Part39 تازه به دوران رسیده

798 121 45
                                    

این سیلی ای که خوردم با تمام دردی که تو دلم تو اون لحظه از حرفای پدر یونگی شنیدم قابل مقایسه نبود...
فکر کردن به این موضوع منو میکشه.
یونگی رو هیچوقت نبینم!

نمیدونم چقدر بیرون از اتاق منتظر موندم...
اون سیلی نه حس شرم بهم داد نه حس کوچیک شدن؛ فقط حرف بعد اون سیلی درونم رو آشوب کرده بود.

بعد از مدتی با صدای باز شدن در اتاق ها از رو صندلی بلند شدم و جین و جونگکوک هم از صندلی روبه رویی بلند شدن و نگاهشون رو به در دادن...

خانواده یونگی از اتاق بیرون اومدن.
جناب مین با دیدنم سمتم قدم برداشت خواست حرفی بزنه که خانم مین که تقریبا هنوز جلوی در ایستاده بود به حرف اومد:
... عزیزم لطفا بزار یونگی خودش تصمیم بگیره!

میتونستم نفرت رو به راحتی از چشم های آقای مین بخونم. زیر لب جوریکه فقط من صداشو بشنوم لب زد:
... اگه کوچیکترین خطی بهش بخوره؛ زنده ات‌ نمیزارم پسره تازه به دوران رسیده.

این تهدید های آقای مین توخالی نبودن...
مطمئنم بعد این همه سال پیدا کردن یونگی که براشون از هرچیزی باارزشتره نمیخوان دیگه اتفاقی برای پسرشون بیفته.

ولی اونها از دل من خبر نداشتن؛ داشتن؟!
تازه به دوران رسیده؟؟؟
البته درست میگفت یه پسره تازه به دوران رسیده ای بودم که معنی عشق و عشق ورزیدن رو تازه دارم یاد میگیرم!!!

آخرین حرف آقای مین به من همون حرف بود و با خانواده اش به خاطره تموم شدن زمان ملاقات از راهی که اومده بودن برگشتن.

تو اون زمانی که تو اتاق پیش یونگی بودم همش فکرم درگیر این موضوع بود بخوان یونگی رو راضی کنن که دیگه دیدنش نرم و یکیشون به جای من همراه بیمار بمونه...

اما برخلاف انتظارم این اتفاق نیفتاد هیچ که همشون بعد از تموم شدن تایم ملاقات رفتن.
جین و جونگکوک هم بعد از رفتن خانواده یونگی چند دقیقه با یونگی حرف زدن و بعد از خداحافظی رفتن...

با رفتنشون وارد اتاقی که یونگی داخلش بستری بود شدم و رو صندلی چرم کنار تخت بیمار نشستم.
_ درد نداری؟
+ نه... درباره خانواده ام میخوام چیزی بگم...

نفسمو کلافه بیرون فوت کردم و با چشم های خسته که حدود دو روزی میشه پلک رو هم نزاشتم بهش خیره شدم تا حرفشو بزنه.
+ خواستن پیشم وایسن و تا خوب شدنم ازم مراقبت کنن...

سرمو به نشونه فهمیدن حرفش تکون دادم..
+ گفتم بهشون مراقبمی. مراقبمی درسته؟!

**************

(از زبان یونگی)

تهیونگ جلو نشسته بود و باز هم فقط من موندم و اون. نمیخوام با موندنش کنارش بهش آسیب بزنم و روحیه اش رو نابود کنم...

انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)Where stories live. Discover now