اونقدر اینکارم یهویی بود که حرفی برای گفتن نداشت؛ اما من یه حرف داشتم...
_ عاشقتم یونگیبا این حرفم تکخنده ارومی کرد و به خاطره بغل گرفتنش نمیتونستم صورت خواستنیش رو ببینم.
+ منم عاشقتم تهیاروم از بغلم جدا شد و بوسه کوتاهی روی لب هام زد.
کم پیش می اومد که برای بوسیدن و لمس کردنم پیش قدم بشه؛ همین کاره به ظاهر ساده اش کاری کرد تو قلبم پروانه ها به رقص دربیان.طولی نکشید که کامل ازم جدا شد و لبخند آدامسیشو بهم تحویل داد و اروم لب زد:
+ چطورم؟به لباس ساده اش و هودی بافته ی تنش زل زدم.
با همه اون سادگی باز هم قلبمو به قلقلک در میاورد.
شایدم پروانه ها داشتن تو قلبم بخاطرش میرقصیدن.
_ خوبی وروجکمموهاشو دو دستی کوتاه دست کشید و جلوتر از من از اتاق خارج شد و پله ها رو دوتا یکی پایین رفت.
نمیخواستم نگرانی الکی به دلم راه بدم ولی اصلا مراعات بدنشو نمیکرد...نباید اینجوری با شدت پله هارو پایین میرفت...
میدونستم یک دردی رو داره متحمل میشه و اینکه اینجوری بدون درنطر گرفتن بخیه اش پله ها رو پایین میره کلافه ام میکنه.چند لحظه بیشتر طول نکشید که جلوی پدر مادرش قرار گرفت و خانواده اش با دیدنش سرپا ایستادن و مثل دفعه از تو آغوش گرمشون پذیراش بودن.
_________________________________________تیپ و استایل یونگی همون زمان
_________________________________________
لبخند فیکی به سمت آقا و خانم مین ردم و بعد از اینکه دلتنگیشون رو با بغل کردن همدیگه رفع کردن به دنبال یونگی روی مبل دونفره کنار دستش نشستم.
یونگی عادت داشت پاشو رو پا بندازه حتی اگه به مدت طولانی یک جا بشینه؛ برخلاف من که طبق معمول پاهامو تا حدی ازاد از هم فاصله میدم و سره جام جا میگیرم.
چند دقیقه اول سکوت خفه کننده ای بینمون حکمفرما بود...
تو این فاصله نگاهمو به خانواده یونگی دقیق کردم. یک خانواده کوچیکی که به همدیگه اهمیت میدن.
YOU ARE READING
انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)
Romanceچرا تونستم فراموشت کنم؟! بعد از اینکه مثل آب تو زمین فرو رفتی! هرروز و هرشبم شده بود فکر کردن بهت... نمیخوام اینو بگم ولی کامل حسم سرد شده... تو این مدت تونستم با نبودنت کنار بیام. حتی اگه مُرده باشی! _______________________________________________...