نامجون
به محض رسیدن به بیمارستان جین رو بغل گرفتم و از ماشین پیاده شدم ... سراسیمه سمت اورژانس رفتم
- ک.کمککک ... یکی کمک کنهپرستار سریع سمتم اومد
^ مشکل چیه؟با نفس نفس گفتم
- نمیدونم ... د.داره تو تب میسوزه ....سریع یه برانکارد آورد و گفت
÷ بذاریدش اینجاآروم و با نهایت ملاحظه ای که توی اون لحظه از دستم بر می اومد روی تخت گذاشتمش و گفتم
- ا.اون باردارهسریع سمت اورژانس بردنش ... خواستم دنبالش برم که خاله سمتم اومد و جلوم رو گرفت ...
× هی هی لازم نیست تو بری ... من میرم پیششگیج گفتم
- یعنی ...چی؟ ... چرا تو بری؟ ... من جفتشم ... تو کجا بری؟هول کرده من و من کرد
× خب ... خب ..خب من ... شاید بتونم ... ک.کمکی کنم ...خواست سمت جایی که جین رو بردن بره که مچش رو گرفتم و گفتم
- خاله ... تو چیزی میدونی که من نمیدونم؟ ...بی حرف و پر از استرس نگام میکرد ... همین کافی بود تا بدونم هر چی که هست چیز بدی رو ازم مخفی کرده و دیگه حتی جرات بیشتر سوال کردنم نداشتم ... میترسیدم چیزی بگه که نتونم تحملش کنم ...
دهنش رو باز و بسته تا چیزی بگه که
*الفا؟ ...نگام رو به منبع صدا دادم ... یه دکتر بود ... ناخودآگاه دست خاله رو ول کردم ... تا حالا توی عمرم از حرف زدن با یه دکتر انقدر نترسیده بودم
- ب.له؟* میتونم باهاتون صحبت کنم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم
- ا.اره ... حتما ....
راوی
مات و مبهوت توی راهرو روی زمین نشسته بود و به به نقطه نامعلوم روی دیوار زل زده بود … باورش نمیشد ... هیچکدوم از چیزایی که شنیده بود رو باور نمیکرد ... نمیخواست و نمیتونست که باور کنه ...
نمیخواست باور کنه بچه هاش دارن جون عشقش رو به خطر میندازن .... نمیخواست باور کنه که باید دل بکنه ... اون نمیخواست ... اون نمیخواست خانواده ای که با چنگ و دندون به دست آورده بود رو از دست بده…اون بالاخره داشت طعم خوشبختی رو میچشید …چجوری ازش میخواستن با دست خودش نابودش کنه؟
دکتر بهش گفته بود که بدن جین تحمل این بارداری رو نداره و دوقلو بودن بچه ها و تمام استرسایی که این چند وقت به جینش تحمیل شده بود هم اوضاع رو بدتر کرده بود….زنده موندن بچه ها هر لحظه جین رو ضعیف تر میکرد تا جایی که ممکن بود …
اون دکتر لعنتی به بی رحمانه ترین حالت خیلی رک بهش گفته بود که یا باید جفتشو انتخاب کنه یا توله هاشو و نمیتونه همشونو با هم سالم نگه داره
میدونست هر تصمیمی که بگیره و هر چی که بشه اون دیگه جین رو از دست داده…
YOU ARE READING
You're mine | تو مال منی
Werewolf•| تو مال منی |• ▪︎namjin دستش رو کنار صورتش گذاشت و گونش رو نوازش کرد ... اما با چیزی که گفت دستش روی گونش خشک شد پسر کوچیک تر آروم و با سرد ترین حالت ممکن گفت - ازت ... متنفرم ▪︎kookv - تهیونگا ... لطفا ... کنارم بمون ... من همه چیزو درست میکنم...