پارت هشتاد و هفت . ضربان قلب

2.4K 418 204
                                    


نامجون

توی تراس بیمارستان وایساده بودم و بی هدف به رو به روم زل زده بودم ... خطاب به سئوجون که کنارم وایساده بود گفتم
- سیگار داری؟

چیزی نگفت و بعد چند ثانیه یه نخ سیگار سمتم گرفت ....ازش گرفتم و بین لبام جاش دادم و دستم رو برای گرفتن فندک سمتش دراز کردم ...
* مگه تو ترک نیستی؟ ....

با این حرفش عصبی پلکام رو به هم فشار دادم ... دلیلی که ترک کرده بودم ... بچه ها بودن ... مثلا میخواستم براشون پدر خوبی باشم... با فک قفل شده گفتم
- بده من اون سگ مصبو ...

* اما ت....

سمتش چرخیدم و داد زدم
- گفتم بده من اونو

یکم نگام کرد و بعد فندک رو از جیبش در اورد و توی دستم گذاشت.... فندک رو زیر سیگارم گرفتم و دکمشو زدم .... اما هرچی میزدم روشن نمیشد .... اعصابم بهم ریخته بود و داشتم دیوونه میشدم

عصبی سیگار و فندک رو روی زمین کوبیدم و داد زدم
- لعنت بهتتتتتت ....لعنت به همه چییییی

چشام تار میدید و خوب میدونستم به خاطر چیه ... دندونام رو به هم فشار دادم تا جلوی اشکامو بگیرم ... چند بار دیگه باید جلوی بقیه میشکستم؟ ‌‌....

دست سئوجون روی شونم نشست ...
* نامجون ... اروم باش

دستش رو پس زدم و گفتم
- چجوری اروم باشم لعنتی؟ ... با دستای خودم دارم بچه هامو میکشم ... میفهمی چی میگی؟ ... دار و ندارم دیگه حتی نگامم نمیکنه .... حتی نمیذاره الان کنارش باشم .‌.. بهم گفت ازم می‌ترسه ...‌ از منی که پناهش بودم می‌ترسه.... دارم از دستش میدم جونا ... میفهمی؟ ...

چشام از اشک میسوخت و صدام میلرزید .. پاهام جون نداشت تا وزنمو تحمل کنه پس کنار دیوار نشستم و گفتم
- دارم جون میدم ... ولی هیچ کس منو نمی‌بینه ...

نگام رو بهش دادم ... غمگین نگام می کرد ...
- مگه من چیکار کردم که تقاصم اینه؟ .... من فقط یه زندگی آروم با جینم میخواستم‌ ... خواسته‌ی زیادیه؟ .... حق من این زندگی نیست ‌... هیچکدوم از اینا حق جین هم نبوده…میدونم اینو اما بدبختیم اینجاست که بیشتر از این از دستم بر نمیاد….جین با هر کی روبه روی هم باشن تنها انتخاب من جینه

خواست چیزی بگه که
× هی نامجون ... معلوم هست کجایی؟ ... چرا گوشیتو جواب نمیدی

باشنیدن صدای خاله انگار اتیش به جونم افتاده باشه عصبی بلند شدم و سمتش چرخیدم و گفتم
- چه عجب پیداتون شد خانم کیم ...تو از حال جین خبر داشتی مگه نه؟ .... تا کی میخواستی ازم مخفی کنی ... الان فکر میکنی خیلی کمکم کردی؟ ... تو هم مثل اون خواهرت فکر میکنی اگه یهو یکی رو از دست بدی کمتر عذاب میکشی؟ ... افرین خاله جان .‌. مخفی کاری توی خونتونه اصلا….

با کشیده ای که تو صورتم خوابیده شد حرفم نصفه موند ...
×خجالت بکش و به خودت بیا … مادرت بهت چیزی نگفت چون عاشقت بود و‌ نمی‌تونست درد کشیدن بچه پنج سالشو ببینه … بذار یه چیزی بهت بگم کیم نامجون... همون مادری که ازش کینه داری که چرا راجع به قلب مریضش بهت چیزی نگفت ...دکترا داشتن تو رو براش سم می‌دونستن ... بهش میگفتن قلبت دووم نمیاره که حتی یه بارم بغلش کنی ... بهش گفته بودن نامی کوچولوش بدون مامانش بزرگ میشه ... فکر میکنی مامانت چیکار کرد؟ ... گفت بکشنت؟ ...مگه مادرت از تو دست کشید یا پدرت که اون موقع جونش برا مادرت در میرفت مجبورش کرد بندازتت؟ … تو به چه حقی داری برای جین تصمیم می‌گیری؟ فکر کردی حق داری بهش بگی با بچه هاش که تو وجودشه چیکار کنه؟...

You're mine | تو مال منیNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ