part 16

132 17 0
                                    

جان ییبو را بلند کرد روی پایش نشاند و بی‌حرف لبان پسر را شکار کرد، لیسی به روی زخمش کشید و خون مردگی‌هایش را پاک کرد. ییبو لرز آرامی از درد کرد و ناله‌اش میان لبان جان خفه شد. جان گازی از توت‌فرنگی‌های شیرینش زد و گفت- میخوام برم شرکت باهام بیا تا اونجا با کار آشنات کنم... اونجا میتونی خودت باشی.
دم ییبو را چرخاند و ادامه داد- مابقی تنببه‌ت هم میمونه برای شب بیستا اسپنک تا یادت باشه دوباره تو بغل کسی نری.
ارام نالید یعنی این سیلی کافی نبود؟ بای بیستای دیگر هم تحمل میکرد؟ با لبانی آویزان به جان خیره شد که نتیجه‌اش شد سیلی محکمی روی لپ‌های باسنش.
-شد چهل تا.
دست‌اش را روی دهانش گذاشت. نمیخواست جان این تعداد را دوبرابر کند.
بلوز سفیدش را برتن کرد و شلوار جین مشکی رنگ را برداشت چهاردست وپا سمت جان رفت که مقابل آینه درحال مرتب کردن کروات‌اش بود. کمی خود را به پاهای مرد مالید و با میویی حواس او را به خودش جمع کرد.
جان نگاهی به ییبو انداخت و گفت- الان میام برو رو تخت به شکم دراز بکش.
راهش را به سمت تخت کج کرد و روی آن دراز کشید دست‌اش را زیر چانه زد و شاهد برداشتن وسیله‌هایی توسط جان شد. جان چیز‌هایی که لازم داشت را درون کیف گذاشت و به سمت گربه‌ کوچولویش رفت. دُم را گرفت و آرام آرام بیرون کشید. ییبو سرش را به ملافه تخت فشرد و ناله‌اش را در دم خفه کرد.
آرام سوراخ پسر را مالید و گفت- با این که اولین بارت بود خیلی خوب تحمل کردی آفرین.
خوشحال چرخید این یعنی قرار بود جایزه بگیرد؟  جان که متوجه شد سیلی ارامی به باسن‌اش زد و گفت- نخیر اما اگه بتونی خنجر پرتاب کردن رو یاد بگیری گوشش رو هم میدم.
لبان‌اش آویزان شد. او نمیتوانست خوب پرتاب کند غمگین به دُم نگاه کرد، الان حتی او را هم نداشت. جان اجازه نمیداد دُم را درون شرکت بزند البته اگر عاقلانه نگاه میکرد جان حق داشت اما او به از آن پشمالوی مشکی رنگ خوشش آمده بود.
جان به دور از چشم ییبو دم را هم درون کیف گذاشت، با تاسف سر تکان داد کیف‌اش به جای داشتن مدارک حاوی وسایل بازی مختلف جهت راضی نگه داشتن ساب(اسلیو) لوس‌اش بود.
قلاده را برداشت نگاهی به آن انداخت، نمیدانست لازم‌ است به گردن ییبو ببندد یا نه، آخر چند نفری را می‌شناخت که گرایشی همانند او داشتند دلش نمیخواست فکر کنند میتوانند به گربه‌ی او نزدیک شوند.
همین که شلوارش را به پا کرد جان را دید که قلاده به دست نزدیکش میشد. ضربان قلب‌اش بالا رفت جان قرار بود قلاده ببندد؟ چشم از قلاده برنمیداشت وقتی که به دور گردن‌اش پیچید چشمان‌اش برق زد.
جان دستی به ان کشید و گفت-حالا بهتر شد میتونیم بریم.
این بار دومی بود که پا به شرکت جان می‌گذاشت، اکنون به وضوح می‌توانست نگاه‌های حسادت‌بار دیگران را روی خود ببیند. خوشحال قدم‌هایش را با جان هماهنگ کرد درست همان‌طور که جان گفته بود با اعتماد بنفس راه میرفت. موهای طلایی رنگ‌اش در حرک نسیم تکان میخورد و آن قلاده‌ی چرمین به دور گردنش را زیباتر جلوه می‌نمود. لبان‌اش از قبل سرخ‌تر بنظر می‌رسید و سایه‌ای ملیح داشت البته جان بخاطرشان کلی سرزنشش کرده بود و بیست ضربه دیگر هم اضافه کرد.
وارد اتاق خصوصی جان که شدند مرد بزرگ‌تر نگاه خشمگین‌اش  را نثار پسرک کرد و غرید-همین الان اون کوفتیا رو از روی صورتت پاک کن کل شرکت نگاهت میکردن.
ییبو که از حرصی شدن جان خوشش آمده بود نوچی کرد، سرش را بالا انداخت و تخس گفت- نمیخوام، بهم میاد دوسش دارم.
جان سمت‌اش خیز برداشت ییبو ترسیده سمت مخالف دوید با چشمان مظلوم به ان گرگ خشمگین نگاه کرد و لب زد- خب منو زدی باید برای مخفی کردنش یک کاری میکردم یا نه.
-من زدم ردش بمونه تو ورداشتی این آت‌واشغالا رو مالیدی به صورتت... اینا رو کی بهت یاد داده؟
ییبو که میترسید بگوید خودش یاد داشته و باعث شود همان جا جان کارش را یک‌سره کند نام آنیسا را برد مطمئنن دختر جوان توانایی مقابله با برادرش را داشت اما او نمیتوانست با این آدم رو در رو شود.
جان بالاخره او را گوشه‌ای گیر انداخت و بزور به سمت میز کارش کشاند، دستمال کاغذی برداشت و سایه‌ی پشت پلک‌های ییبو را با خشونت تمام پاک کرد. نگاهی به لبان براق پسر انداخت و حرصی او را پرقدرت بوسید آنقدر به این کار ادامه داد که مطمئن شد رژ لب را هم پاک کرده.
راضی از نتیجه کارش از پسر فاصله گرفت و گفت- حالا بهتر شد اینجوری قشنگ‌تری.
ییبو اخمی کرد، لبش می‌سوخت و نشان میداد مرد تا چه حد خشن رفتار کرده. ارام دست کشید و گفت- راحت شدی الان همه میفهمن که چیکار کردیم.
-چیکار کردیم؟ اشتباه میکنی جناب این تاوان غلطای زیادیته هی داری برای خودت تنبیه می‌تراشی وانگ ییبو.
لرزید تا همین حالا هم شصت اسپنک را برای شب داشت خدا میدانست که تا آخر امروز قرار بود چه بلایی برسرش بیاید. اما دلیل نمیشد که تخس نباشد زبان درازی کرد و گفت-خیلی هم خوشگل شده بودم تو حسودی.
جان تلفن را برداشت و با منشی‌اش تماس گرفت- آی (اسم دختره‌س) بیا تو اتاقم.
ییبو دست به سینه ایستاد و گفت- چیه زورت نمیرسه میخوای منو بسپاری دست کارمندت؟ زورگو.
جان در ان لحظه تمام تلاشش را میکرد که دست‌اش ناخوداگاه صورت پسرک را لمس نکند. با ورود منشی که خانومی گندم گون با موهای لخت مشکی بود ییبو حرصی “ازت متنفرمی” گفت و با قدم‌هایی محکم از اتاق خارج شد.
جان خوشحال از ساکت شدن اتاق رو به آی گفت- این بچه رو تو شرکت بگردون فقط نذار تا یک ساعت آینده بهم نزدیک بشه.
آی با لبخند چشمی گفت و جان را تنها گذاشت با رفتن منشی و پسرک زر زرویش وقت این را داشت که دردسرهای جدیدش رسیدگی کند.
تجارت اسلحه، تجارتی پر سود بود کمتر باری بود که ضرر میکرد آن هم بخاطر دروغ گفتن طرف معامله و یا سر رسیدن پلیس‌های مزاحم بود که البته فقط ده درصد از معامله‌هایش را شامل میشد. این هم یکی از آن ده درصد بود.
با خشم گوشی تلفن را روی میز کوبید. معامله با یاکوزای ژاپن معامله‌ای پرخطر بود از عواقب کارش اطلاع داشت اما نمیدانست آن مافیای لعنتی قرار است تمام بار اسلحه را به پلیس اینترپل تحویل دهد. خدا را شکر میکرد که امضای معاملات به اسم او نبودوگرنه خدا میدانست تاکنون چه بلایی برسرش می‌آمد.
به وقت‌اش خدمت آن عوضی‌های دورو هم می‌رسید. رایانه‌اش را روشن کرد دوساعتی می‌گذشت و او از ییبو هیچ خبری نداشت. تمام دوربین‌ها را چک کرد و دست آخر او را میان چند کارمند زن یافته بود. دندان‌هایش را بهم سابید و غرید- حسابتو میذارم کف دستت.
از اتاق خارج شد و به سمت جایی که آنها بودند پا تند کرد.
-اره من اسکیت بورد بلدم... رقص یاد دارم و عاشق موتورم هروقت گرفتم شما دخترا رو هم میبرم.
صدای دختری پیچید
-اوه دی دی موتور گرفتی ما رو هم سوار کن.
-اره منم دوست دارم سوار موتورت بشم.
جان در را با شدت باز کرد و حرف، های آنها را نصفه قطع کرد. از پشت دندان‌های چفت شده‌اش غرید- که میخوای ببریشون موتور سواری.
دخترها سریع از ییبو دور شدند و با تته پته عذرخواهی کردند.
جان نگاه خشمگین‌اش را نثار آن دو کرد و فریاد کشید- همین الان تسویه حساب میکنین.
اهمیتی به التماس‌های آنها نداد، دست ییبو را چنگ زد و بدون حتی کوچک‌ترین حرفی او را با خود سمت اتاق‌اش کشید،جوشش خون را درون‌اش حس میکرد و اکنون هیچ راه درمانی بهتر از لبان سرخ و خوش‌طعم پسرک نمیافت. در را پشت سرش محکم بست و کمر ییبو را گرفت و به دیوار کوبید.
فک‌اش را گرفت و گفت- من آوردمت اینجا تو با بقیه لاس بزنی؟ اونم تو شرکت من؟ مگه ممنوعش نکرده بودم؟
ییبو دست‌اش را روی سینه‌ی جان گذاشت و با یک فشار او را عقب راند و غرید- از جای دیگه عصبانیی سر من خالی نکن شیائوجان.
-خفه شو...  او را محکم به خودش چسباند و ادامه داد- الان فقط لبای کوفتیت ارومم میکنن.
لبانش را محکم به لبان پفی ییبو کوبید دست‌اش را دور ران پای‌اش حلقه کرد و او را بلند کرد. به سمت مبل‌ها رفت و روی‌اش نشست.
گازی از لب پایین ییبو گرفت و زبانش را درون آن حفره گرم و شیرین فرو برد. زبان‌های‌شان کنار هم می‌رقصیدند و دستانشان بدن هم را لمس میکرد. جان بلوز ییبو را سریع درآورد از او جدا شد و گفت- از نگاه‌هایی که روت هست خوشم نمیاد، خیلی کثیفن دلم نمیخواد آلوده بشی.
بوسه‌ای روی لپ‌های نرمش کاشت و ادامه داد- بهم اجازه میدی تو رو مال خودم بکنم؟

رسیدیم پارت اسمات ها ووت بدید دلبرا

call me master Donde viven las historias. Descúbrelo ahora