Part35 بوی دوست داشتن

870 122 42
                                    

چرا باز باید نگرانیم تشدید بشه. مطمئنم قراره بگه نصف ریه اش برداشته شده و سرطان داشته و الان یکم ضعیفه. ولی چرا با همه این ها نگرانم!
... ایشون زیاد دووم نمیارن!

با شنیدن این حرف ناخواسته قلبم فرو ریخت. مثل گوله برف کوچیکی که از بالا کوهی از برف به پایین سقوط کنه و در آخر یک گوله برف بزرگ کل یک روستا رو خراب کنه.

درونم متلاشی شد. مثل اون روستای خیالی تو دهنم با اون گوله برف کوچیک...
× یعنی... یعنی چی؟
... بزارین رک بهتون بگم جناب؟
_ کیم

... جناب کیم ؛ ایشون سرطانشون خیلی وقته که دوباره اوت کرده و الان با توجه به اطلاعاتی که به دستم رسیده نصف شیمی درمانیشون رو رها کردن و  انجام نمیدن ...

با حرفاش فقط سرم داشت سوت میکشید و هربار حرفاش عین پتک تو سرم فرود میومد.
_ شما مطمئنین؟
... فقط به عنوان یک دکتر احساس وظیفه کردن که اینارو بگم انگار که نمیدونستین...

احساس سنگینی سختی تو سرم داشتم. پس برای همین بود منو ول کرد؟؟؟
برای اینکه...

حتی فکر کردن به این موضوع که اون منو برای خودم ول کرده داره دیوونم میکنه؛ اگه یک درصد راست باشه...
اگه همه این فکرای تو سرم واقعا باشع چی؟
... جناب کیم حواستون به منه؟

با صدای دکتر تمام فکر و ذهنم متلاشی شد و نگاهمو به دکتر دادم.
بغض گلوم و چشم های خیسم اجازه دیدن و حرف زدن بهم نمیدادن...
... بعد از به هوش اومدن تا دو روز بعدش اگه وضعیت جسمیشون خوب بود مرخص میشن!

نگاهمو به یونگی کنارم انداختم که مثل یه پسر بچه کوچولو چشم هاش بسته بود و با کلی دم و دستگاه دور تا دورش محاصره شده بود...

انگار تمامی اونها راهی که میخواستم به عشقم برسم رو بسته بودن...
بدون تمایل روی صندلی دوباره جا خشک کرده و با قیافه ناباور نگاهمو به یونگیم دادم.

دکتر بعد تموم کردن حرف ها و چک کردن وصعیت فعلی یونگی از بخش‌بیرون رفت.
حالا من و عشقم تنها شدیم...
من و یونگیم حالا بعد مدتها مال هم شدیم!!!

لبه پیراهنمو گرفتم و داخل دهنم بردم و تا صدای ناله و زجه زدنم عشقمو اذیت نکنه.
اونقدر گریه کردم و چشم هام از اشک پر و خالی تا دلم سبک بشه...

دلم سبک نمیشد...
دلم هربار با همه گریه ها و زجه های بیثدام بدتر سنگین میشد و دلش مُردن میخواست.
کاش عاشق این بچه نمیشدم...

**************

(از زبان یونگی)

حس دل پیچیدگی زیر دلم و سنگینی توی سرم کاری کرد به زور چشم هامو از هم باز کنم.
با بوی آشنای بیمارستان بعد از چند لحظه تونستم موقعیت دورمو کامل بفهمم...

انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin