راوی
اشفته و با عصبانیت سمت راه پله میرفت که نگاش بهدر اون اتاق لعنت شده افتاد ... ناخودآگاه قدم هاش به سمت اون اتاق کشیده شد ... در اتاق رو باز کرد و رفت تو ... نگاش رو توی اتاق چرخوند ...
به هر گوشه ای از اون اتاق که نگاه میکرد بیشتر بغض به گلوش چنگ مینداخت و بیشتر حس بیچارگی ای که زیر عصبانیت قایمش کرده بود توی وجودش زبونه میکشید....نمیدونست چرا نمیتونه یه خانواده خوشبخت و در ارامش داشته باشه...
وقتی فهمید که جین،کسی که با تمام وجودش میپرستیدش ،بچه هاش رو بارداره انتهای خوشبختی و سعادت رو واسه خوش میدید…نامجون شیرینی عشق و خوشبختی رو چشیده بود ولی حالا تلخ تر از همیشه خودش باید همه چی رو از بین میبرد
قبل از اینکه جین رو ببینه و عاشقش شه خانواده ای نداشت…طعم محبتو نچشیده بود و هیچوقت کسی توی خونه اش منتظرش نبود... پدر و بردارش به خون و جایگاهش تشنه بودن و هر لحظه اماده زخم خوردن از همخوناش بود…
نامجون به همه اینا عادت کرده بود و شکایتی نداشت...عادت کرده بود کسی نخوادش و نتونه و نخواد که تحملش کنه...
اما بعد از اومدن اون فرشته ی دوست داشتنی و معصوم توی زندگیش کم کم دلش نرم شده بود با خونه و خانواده...کم کم میخواست باور کنه که اونم لایق عشق و ارامشه
دیگه یه بهونه داشت تا برای برگشتن به خونه لحظه شماری کنه… جینی شیطونش با دلتنگی خونه منتظرش بود تا تمام خستگی ها وحسای بدو با یه بغل کوچولو از وجودش بشوره و به جاش بهش عشق و ارامش بده
بعدتر هم وقتی فهمید داره پدر میشه تمام چیزی که میخواست و براش مهم شد ارامش و امنیت جین و فندوقاش شد... هر لحظه با فکر دو تا توله کوچیکش که به زودی به جمعشون اضافه میشدن وجودش گرم میشد و توی سرش پر میشد از فکر اینده بچه هاش
تمام این حسای قشنگ رو تجربه کرده بود، به عشق و خانواده داشتن خو گرفته بود و توقعش از زندگی بالارفته بود ... اون پسر بیچاره تازه تو سی سالگی داشت معنی خانواده ای رو که همه داشتن میفهمید
حالا که تمام این قشنگیا رو تجربه کرده بود،خیلی سخت بود از دست دادن و نداشتنشون...دیگه نمیتونست اون زندگی سرد و اشغال قبلیو تاب بیاره...نمیتونست به روزی فکر کنه که بچه هاش مردن و جینش هم ازش متنفره…هرچند که اون روز خیلی هم دیر نبود
اما محض رضای خدا مگه چاره دیگه ای هم داشت؟...نامجون فقط میخواست توی این شرایط بحرانی با تیکه های قلب شکستش یه قایق نجات بسازه و جینو سوارش کنه...مهم نبود اگه خودش و بچه هاش غرق میشدن....نامجون بدون یک لحظه تأمل همه چیو به پای جین میریخت...
درسته جین اولش خیلی درد میکشید و حالش بد میشد.... حتی اگه نامجونو دیگه نمی خواست اون برادرشو و خانوادشو داشت و میدونست اونا کمکش میکنن تا بهتر بشه...
YOU ARE READING
You're mine | تو مال منی
Werewolf•| تو مال منی |• ▪︎namjin دستش رو کنار صورتش گذاشت و گونش رو نوازش کرد ... اما با چیزی که گفت دستش روی گونش خشک شد پسر کوچیک تر آروم و با سرد ترین حالت ممکن گفت - ازت ... متنفرم ▪︎kookv - تهیونگا ... لطفا ... کنارم بمون ... من همه چیزو درست میکنم...