Part8 ادعای عاشقی

874 130 46
                                    

صدامو بالاتر بردم و بیشتر عربده زدم تو صورتش.
= گفتم کدوم اشغالیییی باعثش بود؟
× تهیونگ...
چرا با شنیدنش تعجب نکردم... نیشخندی گوشه لبم پدیدار شد و دستمو از لای انگشتای کشیده ی جونگکوک بیرون کشیدم و به سمت بار حرکت کردم...
دیگه نمیزارم آسیب ببینی یونگی!

دره بار رو به شدت با دست راستم هل دادم تا باز بشه ؛ بعد از باز شدن در لبامو تر کردم و بلند داد زدم:
= کیم تهیونگ
همه به خاطره عربده من سکوت کرده بودن و به جز صدای موسیقی بی کلام تو کلوپِ بار چیز دیگه ای به گوش نمیرسید.
چشم هامو کمی ریز کردم تا بتونم قیافه اون آدم نحس رو ببینم و سمتش حمله ور بشم. با دیدن یک چهره آشنا که روی یه دونه از صندلی های راحتی لش شده افتاده بود چشم هام گرد شد و از راه رفتن اجتناب کردم.
این چهره ی یونگی بود...
آروم سمتش حرکت کردم و جلوش زانو زدم ؛ بوی شامپاین تمام تنش گرفته بود و این اصلا خبر خوبی نبود.قیافش اصلا از چند سال پیش تغییر نکرده بود ؛ فقط موهاش یکم بلندتر شده بود و لاغرتر به نظر میرسید.
دستمو رو صورتش کشیدم و با صدای خشدار که از بغض و دلتنگی پر بود آروم لب زدم:
= یونگی چشم هاتو وا کن.. ببین من اینجام ؛ رفیقت...

همونجور که داشتم باهاش همونجور که غرق خواب و بیهوشی بود حرف میزدم سایه سنگینی رو روی خودم و یونگی حس کردم ؛ سرمو بالا آوردم و با دیدن اون آشغال حرومی نگاهم از بغض و دلتنگی به نفرت و عصبانیت تغییر کرد.
از رو زانوهام بلند شدم و بدون هیچ مقدمه ای سریع یقه اشو تو دستام گرفتم.
= آشغال دیگه چی از جونش میخوای هااان؟
_ هه ..
مشت محکمی خواستم به نیمه چم صورتش با دست راستم پیاده کنم اما مچمو تو هوا یکی گرفت.
به صاحب این کار نگاه انداختم ؛ حدسش سخت نبود.. جونگکوک بود.
= ول کن دستمو...
× اروم باش عشقم.
= گفتم ولم کن کوک.
محکم دستمو از دستش بیرون کشیدم و یقشو با خشونت ول کردم و همین باعث شد چند قدم عقب پرت بشه ولی نیفته.
_ بیا اینم دوست جون جونیت ؛ نگاش کن چه حال و روزیه! ههههه

اون دیوونه بود؟ مگه همین آشغال عاشقش نبود.
چطور میتونست انقدر راحت حسش عوض بشه... این آدم فقط ادعای عاشقی داشت!
چشم غرّه ای بهش رفتم و لبمو با زبونم کوتاه تر کروم و به سمت یونگی برگشتم و بازوی راستشو گرفتم و آروم رو کوله ام گذاشتمش.
× اگه سختته...
= نه چرا سختم باشه مگه ضعیفم؟!
بدون اینکه به رفتار همیشکگگی محتاطِ کوک اهمیت بدم زیر ینگی رو سفت گرفتم و از کنار کوک گذشتم و سمت ماشینش حرکت کردیم.
یونگی رو تو ماشین نشوندم و کوک هم پشت فرمون نشست.
× بیا بشین دیگه
= میخوام کنارش بشینم.
بدون اینکه به نگاه حسود کوک اهمیت بدم صندلی عقبِ ماشین جا گرفتم و سر یونگی رو روی پام گذاشتم.
چند دقیقه ای از حرکت‌ ماشین گذشته بود که صدای کوک دراومد:
× ببین آدرسی چیزی تو جیبش نیست.
= میخوام بیاد خونه ما!
× باشه عشقم ولی ببین اگه هست آدرس و ایناشو داشته باشی یهو غیبش نزنه مثل چند سال قبل.
راست میگفت ؛ باید آدرس و هر چیزی که اونو کنارم موندگار میکنه رو که پیدا کنم تا اگر یک درصد بخواد باز خودشو گم و گور کنه این اتفاق نیفته.
دست چپمو بدون مقدمه وارد جیب شلوار کردم و با حس جسمی اخمم کوتاه تو هم رفت و اون شی رو در اوردم.
دوتا اسپری بود...
یادمه اسپری ای که استفاده میکرد آبی رنگ بود و فقط یه دونه بود. الان یعنی وضعیتش ناجور تر شده؟
موفی از سر کلافگی کردم و اسپری رو تو جیبش دوباره قراره دادم.
دستمو تو جیب دیگش بردم و با لمس گوشیش اونو سریع از داخل جیبش بیرون کشیدم.
سریع گوشیشو روشن کردم و با دیدن بک گراند گوشیش دهنم باز موند.
_________________________________________

انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمیل شده)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ