Part40 دستپاچگی

770 125 46
                                    

قلبم ناخواسته نامنظم شروع به تپیدن کرد. دست هامو از بین یقه اش ازاد کردم و همونجور که نگاهمو به پله سنگی زیر پام داده بودم با بغض و درموندگی لب زدم:
_ قول میدم

دو روز طول کشید تا یونگی رو مرخص کنن. بعد از قولی که به هوسوک دادم تمام داروها و وسایلی که بعد از مرخص شدنش نیاز بود با تمام بی میلی هاش بهم داد.

حس میکنم دیگه قرار نیست هیچ جنگ و جدال و حتی تنفری بین من و هوسوک باشه...
با تمام اون عشقی که اونم به یونگی داره؛ هوسوک بخاطر خوشحالی یونگی ازش گذشت...

قبل از اینکه یونگی مرخص بشه از جونگکوک خواستم تا خونه جدیدی رو نزدیک خونه پدر و مادر یونگی برام بخره.

اصلا برام مهم نبود اون خونه به چه شکله...
بزرگ باشه یا کوچیک؛ کلاسیک یا مدرن؛ مهم این بود یونگی راحت با خانواده اش در ارتباط باشه...

بعد از مرخص شدن یونگی سوار ماشینی که چند روز اخیر باهاش یونگی رو به بیمارستان اوردم شدیم.
یونگی تا سوار ماشین شد به خاطر نشستن یهوییش ناله خفیفی به خاطر دردی که به پهلوش وارد میشد کرد....

اخم کمرنگی کردم اما سعی کردم لفط هام تند نباشه و اذیتش نکنه.
_ اروم...

خواست کمربندشو ببنده که با دست راستم جلوشو گرفتم و کوتاه چشم هامو رو هم فشار دادم و نگاهمو بهش دادم.
_ نباید ببندی‌..
+ اخ... اره حواسم نبود

تا زمانی که به لوکیشنی که جونگکوک برام فرستاده برسیم هیچ حرفی تو این مدت بین من و یونگی رد و بدل نشد.
انگار یک فضای سنگینی بینمون وجود نداشت. اونم نه برای سردی و نفرت؛ بلکه خجالت!

وقتی به لوکیشنی که بهم داده بود رسیدیم ماشین رو گوشه خونه پارک کردم و در رو برای یونگی باز کردم تا از ماشین خارج بشه‌‌.‌..
_________________________________________

_________________________________________

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

نمای بیرون و معماری خونه جدید تهیونگ

_________________________________________

انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora