Part30 شاید

975 117 64
                                    

من پشیمونم....از اینکه خودخواه بودم پشیمونم.
از اینکه اذیتت کردم...
حاضرم دوباره از جلوی چشم هام فرار کنی؛ ولی فقط خوب شو عشق دلم. خوب شو یونگی من.

جونگکوک نذاشت وقتی که دکتر داشت یونگی رو جراحی میکرد تو طبقه پایین بمونم.
با اصرار و زور منو سمت اتاق طبقه بالا فرستاد و خودش همه وسیله هایی که دکتر گفت رو اماده کرد.

چرا همه چی برام پوچ شده بود...
حتی دیگه نمیخواستم نفس بکشم ؛ بدون یونگی این دنیا برام چه معنی ای میده.
من با عشقم چیکار کردم؛ گفتم بهترین هدیه مردنشه!
اونم خواست بمیره!!!

یونگی؛ عشقم...
حاضرم ده ها بار ولم کنی فقط لطفا خوب شو.
بهترین هدیه من بودنته...
این دنیا؛ این زندگی رو بدون بودن تو نمیخوام...

نمیدونم چقدر تو این اتاق لعنتی داشتم زمان رو سپری میکردم؛ دیگه نمیتونستم دست رو دست بزارم و تو اتاق بشینم...
از اتاق بیرون اومدم از پله ها به سمت مبلی که یونگی روش خوابیده بود حرکت کردم.

دکتر داشت دست هاشو با حوله ای که به خاطر خون بیشتر به رنگ قرمزه تا سفید دست هاشو کمی تمیز میکرد؛ تو همون حالت رو کرد سمت جونگکوک که بالا سر یونگی دست به سینه وایساده بود و شروع به حرف زدن کرد:
... خوشبختانه چاقو به قسمت های داخلی بدنش اسیب نزده؛ ولی بخاطر خونی که از دست داده باید حتما استراحت کنه و بزارین این سُرُم خونی که بهش وصل کردم تا آخرین قطره بهش تزریق بشه

اخمام ناخواسته بهم گره خورد و نزدیکشون رفتم.
بدون توجه به حرفاشون نگاهمو به یونگی که صورتش از هر زمان دیگه ای گچ تر بود دادم و دستمو رو موهاش کشیدم...
× آقای دکتر غذا خوردنش چی؟
... همه اینها رو تو کاغذ براتون نوشتم؛ درضمن حتما لباساشو عوض کنین تا عفونتی به زخم پهلوش نزدیک نشه و حتما ببرینش بیمارستان تا کامل بدنش چک بشه...

بعد از مدتی جونگکوک جراحی که آورده بود رو به سمت ماشین هدایت کرد.
دم در وایسادم تا هردوتاشون برن و سریع پیش یونگی برگردم... از اینکه فهمیدم دیگه مشکلی تهدیدش نمیکنه خیالم راحت شد.

خواستم درو ببندم که جونگکوک با دست راستش جلوی درو گرفت با نگرانی بهم خیره شد.
× اگه حالت خوب نیست بعد رسوندنش برگردم...
_ نه ... خوبم

فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کرد و راهی که برگشته بود رو دوباره رفت.
درو پشت سرش بستم و نگاهمو با ناراحتی و کمی دلشوره به یونگی دادم...
با به یاد اومدن خرفی که دکتر گفته بود تای ابروم بالا پرید.
_ لباس هاش!!!

از پله ها دوتا یکی بالا رفتم و یه پیراهن سفید و شلوار راحتی از تو کمد بیرون کشیدم و دوباره از پله ها پایین رفتم.
نمیدونستم چجوری لباسشو با این وضعیت پیش اومده عوض کنم...

همونجور که نگاهم به جاجای بدنش تو حرکت بود؛ نگاهم به دستی که تا چند ساعت پیش به خاطره روانی بازیای من داغون شده بود ؛ حالا باندپیچی جدیدی داشت...

انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)Where stories live. Discover now