پارت بیست و یک . قول میدم

2.9K 442 214
                                    

کوک

فهمیده بودم تهیونگ عاشق پارتیه واسه همین کارت دعوت یکی از بهترین پارتی های سئول رو گیر آورده بودم

+کجا داریم می ریم کوک؟
- یه جا که مطمعنم دوسش داری
+من دوسش دارم؟
- اوهوم

نمیدونم چرا انقدر دلم میخواست اونو خوشحال ببینم

پیچیدم تو پارکینگ ساختمون و ماشین رو پارک کردم.... پیاده شدیم و سمت آسانسور رفتیم ... دکمش رو زدم و وقتی اومد سوار شدم و سمت در آسانسور چرخیدم که دیدم تهیونگ همون جوری سر جاش وایساده و تکون نمیخوره

جلوی در آسانسور رو که داشت بسته میشد رو گرفتمو گفتم ....
- نمیای؟
نگاش رو ازم میدزدید
+ اوووم تو برو من با پله ها میام

از آسانسور بیرون اومدم و گفتم
- سی طبقه رو؟
+س ...سی؟
- اره باید بریم پنت هوس
+مهم نیست ... یکم ورزش میشه ... بالا میبینمت

اومد سمت راه پله بره که مچش رو گرفتم ... وایسا ببینم ... اون از آسانسور میترسه؟

- با آسانسور مشکلی داری؟
+ نه خب ... من ...یعنی .... پوفففف اره ... من ... از فضاهای بسته‌ی اینجوری میترسم ... عیبی نداره ... تو با آسانسور برو من با پله میام

پس از فضای بسته میترسه ... برا همینه که هر موقع تو ماشین میشینه سریع پنجره ها رو باز میکنه ... بهش نگاه کردم و گفتم

- نیاوردمت اینجا که شکنجت کنم تهیونگ
+مشکلی ندارم ... میام
خواست بره که دوباره دستش رو کشیدم ... به آسانسور اشاره کردم و گفتم
- یه بار امتحان کنیم؟ ... با هم؟
سرش رو به دو طرف تکون داد

+ نمیتونم کوکی ... واقعا نمیتونم
- اوکی ... اجباری نیست ... پس برگردیم خونه ...
دستش رو ول کردم و عقب گرد کردم سمت ماشین که ساق دستم رو گرفت و گفت
+ ا...امتحان ک..کنیم

نگاش کردم و گفتم
- مطمعنی؟
+ مطمعنم
دستم رو سمت دستش بردم و توی انگشتاش قفلش کردم و سمت آسانسور رفتم ... دم در آسانسور یکم مکث کرد که پلک زدم و گفتم
- من پیشتم ته

اومد تو و وسط آسانسور وایساد دکمه آسانسور رو زدم و رو به روش وایسادم ...در که بسته شد چشماش رو بست و نفسش رو حبس کرد ...
دستاش رو گرفتم و گفتم
- نفس بکش تهیونگ

نفسش رو لرزون بیرون داد و دستام رو فشار داد ...
- نگام کن ته ته
چشای ترسیدش رو تو چشام دوخت
- از چی انقدر میترسی؟
با لبای لرزونش گفت

+ بابام ... اون روز که اومدن دنبالش تا ب...ببرنش ... منو توی یه اتاقه مخفی قایئم کرد تا منو نبرن ... منم عین یه بچه گربه ترسو قائم شدم و گذاشتم بابام رو ببرن ... دیگه هیچوقت ندیدمش ... میترسم ... میترسم دوباره توی یه جای بسته مثل اینجا گیر کنم و نتونم عزیزامو نجات بدم ...

You're mine | تو مال منیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora