در کنار پدرش نشسته بود و سعی میکرد تا از نگاههای ترسناک مرد مقابلش اجتناب کند. آن مرد را کم و بیش میشناخت، نامش شیائوجان بود. پدرش میگفت او شرکتهایی در زمینه صادرات و واردات داشت، کسی که لقبش پادشاه چین بود. به راحتی میتوانست حدس بزند که چرا اکنون او اینجا بود.
جان نگاهی اجمالی به خانواده وانگ انداخت. پوزخندی بر لب نشاند، لیوان کنیاکش را روی میز گذاشت و گفت- جناب وانگ همونطور که قبلا هم گفتم، برای نجات شرکت شما از ورشکستگی دو تا شرط دارم.
آقای وانگ نفس عمیقی کشید و گفت-چه شرطهایی؟
جان تکیهش را از مبل گرفت و کمی به جلو خم شد، با همان نیشخند همیشگیش پاسخ داد- تمام قراردادهاتون زیر نظر شخص من تنظیم میشه و بیست درصد سهم هر قرارداد برای منه.
آقای وانگ محکم لباسش رو چنگ زد و درحالی که صداش میلرزید گفت- قبوله.
نیشخند جان پررنگتر شد. مقداری از کنیاکش را خورد، پای راستش را برروی پای دیگرش انداخت و گفت- پسرت هم به عنوان ضمانت پیش من میمونه.
تمام بدن آقای وانگ از خشم میلرزید. دستانش را محکم به دسته مبل کوبید و برخاست. صدایش را بالا برد- محاله، بهت اجازه نمیدم.
جان ابرویی بالا انداخت و گفت- پس تو نمیخوای خانوادهت رو از بدبختی نجات بدی؟ میل خودته.
چشمانش رو بست و دستان پدر را میان دستانش گرفت. وحشت داشت از حرفی که قصد داشت بگوید. صورت برافروخته پدرش تردید برجانش میانداخت اما چارهای نداشت.
با صدایی لرزان که گویی از انتهای چاهی عمیق بلند میشد گفت- اگه من بیام قول میدی که به پدرم کمک کنی؟
جان انگشت شصتش را بر روی لبش کشید و پاسخ داد- قول شیائوجان، قوله.
-میام.
پدرش دست او را پس زد و گفت- ییبو! چی میگی؟ ساکت باش پسر.
ییبو بدون آن که به پدرش اهمیت دهد رو به جان گفت- بهتره سر قولت بمونی جناب شیائو.
طولی نکشید که خودش را در ماشین لوکس مرد یافت.هر لحظه که میگذشت این باور که دیگر خانوادهش را نخواهد دید جانش را آرام آرام میستاند و او را از درون نابود میکرد. زیر چشمی نگاهی به جان انداخت. هم جلادش بود، هم منجی خانوادهش. همین که دید مرد به طرفش برگشت سریع نگاهش را گرفت و به بیرون چشم دوخت.
جان برگهای همراه با خودنویسی را از کنارش برداشت و سمت ییبو گذاشت. گفت- بخونش و امضاش کن.
آرام به طرف مرد برگشت. نگاهش به برگه کنارش خورد، میان دستش گرفت و شروع به خواندن کرد.
-من وانگ ییبو تعهد میدم که به عنوان ضمانتی برای اجرای کامل مفاد قرارداد میان جناب شیائو و پدرم تا مدت دو سال در کنار جناب شیائو بمانم و تمام بندهای قرارداد را رعایت کنم. هرگونه نقض در انجام تعهدات شخص من به منزله باطل شدن تمام قراردادها میگردد.( نگاهش روی بندهای قرارداد نشست.دندان قروچهای کرد و ادامه داد) ۱_ آقای وانگ باید تعهد دهد که در هر زمان و مکانی دستورات جناب شیائو را بدون چون و چرا انجام دهد. ۲_آقای وانگ باید به سلامت جسمانی خود اهمیت دهد و هفتهای چهار ساعت به فعالیت ورزشی بپردازد.... ییبو هر چه بیشتر میخواند، بیشتر گیج میشد. برگه را طرف جان گرفت و گفت- این مزخرفات چیه؟
جان برگه را گرفت و گفت- قراردادی بین من و تو برای اعتماد بیشتر بینمون.
نفس عمیقی کشید تا براعصاب افسار گسیختهاش مسلط شود. دستش را مشت کرد پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت- جلب اعتماد بیشتر؟ این بندگیه، من امضاش نمیکنم.
-قرار داد باعث اعتماد طرفینه، اگر زمانی من خلاف قرارداد عمل کنم تو توانایی این رو داری که فسخ کنی و بری.
دهان باز کرد که حرفی بزند اما کلمات برایش نامفهوم شدند. حق با او بود. برگه را باری دیگر گرفت و ادامه قرارداد را خواند.
-بند 3_ آقای وانگ باید از خوردن هرگونه غذای مضر اجتناب کند. دندانهایش را به سابید و رو به جان ادامه داد- غذا خوردن من به تو چه ربطی داره؟
جان پاسخ داد- سلامت جسمانی تو برای من تو اولویته پس بهم ربط داره.
ییبو نگاهی به صورت خونسرد جان انداخت. اگر میگفت آن لحظه توانایی کشتن آن مرد را داشت دروغ نبود. برگه را کناری گذاشت و گفت-قبولش ندارم.
ابروهای جان بالا پریدند. نیشخندی بر لب نشاند و گفت- چرا اونوقت؟ این که به بدنت اهمیت بدی برای تو قابل قبول نیست؟
-نه نیست، فکر کردم این یک توافقه.
جان روی آن بخش خطی کشید و گفت- امیدوارم راضی شده باشی.
ییبو وقتی که تمام قرارداد را خواند و با جان بخاطر بندهای قرارداد بحث کرد، رضایت داد که پای آن را امضا کند. خودنویس را از دستان جان بیرون کشید و پایین برگه را با امضای مخصوص خودش ثبت کرد. خودنویس را به جان برگرداند و گفت- تموم شد، خیالت راحت جناب شیائو.
جان هم طرف دیگر را امضا کرد و کپی دیگر قرارداد را به پسر داد. باقی راه در سکوت گذراندند.
به عمارت که رسیدند، گویی تازه حقیقت این که دیگر خانوادهاش را نمیدید درک میکرد. بغض به گلویش فشار آورد، نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت. هفته دیگر هجده ساله میشد اما چه تولد تلخی پیش رویش بود.
در که باز شد به ناچار از ماشین پیاده شد.
جان سمتش چرخید و گفت- خوش اومدی ییبو از این به بعد مهمون منی، بفرما داخل.
با قدمهای آهسته و سنگین از سنگ فرش گذشت پا در عمارت گذاشت. تمام خدمتکارها به احترام ورودشان به صف شده بودند و با سرهای خمیده خوشآمد گویی میگفتند. عمارت آز آنچه که میپنداشت بزرگتر و با شکوهتر بود. پنجرهها بزرگ بود و با پردهای مخملین و قرمز رنگ پوشانده شده بود. روی دیوار نقاشیهایی زیبا و چشمنواز از زنان و مردان مختلف بود و نقش و نگارها و زرکوبیها او را به یاد قصرهای درون سریالها میانداخت. همانقدر زیبا و مجلل.
در میانه راه ایستاد و زیر لب گفت- چقدر همه چیز اینجا رویاییه.
-خوشت اومد؟ بهشون گفتم برای اقامت تو این یکی عمارت رو آماده کنن.
با صدای جان از افکارش خارج شد. یعنی تنها برای ورود او بود که چنین عمارت بزرگ و باشکوهی را آماده کرده بودند؟ اصلا مگر او چند عمارت داشت که این را برای اقامتش انتخاب کرده بود؟ تنها یک نگاه کافی بود که بفهمد آنجا گرانتر از تصورات او بود. پوزخندی بر لب زد و گفت- چقدر متظاهر، من قراره کجا بمونم؟
جان هم به تقلید از ییبو پوزخندی زد. با این که تنها هفده سال داشت، اما زبان تند و تیزش دست کمی از یک چاقوی برنده نداشت. زبانش را روی لبش کشید. اگر مهمانش نبود اکنون طعمش را نیز میچشید.
تک خندهای کرد و گفت- خدمتکارا نشونت میدن. چرخید تا برود اما با یادآوری مسئلهای ادامه داد- راستی هروقت خواستی جایی رو بگردی حتما با یکی از خدمتکارا برو وگرنه ممکنه گم بشی اینجا خیلی بزرگه.
از ییبو که دور شد خطاب به زن خدمتکار میانسالی که کنارش بود گفت- اون پسر کنجکاویه نذار به پشت عمارت بره.
خدمتکار سری تکان داد و به سمت ییبو رفت و او را به اتاقش برد.
وارد اتاقش که شد، سریع آن کت و کروات مزاحم را از تن کند و پشت میز کارش نشست. امروز برای او، روز خسته کننده و عذابآوری بود. چشمانش را مالید و سعی کرد به این که قرار بود سردرد بگیرد را فراموش سازد. پرونده مقابلش را گشود اما یک کلمه از آن را متوجه نمیشد.
برای بار هزارم لعنتی به آن سردردهای بدموقع فرستاد و تلو تلو خوران خود را به تخت رساند. چشمانش را بست تا مگر با استراحت کمی از حجم سردردش کاسته شود.
با احساس درد شدیدی در استخوانهایش از خواب بیدار شد. همیشه همان بود. وقتی سردرد میگرفت و میخوابید استخوانهایش هم درد میگرفتند. همین که از جای برخاست تمام اتاق به دور سرش چرخید و افتاد. به قرصهایش نیاز داشت و میدانست سرخدمتکار به آن راحتیها قرصها را به او نمیداد اما هیچ چارهای در کار نبود. اگر همانجور میماند درد امانش را میبرید. دستش را به دکمه کنار تختش که مخصوص سرخدمتکار بود رساند و آن را فشرد. به لبه تخت تکیه زد و منتظر آمدنش شد.
طولی نکشید که در به صدا درآمد و با اجازه ورود، زنی بلند قامت در آستانه در نمایان شد.
سرخدمتکار با دیدن اربابش خود را به او رساند و گفت- ارباب شما...
جان حرفش را قطع کرد و با صدای گرفتهای گفت- قرصام رو بیار سریع.
زن کمی مردد بود اما نمیتوانست مرد را اینگونه ببیند. از اتاق خارج شد و قرصها را از جایی که همیشه پنهانشان میکرد برداشت و با لیوانی آب دوباره به اتاق بازگشت. ددیگر حتی دیدن هم برایش سخت شده بود. از نوجوانی دچار اینچنین سردردهایی بود و گاهی تا روزها او را از پا میانداخت.
خدمتکار قرصها را داخل دهان اربابش گذاشت و لیوان آب را به دستان جان داد.
خنکای آب احساسی خوشایند به وجودش تزریق میکرد. نفسی عمیق کشید، قرص همانند آب روی آتش بود. بعد از دقایقی که احساس کرد دردش تسکین یافته از جای برخاست و به زن که هنوز گوشهای بیسروصدا ایستاده بود رو کرد و گفت- به هائو خبر بده هر کجا که هست خودش رو سریع برسونه. به سمت میزش رفت اما با یادآوری حرفی بازگشت و ادامه داد- هیچکس حق نداره بیاد تو اتاقم، پسره خواست دردسر درست کنه بهم خبر بده.
سرخدمتکار طبق عادت همیشگیاش “چشم ارباب” گفت و از اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
call me master
Fanfictiongenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...