هنوز یک ربعی از رفتن جونگکوک نگذشته بود که با جیغ و داد دخترا وسط کلوپ رشته افکارم پاره شد و برای کنجکاوی به سمت صدا حرکت کردم.
همه دور چیزی جمع شده بودن. یک تای ابرومو بالا دادم و از بین جمعیت عبور کردم.
با دیدن اون چیز روبه روم ناخواسته لب زدم:
_ یونگیمتوجه بدن کم جونش میشم که رو زمین افتاده و کل لباسش از عرق و خیسی پره؛ حتی موهاش...
چشم هاش نیمه باز بود و دهنش تا حدی باز بود و داشت و هوای اطراف رو به زور میبلعید ؛ ماسک رو تا نیمه پایین داده بود و دست هاش از دو طرفش مشت شده قفل بود و صدای ریه اش شنیده میشد.
از جمعیت با زور و بدبختی عبور کردم و سرشو بلند کردم و روی بازوم گذاشتم.
_ هی ... هوی بچه..
قلبم ناخواسته داشت به تپش میفتاد ؛ قطعا به خاطره این صحنه ای که داشت روبه روم اتفاق میفتاد اینجوری شده بود ؛ وگرنه مطمئنم هیچ چیز دیگه باعثش نیست!
وقتی دیدم هیچ عکس العملی به حرفام نشون نمسده رو دوشم انداختمش و بدون اینکه به نگاه سنگین جمعیت اهمیت بدم به سمت دسشویی کلوپ حرکت کردم.
_________________________________________(نمای داخلی سرویس بهداشتیِ کلوپ)
_________________________________________
وارد یکی از سرویس بهداشتی شدم و یونگی رو از دوشم پایین کشیدم و روی زمین گذاشتم.
متوجه عوض شدن رنگش شدم...
این لعنتی چرا باید به حرفم گوش کنه؛ انقدر این انعام کوفتی رو میخواست؟!
گردنشو با دست چپم از پشت گرفتم و با دست راستم دو تا انگشتای وسطمو وارد دهنش کردم و تا حلقش فشار دادم.
میتونستماشکایی که داره از گوشه های چشمش سرازیر میشه به خاطر حرکتم رو ببینم. با صدای اوق زدنش انگشتای دستمو از دهنش بیرون کشیدم و سریع با دوتا دست کم جونش دو طرف توالت فرنگی رو گرفت و محتویات معده اش رو داخلش بالا آورد.
چرا داشتم کمکش میکردم؟
میتونستم راحت از کنارش رد بشم و اصلا این موضوع اهمیت نداشته باشه...
با دیدن موهای نسبتا بلندش که روی صورتش ریخته اخمم توهم میره و موهاش رو با دست راستم بالا میزنم.
_نفست چطوره؟بدون اینکه جوابمو بده دست میکنه تو جیبش و دو تا اسپری و یه کپسول که انگار باید داخل یکی از اسپری ها قرار بگیره قرار میده و هر دو رو چند بار میزنه.
قبلا یادمه یه اسپری ساده داشت ؛ ولی الان انگار همه چی فرق کرده.
از احساسات و طرز فکر و حتی این اسپری های لعنتی...
تنها چیزی که فرق نکرده از یاد بردنشه!!!
حتی تو ذهنم میتونم از این حرومی متنفر باشم ولی نمیتونم از ذهنم بیرون ببرمش ؛ چیز ساده ای نبود، من یک زمانی دیوانه وار عاشقش بودم و الان فقط این حس جاشو به تنفر و آزار داده بود...
ازش متنفر بودم و دیدنش و فکر کردن بهش حتی بعد این همه مدت آزارم میده!
وقتی مطمئن شدم که حالش بهتره به سمت روشویی حرکت کردم و شروغ کردم شستن دست هام.
حدوده پنج الی شش بار داشتم این لعنتی رو میشستم. نه برای اینکه بوی الکل و یا استفراغ بهش خورده بود ؛ چون دست هام لمسش کرد...
تنشو ؛ موهاشو... و این داشت حسی که کشته بودم رو از مرگ برمیگردوند...
این اتفاق هیچوقت نباید میفتاد ؛ هیچوقت!
YOU ARE READING
انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)
Romanceچرا تونستم فراموشت کنم؟! بعد از اینکه مثل آب تو زمین فرو رفتی! هرروز و هرشبم شده بود فکر کردن بهت... نمیخوام اینو بگم ولی کامل حسم سرد شده... تو این مدت تونستم با نبودنت کنار بیام. حتی اگه مُرده باشی! _______________________________________________...