part27

103 15 2
                                    

صبح بود که متوجه آمدن جان شد. مرد ظاهری گرفته داشت و مشخص بود که اعصابش بهم ریخته اما با شناختی که از این مرد داشت میدانست که اگر این خبر را بدهد قبراق میشود. فلشی را در دست می‌چرخاند نزدیک جان شد. مرد روی مبل نشسته و در حال کار کردن با لپتاپ‌اش بود و هر از گاهی اخم غلیظی بر چهره می‌نشاند.

فلش را طرفش گرفت و گفت- نگاش کن تونستیم رد خاویر رو بزنیم.
سرش را بالا آورد و فلش را برداشت. گرفته بود و نمیدانست که دلیل حالش بخاطر چه چیزی‌ست. فلش را زد و از درون تنها پوشه‌ی موجود عکس‌ها و فیلم‌هایی که نشان میداد خاویر در غرب مشغول معامله هست را دید اما آنقدر بی‌حوصله بود که حتی توان عصبانی شدن هم نداشت.
سرش را میان دستانش گرفت و گفت- کاری که گفتمو کردی؟
هائوشوان سری تکان و پاسخ داد- اره چند نفر فرستادم دنبالشون، تو کلبه‌ن.

آرام و قرار نداشت. بهتر بود که به غرب دنبال خاویر برود تا اینجا بماند و همان یکم اعصابش را هم از دست بدهد. از جای برخاست و گفت- چند نفر رو آماده کن میرم غرب.
هائوشوان اخمی کرد و با گفتن چشم از او دور شد. این که چه فکری در سر داشت را نمی‌دانست اما از این که قصد داشت خود را در دردسر بیاندازد مطمئن بود.
از او دور و وارد محوطه شد.
-الکس خوب گوش کن چند نفر رو آماده کن رئیس میخواد بره غرب حواست باشه قضیه مهمه نمیخوام کسی بویی ببره حتی خانوم.

الکس مردی با قدی متوسط و هیکلی بود پوستش زبر و سبزه بود و گوشه‌ی لبش زخمی عمیق داشت که نشان میداد که او یک گنگستر باتجربه است. از معدود افرادی‌ست که جان به او اعتماد داشت. الکس سری تکان داد دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و دور شد.
هائوشوان سیگاری را گوشه‌ی لبش گذاشت و آتش زد. تلفن همراهش را برداشت باید به آنیسا میگفت یا نه؟ اگر دختر میدانست جان قصد چه کاری دارد و به او چیزی نگفته غوغا بپا میکرد.
شماره‌اش را گرفت و در سومین زنگ پاسخ داد.
-بنال.

به در عمارت نگاه کرد و گفت- نمیدونستم باید بهت بگم یا نه اما...
-اما چی؟ جون بکن دیگه.
نفس عمیقی کشید و گفت- رد خاویر رو زدم تو غربه، به جان گفتم میخواد بره سراغش.
صدای فریاد دختر که پیچید تلفن را از گوشش دور کرد.
-چی گفتی؟ میخواد چه گوهی بخوره؟
-میخواد بره سراغ خاویر.
آنیسا دوباره فریاد کشید- گوه خورده با هفت جدش اگه همچین غلطی بکنه... برو گوشی رو بده به خود احمقش کو ببینم.
همین که چرخید جان را مقابل خود دید که با دستانی در جیب نگاه تیزش را حواله‌ی او میکرد، تلفن را سمت مرد گرفت و گفت-آنیساس.
جان بدون آن که اهمیتی به حرفش بدهد از کنار او گذشت و سمت الکس رفت.
-داره چه غلطی میکنه؟
نگاهی به جان که داشت با الکس صحبت میکرد انداخت و جواب داد- داره مقدمات رو آماده میکنه.
آنیسا مضطرب در کلبه راه می‌رفت، نمیتوانست کاری بکند ییبو تاب و توان بازگشت به عمارت را نداشت اما برادرش را چه میکرد؟ مطمئن بود که جان برود احتمال زنده برگشتنش کم بود. سرش را گرفت کمی فکر کرد و سپس از یک فرد خاص یادش آمد؛ درست بود که دل خوشی از او نداشت اما اکنون تنها گزینه موجود بود.
شماره‌ی سوزان را گرفت با پا محکم به زمین می‌کوبید و لبش را می‌جوید.
-جونم کاپ کیک؟
-سوزان، جان میخواد بره غرب برو سراغش از دور مراقبش باش نذار بلایی سرش بیاد حالیته؟
صدای خنده‌ی سوزان بلند شد.
-هر چی تو بگی کاپ کیک حواسم به عزیز دلت هست.
فحشی رکیک نثار دختر کرد. خودش هم نمیدانست که از کی آن دو به مشکل خورده بودند، هر دو زیر دست مادرش تربیت شده و از بهترین‌های کارشان و زمانی پارتنر مبارزه‌ی هم بودند اما به خوبی بخاطر نمی‌آورد که قبل از برگشتش چه اتفاقی افتاده بود که میانه‌ی آن دو بهم خورد همین را میدانست که هیچ دل خوشی از آن هفت خط عوضی نداشت. تلفن را قطع کرد و روی صندلی نشست.
ییبو از داد و فریادهایش بیدار شده بود و بی‌صدا نگاهش میکرد. نگاهش را به چشمان شفاف ییبو داد و گفت- دوست داری تمرین کنیم؟
میخواست فرار کند. از خودش و افکاری که در سرش جولان میداد، برای اولین بار وحشت کرد و هیچ راهی پیش رویش نبود. به پسر اشاره کرد و با برداشتن دستکشی از کلبه خارج شد.
ییبو روبه‌روی دختر ایستاد. آنیسا چرخی به دورش زد و گفت- اولین اصل مبارزه تن به تن داشتن هدف و مهم‌ترینش فیزیک بدنی و استفاده از تکنیکا در زمان درسته، باید بتونی که ذهن حریفت رو بخونی.
با تکه‌بلندی چوب ضربه‌ای به پاها و کمر ییبو زد و ادامه داد- اگه اینجوری وایسی حریف سریع زمین گیرت میکنه تو باید بتونی از صورت، گردن، جناق سینه، زیر سینه، زانو و بیضه‌هاس ضربه به هر کدوم به معنی مردنته.
گاردش را درست کرد و مشغول یاد دادن حرکات ساده‌ی مبارزه شد.
مدتی گذشت و هیچ کدام حواسشان به گذر زمان نبود. آنیسا مچ دست پسر را گرفت محکم چرخاند و به پشت‌اش رفت، پوزخندی نثار ییبو کرد و گفت- این بیستمین باره که دارم با این حرکت شکستت میدم بچه چرا حواست نیست؟
ییبو به بازوی دختر کوبید و گفت- خیلی بد می‌پیچونی نمیتونم مقابله کنم.
-انقدر این کارو میکنم تا یاد بگیری.

از ییبو جدا شد مقابلش ایستاد همان موقع در باز شد و زن با سینی شربت آمد. ییبو عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و با دیدن شربت خنکی که تکه‌های یخ درونش بود لبخندی زد و گفت- وای خیلی ممنون.
آنیسا لیوان را برداشت قلوپی از ان خورد و گفت-آروم آروم بخور بدنت داغه نباید یکدفعه آب یخ بخوری.

طبق گفته‌ی او آرام خورد. خنکای شربت حالش را خوب میکرد. دستی به لبش کشید نگاهی به آنیسا انداخت و گفت- جیه من... من...
لیوان را داخل سینی گذاشت و گفت- جانم عزیزم؟
-من از دیشب داشتم فکر میکردم و به یک نتیجه رسیدم... من میخوام برم.
سرش را بالا گرفت. البته با وجود این اتفاق هیچکس جرئت ماندن نداشت اما باز هم مسئله برادر کله شقش بود. مشکلی با فرستادن ییبو نداشت اما رفتن خودش دردسر درست میکرد. تنها گذاشتن جان آن هم در چنین شرایطی اصلا به صلاح نبود.
دستی به صورتش کشید و گفت- تصمیمت قطعیه؟
-اره مطمئنم موندن اینجا عذابم میده... نمیتونم نفس بکشم، جیه تو هم باهام میای مگه نه؟
آنیسا لبش را باز و بسته کرد اما حرفی از میانش خارج نشد. چنگی به موهایش زد و گفت- این تصمیم سختیه ییبو، من نمیتونم به همین سادگی ولش کنم برم باید فکر کنم.

جان کت چرمش را بر تن کرد اسلحه‌کمری‌اش را بست و رو به هائوشوان و تئو گفت-حواستون به شرکت باشه.
دستش را روی شانه‌ی تئو گذاشت آرام فشرد و کنار گوشش  گفت-حواست به خواهرامون باشه، نذار بلایی سر الماسای زندگیمون بیاد.
تئو سری تکان داد و لب زد-سالم برگرد داداش میدونی که آنیسا روانی میشه اگه طوریت بشه.
سری تکان داد و رفت. نمیدانست از این شکار جان سالم بدر خواهد برد یا نه اما میدانست احتمالا آخرین شکار عمرش بود. می‌بایست این ماجرا را جایی تمام میکرد.

ووت و نظر یادتون نره

call me master Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt