سرشو پایین انداخته بود و بهم نگاه نمیکرد...
اگرم پشیمون بود برای پشیمونیش خیلی خیلی خیلی دیر بود...
سرمو نزدیکتر بردم و چونشو با همون دستم که یقشو چسبیده بودم گرفت و کاری کردم بهم زل بزنه.
_ خواستم اینو بگم مین یونگی؛ تو برام مُردی!**********
(از زبان یونگی)
با چسبونده شدنم به دیوار به خودم اومدم...
اون تهیونگ بود؟؟؟
چشم هام با دیدنش از خوشحالی و ذوق لرزید اما حرفش باعث شد چشم هام از لرزش و زندگی داخلش به پوچی خالی تبدیل بشه...
_ خواستم اینو بگم مین یونگی؛ تو برام مُردی!سرمو بالا گرفتم و تو چشم هاش زل زدم.
این تهیونگ تهیونگه پنج سال پیش نبود؛ حتی از موقعی که بهم حس هم نداشت قیافه اش بی حس تر بود...
بغضم ناخواسته تو گلوم گیر کرد؛ همونجور که داشتم حرفشو تو دلم هضم میکردم چشمم به انگشتر دستش افتاد...
نفسم ناخواسته بعد چند ماهی که مراقب خودم بودم داشت دوباره حالم بد میشد و سنگین میشد...
بعد چند ماه این اولین باره باز تنگی نفس رو حس میکردم...
ماسکمو از جیبم در آوردم و رو صورتم کشیدم و اشکام ناخواسته از صورتم جاری شد ولی با پشت دستم رو صورتم کشیدم و نذاشتم احساساتم لو بره...
بهش خیره شدم و آروم و ملایم لب زدم:
+ منم همینطور!!!تنه ای بهش زدم و از کنارش رد شدم و به سمت متصدی بارِ کلوپ حرکت کردم.
وارد قسمت جایی که متصدیِ بار کار میکرد شدم و دستمو روی میز تکیه دادمو و سرمو پایین انداختم.
با به یاد آوردن اون انگشتر لعنتی تو دستش چشم هامو محکم بهم فشار دادم و چند بار سرمو به این طرف و اون طرف تکون دادم...
پس ازدواج کرده بود؛ همه اون حرفا و خبرها که بهم رسیده بود پس راست بود..
شنیدنش واقعا دردناک بود ولی الان دیدنش حتی فقط انگشتر لعنتی تو دستش دردناکتر از شنیدنش بود.به خودم قول داده بودم که بهم نمیریزم...
من مثل یک طوفان بودم ؛ هر لحظه احتمال فروپاشی خودمو داشتم و نمیخواستم با نزدیک شدن به اطرافیانم اون ها رو هم داخل این طوفان لعنتی سرنگون کنم...
با صدای یک مشتری که درخواست ویسکی داشت سرمو بالا آوردم و همزمان یه پیشبند چرم که مختص کار بود رو تنم کردم و ویسکی رو برای مشتری آماده کردم و دستش دادم...
... جناب
+ بله؟
... یخ نداره!
+ عاهخ شرمنده الان براتون اوکیش میکنم...واقفا ذهنم از کار دور شده ؛ یک هفته نشده کار پیدا کردم ولی دارم گند میزنم تو اولین هفته کاریم...
باید مراقب باشم.
خرج دارو و درمانم فقط با اینکار امکان پذیره!
دوباره یه ویسکی تازه برای اون شخص آماده کردم و بهش دادم...
... اسمت چیه؟
+ یونگی... مین یونگی قربان ؛ چطور؟
... مین یونگی ذهنت آشوبه پسر!
+ عاها... برای چیزه.. کاره
... زیاد ذهنتو آشفته نکن هنوز جوونی...
YOU ARE READING
انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)
Romanceچرا تونستم فراموشت کنم؟! بعد از اینکه مثل آب تو زمین فرو رفتی! هرروز و هرشبم شده بود فکر کردن بهت... نمیخوام اینو بگم ولی کامل حسم سرد شده... تو این مدت تونستم با نبودنت کنار بیام. حتی اگه مُرده باشی! _______________________________________________...