پارت پنجاه و نه . بابایی

2.6K 397 125
                                    

جین

به دستای خونیم زل زده بودم و تو سرم خودم رو لعنت میکردم ... تقصیر من بود ... همه چی تقصیر من بود ...

اگه ... اگه من تحریکش نمی کردم ... اگه به مین نمی گفتم کوک زندس و بی خیال اون انتقام کوفتیم میشدم الان مجبور نبودم به خون برادر کوچولوم که روی دستام بود زل بزنم

داشتم کوکیم رو هم از دست میدادم ... دقیقا همون نقطه ای که جسد هیونگم رو بغل کرده بودم ... تن غرق خون کوک رو تو بغلم گرفته بودم ...

بلند شدم و سمت سرویس ته راهرو رفتم ... جلوی سینک وایسادم ... شیر اب رو باز کردم و دستام رو زیر آب گرم گرفتم و سعی کردم خون روی دستم رو پاک کنم

هرچی بیشتر تلاش میکردم انگار اون خون بیشتر میشد ... با حرص ناخونام رو روی رد خشک شده خون کشیدم ... پاک نمی شد .... لعنتی پاک نمیشددد

+ پاک شو لعنتی ... پاک شوووو

با پیچیده شدن دوتا دست دور مچام دستام از زیر شیر کنار کشیده شد ‌... چشای تارم رو به صاحب دستا دادم ... با دیدن قیافه نگران نامجون سریع دستام رو از دستاش بیرون کشیدم و عقب عقب رفتم

+ ن.نه ... نه بهشون دست نزن ... کثیفن ... خ.خون داداشمه ...

- ج.جین ...

لب ارزونم رو گاز گرفتم و گفتم
+ د.دارم اونم ... از دست میدم ...

سمتم اومد ... دستام رو توی دستاش گرفت و بی توجه به تقلاهام منو تو بغلش کشید ... محکم منو تو بغلش قفل کرد و همون طور که موهام رو می بوسید گفت
- هی هی ... آروم باش عشقم ... حالش خوب میشه ... هوسوک اومده ... پیششه الان

سریع بهش نگاه کردم...
+ ر.راست میگی؟

سرش رو تکون داد و گفت
- اوهوم ... حالش خوب میشه

نفس عمیق کشیدم و چشام رو بستم و گفتم
+ خدا رو ... شکر ... خدا رو شکر ...

.

نامجون

کوک رو به بخش منتقل کرده بودن و الان بی هوش بود ... هوسوک بعد از بیرون اومدن از اتاق عمل از من و جین خواست راجب ویچر بودن اون و حضورش اونجا به کسی چیزی نگیم و مستقیم رفت خونه ...

میتونستم چهرش رو که موقع راه رفتن از درد تو هم جمع بود رو ببینمم ... اون یه فرشته بود ... یه فرشته که از شانس خوبم دوستم بود

نگام رو به جین دادم که دست ازاد کوک رو که سرمی توش نبود رو توی دستاش قفل کرده بود ... سرش رو کنار پاش روی تخت گذاشته بود و خوابش برده بود

کتم رو از روی دسته مبل برداشتم و سمت جین رفتم ... کت رو روی شونه هاش انداختم و به چهره قشنگش نگاه کردم...

چقدر ترسیده بود ... واسه از دست دادن برادری که ده سال عذابش داده بود ... پس مرگ پدر مادرش و جونگ سوک که سوگلیش بوده چقدر عذابش داده ...

You're mine | تو مال منیWo Geschichten leben. Entdecke jetzt