s2 part 17,18

57 6 2
                                        


روی تخت سفت زندان نشست. به صورت کوچک روبی نگاه کرد اولین چیزی که توجه‌ت را جلب می‌کرد، چشمان بزرگ و کشیده‌اش بود که با مژه‌های پرپشتی هر کسی را مجذوب خود می‌کرد. ابروها و موهای کوتاه مشکی رنگش با آن خالکوبی‌های که تا گردن ادامه داشت از او زنی جذاب ساخته بود.
اما چیزی که آنیسا را جذب کرده بود نه چشمان بزرگ او بود نه موهایش و حتی قد بلندی که داشت. تنها چیزی که باعث می‌شد آنیسا توجهش را به کسی بدهد نشانه‌هایی از وجود مافیا بود. در تمام مدتی که درون زندان می‌گذراند حتی لحظه‌ای نگاهش را از این زن عجیب و مرموز نگرفت همین مدت هم کافی بود که متوجه تفاوتش با دیگر زندانی‌های اینجا باشد اما هنوز مطمئن نبود شاید هم فقط بیش از حد نسبت به دیگران شکاک بود و این نزدیکی همه چیز را حل میکرد.
روبی لیوانی آب برای آنیسا ریخت آن را به طرف زن مو سفید گرفت و گفت- اینجا زندانیا فقط بلدن دعوا کنن اگه میخوای دووم بیاری باید جزو یک گروه بشی.
لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید. نگاهش را چرخاند و به بیرون دوخت همانطور که وضعیت زندانیان را چک میکرد بدون اهمیت به حرف روبی گفت- بنظر نمیاد رئیس زندان کاره‌ای باشه... این همه بی‌اهمیت بودن به وضع زندانیا طبیعیه؟
روبی پوزخندی زد ابرویی بالا انداخت و پاسخ داد- به آمریکا خوش اومدی.
روی یکی از صندلی‌های آهنین نشست و ادامه داد- واسه‌ی چی دستگیر شدی؟ جیب بری؟ سرقت؟ نکنه دعوای خیابونی.
آنیسا به چشمان روبی خیره شد لبخندی ملایم بر لب زد و با لحنی سرد گفت- قتل...
روبی جست و با چشمان گشاد شده به او زل زد.
روبی سیگاری برداشت گوشه لبش گذاشت بدون آن که قصدی برای روشن کردنش داشته باشد همانطور که تمام این مدت کوتاه آنیسا او را زیر نظر داشت، او هم متقابلا همین کار را کرد اما مشخص بود که زن حرفه‌ای بود و این آدم کنجکاوی مثل او را بیشتر تحریک میکرد.
با دیدن اخمی که بر پیشانی آنیسا  نقش بسته بود خط نگاهش را گرفت و وقتی که به گوشه میز رسید سریع برخاست. اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که صدای زن را شنید.
-گردنبند قلب انتخاب خوبیه... با جای یک کلید حتما باید معنای خاصی برات داشته باشه.
چیزی ته دل آنیسا فرو ریخت نمیدانست اشتباه میکرد یا نه اما در نظرش این نیم دیگر گردنبندی بود که خودش داشت این ست را همان شب در شهربازی برده بود. یک لحظه صدای جان در گوشش پیچید ”آدم سوپرایزو که خراب نمی‌کنه یکم منتظر بمونی خودت می‌فهمی.” پس منظورش این بود؟ امکان نداشت که بتواند سیل ر را به آن راحتی بیابد حتما کاسه‌ای زیر نیم کاسه بود اول فقط قصدش کمی خوش گذرانی بود اما اکنون ورق برگشته و کاملا متفاوت شده بود. اگر تمام اطلاعات بدست آمده درست میبود شخصی که مکان سیلور را می‌دانست یا احتمالاً سیلور در درونش جایگذاری شده، در این زندان پنهان و در یک قدمی‌اش حضور داشت. برای اولین بار در عمرش دعا کرد که حدس‌اش درست باشد و این کابوس بیست ساله به پایان برسد.
خبر اتفاقی که افتاد همه جا پخش شده و با نبود هیچ وارثی برای کمپانی قدرتمند شیائو سهامش روز به روز نزول میکرد. با آنکه خاندان بدش نمی‌آمد شاهد نابود شدن این خاندان مافیایی باشد اما مجبور بود که برای بقای خودش هم که شده فکری به حال نجات آن بردارد. جدا از این نجات کمپانی شیائو به منظور قصب قدرت از آنها بود و زین پس هیچکس نام این خاندان را به شیائو نمی‌شناخت بلکه همه به اسم رئیس جدید صدا میزدند؛  این سه مزیت به او می‌داد اول از همه دیگران فکر می‌کردند که او باعث نزول این خاندان شده بود، میتوانست دست چندین مافیا را کوتاه کرده آنها را زیر سلطه خود درآورد  و البته مهم‌تر از همه شیائوجان را زجرکش کند.
حتی اگر قرار بود با دیدن چهره‌اش باز کابوس‌ها رنگ وحشتناک‌تری بگیرند اهمیتی نمیداد، حالا هدفش را دریافته بود. شاید از نظر اطرافیانش او پسری ضعیف و محتاج بود اما مهم آن بود که از کودکی ثابت قدم و از شانس بد همه‌ی آن مافیاها او پسری باهوش بود، این مدت طولانی بودن کنار یکی از قدرتمندترین‌ رئیس‌های مافیا چیز‌های زیادی به او آموخته بود. به عنوان مثال میدانست که چطور فایل‌های پنهانی آنیسا را بیابد کاری که هیچ پلیسی  قادر به انجامش نبود.
چکشی دستش گرفت و پا در اتاق قرمز گذاشت. باوجود دست نخورده بودن این مکان شک داشت آن احمق‌هایی که ادعای پلیس بودن داشتند چیزی از این مکان فهمیده باشند. پلیس‌ها تمام عمارت‌های متعلق به شیائوجان و آنیسا را گشتند حتی از زیر و رو کردن شرکت دریغ نکردند اما هر ابله‌ی میدانست که مافیا هیچگاه با اسم خودش کارخلاف نمیکرد این گونه امکان گیر افتادنشان صد برابر بود در این صورت پیدا کردن ردی هرچند کوچک سخت و تقریبا غیر ممکن بود البته نه برای او.
او از همه چیز این زن با خبر بود پنهان کاری فایده نداشت، به هرحال زیر دست خودش تعلیم دیده بود و فهمیدن جاسازهایش هیچ کاری نداشت.
تخت را به سختی کنار داد قطعه‌ای پنجاه سانت در پنجاه سانت نمایان شد که رنگ سیمانش کاملا با کف اتاق متفاوت بود. چرخشی به چکش بزرگ‌اش داد و ضربه‌ی سهمگینش را فرود آورد.
آنقدر به کارش ادامه داد که تمام آن قسمت را خراب کرده و توانست جعبه‌ای چوبی بیابد. خودش بود اسناد محرمانه‌ای که بارها غیر مستقیم از دهان زن شنیده بود خیلی‌ها را به خاک سیاه می‌نشاند، همان اسنادی که مکمل فیلم‌های اعترافی بود که در دست داشت. با این که آنیسا زیاد به این فایل اشاره میکرد اما چیزی از مکانش نمی‌گفت و خودش هم به سختی از میان فیلم‌ها و خاطرات روزانه‌یشان متوجه وجود این مکان شد.
جعبه را بیرون و دستی روی آن کشید. دستان لرزانش را روی آن نگه داشت با باز کردنش اصرار زیادی فاش میشد.
نفس عمیقی کشید و آرام در جعبه را گشود. با دیدن یک سری وسایل قدیمی خاک خورده تمام ذوقش کور شد. یک عروسک خرسی خاکستری رنگ، برگه و نامه‌ بسیار زیاد، دوربینی قدیمی و یک جعبه موسیقی کوچک.
نتوانست کنجکاوی‌اش را مهار کند. دستی روی جعبه موسیقی کشید و آن را باز کرد. نوای ملایم موسیقی در فضا پخش شد و وسط جعبه عروسکی قرار داشت که می‌رقصید و گردنبند طرح کلیدی آویزانش بود.
امکان نداشت اشتباه کند، این گردنبند قدیمی آنیسا بود همان گردنبندی که حتی در دفتر خاطرات هم اسمش را خواند، تنها یادگاری که از لیلا مانده بود. ظاهرا تمام چیزی که آنیسا قصد مراقبت از آن را داشت تنها بقایای خواهرش بود.
نگاهی کلی به وسایل دیگر انداخت. تقریبا در تمام آن جعبه هرچیزی میشد یافت به جز اسنادی که انتظارش را داشت.
با شنیدن صدایی سریع گردنبند را برداشت در جیبش گذاشت و جعبه را بست و آن را سر جایش برگرداند. بهتر بود که در زمانی مناسب سراغ آن می‌رفت.
از اتاق بیرون آمد و لباس‌های خاکیش را تکاند، هنوز ذهنش اطراف آن وسایل می‌چرخید حتی اگر برای فردی مرده بود می‌بایست در شرایط بهتری نگه‌داری میشد نه این که زیر آجر و سیمان  در تاریک‌ترین قسمت عمارت قدیمی پنهان شود. تمام کسانی که ممکن بود بداند ماجرای جعبه چیست را مرور کرد و در آخر فقط به جان رسید.
وارد راهرو که شد هائوشوان را مقابل خود دید.
آب دهانش را فرو برد و تمام جملات از ذهنش پر کشید نگاه این مرد در کنار سنگین بودن مهربان بود و او را آرام میکرد درست مانند آن چشمان روشنی که به لطف جان دیگر صاحبش نبود.
نزدیک‌تر رفت و گفت- میخواستم ببینم چیزی میتونم از اتاق آنی جیه پیدا کنم یا نه.

call me master Where stories live. Discover now