Part15 تنیس

850 117 65
                                    

اون طرف تور وایساد و راکت تنیس رو دو دستی دستش گرفت و با سر اماده باش خودشو اعلام کرد.
قیافه کیوتش باعث شد نتونم پرتاپمو زیاد با شدت بکوبم تا شاید به بدن یا صورتش بخوره...
ولی میدونستم که تو تنیس حرفه ای بازی میکنه.
چند دقیقه ای مشعول رقابت نه چندان سخت بودیم که صدای مسئول فرعی زمین تنیس به گوشم رسید.
... پسره دست پا چلفتی بازم دیر کردی که ، مین یونگی دفعه بعد جایگزین برات میارم.
با شنیدن اسم آشنا به گوشم ؛ از بازی دست کشیدم و سرمو سمتِ صدا دادم...
_________________________________________

_________________________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تیپ و استایلِ یونگی در زمین تنیس.🥺
_________________________________________

اون حرومی اینجا چه گهی میخوره...
نگاهم از رنگ ارامش به تنفر و خشونت و حتی آشوب تغییر رنگ داده بود.
انگار لیسا متوجه تغییر جو شده بود که از اون طرف زمین صدام زد.
$ عشقم چرا سرویس نمیزنی؟
نگاهمو به لیسا دادم و جوریکه صدامو بشنوه به حرف اومدم:
_ الان میام چند مین منو ببخش!

راکت تنیس رو همونجور روی زمین رها کردم و گام های بلندمو سمت اون آشغال گرفتم.
اینجا دیگه چی میخواد...
نکنه داره تعقیبم میکنه و منتطره که ببخشمش؟!
خنده هیستیریک‌کوتاهی زدم و دستامو از فکر کردن به این موضوع حال بهم زن گره کردم.
به چند قدمیش رسیده بودم که به کاری که مسیول فرعی سره یونگی انجام داد از حرکت ایستادم...
اون به یونگی سیلی زده بود...

اخمام ناخواسته تو هم رفت و سمت اون دوتا دوباره حرکت کردم.
تا نزدیکشون رسیدم میتوستم رنگ تعجب مین یونگی از دیدنم‌ رو حس کنم ؛ این تعجب نگاهش با بودنش هرجا که هستم باهم تناقض داشت...
یا واقعا داشت تعقیبم میکرد یا یکی داشت یه کاری میکرد که من و اون بهم برخورد کنیم.
_ اینجا چخبره؟ چرا صداتونو بالا بردین؟
... اوه جناب کیم شمایین؟ ببخشید واقعا.

با تعظیم های پی در پی و عذرخواهی های پشت سره هم داشت رو مخ من رژه میرفت ؛ چشم هامو یه چرخش دادم و نگاهمو به یونگی دادم.
قرمزی صورت یونگی از سیلی ای که اون مرد رو صورتش زده بود مونده بود.

نمیدونم چرا پلکم با دیدن این تصویر روبه روم پرید و ناخواسته بدون اینکه به اون مرتیکه نگاه کنم اروم ولی محکم حرف زدم:
_ شما اخراجی!
... ب... بله؟
_ مگه نمیدونی اینجا مالکش پدرمه؟!
... بله میدونم قربان.
_ خب اخراجی گمشو بیرون.
بدون اینکه به تقاضاهای مسخره و عذرخواهیاش توجه کنم یقه یونگی رو تو دستم گرفتم و سمت زمین کشوندم.

انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)Where stories live. Discover now