شروع کرد به شماره گیری.
بدون حس بهش خیره شدم که میخواد چیکار کنه.
_ الو آقای مین؟! شما پدرِ مین یونگی هستین؟حس کردم روح از بدنم جدا شده. به آپا چرا زنگ زده بود...
شمارشو بعد این همه سال داشت؟؟؟
آب دهنمو بیصدا قورت دادم و با چشم های لرزون بهش خیره شدم...
_ درباره مین یونگی خواستم چیزی بگم.همونجور کع نگاهش بهم بود؛ نیشخندی زد و تلفن رو بلندگو گذاشت تا منم صداشو بشنوم.
... مین یونگی؟؟؟ پسرم؟ ازش خبر دارین؟؟؟
آپا چرا صداش انقدر شکسته بود. مثل صدای پیرمردها بود.ناخواسته اشکم سرازیر شد.
دلتنگ آپام. اوما. خواهر کوچولوم یونجی...
_ جناب مین؛ میدونستین مین یونگی بخاطر چی ناپدید شده؟
... شما کی هستین؟
_ اینش الان مهم نیست
... نه هیچ دلیلی براش پیدا نمیکنم...دست آزادشو داخل جیب شلوارش جا داد و همونجور که چند قدم بهم نزدیک میشد لب زد:
_ متاسفانه پسرتونه همجنسگراس و برای همین از خانواده اش فرار کرده...حتی پلک زدن هم فراموش کرده بودم. این آدم روبه روم رو نمیشناختم.
دلیل فرار کردنم نه همجنسگرایی بود نه چیز دیگه ای.
فقط برای حال خوب تهیونگ و خانوادم بود...
ولی الان چی؟؟؟
حال بابام با شنیدنش حتما ازم بهم میخوره!اجازه صحبت از طرف مخاطب اون طرف گوشی رو نداد و تلفن رو قطع کرد.
از رو تخت بلند شدم و با همون دست زخمی و سالمم یقشو گرفتم و به عقب هلش دادم تا جایی که به دیوار پشت سرش چسبید...
+ چه غلطی کردیییی؟فقط با نیشخند جوابمو داد. یقشو محکمتر گرفتم و تو صورتش شروع به داد زدن کردم:
+ توچیکار کردییی...یقشو با تنفر ول کردن و به موهام کوتاهی چنگی انداختم و چند قدم عقب رفتم.
همونجور اروم با بغض دوباره لب زدم:
+ تو چیکار کردی...دستی به یقه اش کشید و مرتبش کرد و چند قدم بهم نزدیک شد.
من هم متقابلا چند قدم عقبتر رفتم. تا به خودم اومدم دیدم از اون اتاق نحس خارج شدم و سر پله ها وایسادم. دلم نمیخواست دیگه نفس بکشم.من فقط دارم اطرافیانمو آزار میدم.
از خودم حالم بهم میخوره؛ از اینکه تهیونگ اینجوری نگام میکنه متنفرم.
از اینکه دیگه نمیتونم بعدا هیچکدومشون رو ببینم بدم میاد..هر بار اون یه قدم نزدیکم میشد من چند قدم عقب میرفتم. تا جایی که به خودم اومدم دیدم کنار جزیره آشپزخونه این خونه چوبی لعنتی وایسادم..
همونجور اشک از چشم هام سرازیر میشد شروع به خندیدن کردم.
خنده هایی که انگار از روی جنون بود...
_ خفه شو. نخند
YOU ARE READING
انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)
Romanceچرا تونستم فراموشت کنم؟! بعد از اینکه مثل آب تو زمین فرو رفتی! هرروز و هرشبم شده بود فکر کردن بهت... نمیخوام اینو بگم ولی کامل حسم سرد شده... تو این مدت تونستم با نبودنت کنار بیام. حتی اگه مُرده باشی! _______________________________________________...