جان لگد دیگهای به مرد کوبید، دستانش را دو طرف دستههای صندلی گذاشت و گفت- میدونی من معتقدم باید پیغام رسونها رو کشت، میدونی چرا؟
پوزخندی زد فک مرد را گرفت محکم فشار داد و غرید- چون این خودش یک نوع پیغامه.
چاقو را از کمربندش درآورد و زیر گلوی مرد پیغام رسان گذاشت. تاکنون هیچکس جرات تهدید کردن او را نداشت اما مثل اینکه نبودش در این مدت سه ساله خیلیها را جسورتر کرده بود. حالا نوبت آن بود که به آنها درس درست حسابی بدهد.
بدون آنکه به خودش زحمت نگاه کردن بدهد گلوی مرد را در یک حرکت برید. خون فواره کرد و نیمی از صورتش به رنگ قرمز درآمد.
از پیغامرسان فاصله گرفت و در حالی که صورتش را با دستمال پاک میکرد غرید- اون مرتیکه عرب نمیدونم چی تو خودش دیده که جرات میکنه به من دستور بده.
با اخمی که روی صورت داشت شامپاینی برای خودش ریخت مقداری از نوشیدنی خنکش را خورد و ادامه داد- اون فقط یه تیکه آشغاله اما به خودش جرأت داده که به من بگه اگه تسلیم نشم برام گرون تموم میکنه، این عوضیهای نمک نشناس تا وقتی که از طرف من چیزی بهشون میرسید طرف من بودنو از من بهتر هیچکس وجود نداشت اما حالا...
لیوانش را محکم روی میز کوبید و با صدای بدی درون دستاش شکست. نگاهی به سهون که در آرامش در حال خوردن کیک بود انداخت و با خشم غرید- عوض لمبوندن گمشو کارایی که بهت گفتمو انجام بده.
سهون که گویی اولینبارش نبود خشم جان دامن گیرش میشد با دهانی پر و چشمانی گشاد شده گفت- تو لز دای دیگه گلت پله سل دن دالی نتن.
جان سمتش خیز برداشت اما سریع با برداشت سینی کیکها مانند اردک به سمت اتاقش دوید. اما حتی در آن زمان هم نتوانست زبانش را کنترل کند و با خودش غرغر کرد.
-انگار من بهش گفته بودم که بهش خیانت کنه به من چه اصلا... من فقط کاری که بهم گفته شده بود رو انجام دادم.
اخم غلیظی بر چهرهاش نشست. دو هفتهای میشد که از دستگیری آنیسا میگذشت و در این مدت کم و بیش از احوال ان زن خبردار بود. او را قرار بود به پلیس فدرال تحویل دهند تا به آمریکا منتقل شود. این بخشی از نقشهاش بود که زن را به زادگاهش برگرداند و از طرفی ملکه را با عشق سابقش رو در رو کند، آنیسا احتمالا مدت کمی را در زندان آمریکا میگذراند تنها جایی که احتمال میداد سیلور در آنجا باشد.
با وجود اینکه افراد زیادی من جمله ملکه به خون او تشنه بودند خودش به تنهایی نمیتوانست به چنین کشور خطرناک وارد شود و میبایست فردی دیگر را که احتمال مرگش کمتر بود میفرستاد، و چه کسی بهتر از آنیسا که شاهدخت امپراطوری خونین ملکه بود.
ماشین را متوقف کرد و دستش را روی فرمان گذاشت. به آن جوانهایی که به نظر منتظر او بودن خیره شد پوزخندی زد و گفت- مثل اینکه این روزا خیلیا مشتاق مردنن.
از ماشین پاین پرید و خطاب به آنها گفت- کی هستین من چیزی ندارم که به شما ولگردا بدم.
-خیلی منتظرت بودیم... جناب شیائوی بزرگ بهت نمیخورد انقدر ترسو باشی.
جان حالا مطمئن شده بود که آن افراد انتظار او را میکشیدند. کش و قوسی به بدنش داد گردنش را به چپ و راست چرخاند و با صدای بلند گفت- نمیدونم کی شما رو اجیر کرده امابه نفعتونه همین الان برید.
نگاهی به اطراف انداخت آنقدر دور و برش تاریک بود که حتی اگر افراد دیگر کمی کرده بودند او ابداً متوجه نمیشد فقط میتوانست به مهارت خودش اطمینان کند. برف پاک کن ماشینش را کند و گفت- این آخرین هشدارم بهتونه.
اما آن جوانها به جای آنکه بروند با قدمهای بلند جلوتر آمده و نور ماشینهایشان چهرههایشان را نمایان کرد. با دیدن فرد مقابلش قهقهه بلندی زد؛ حالا میتوانست بفهمد که چرا جلویش را گرفته بودند، این گروه به شبه سیاه معروف بود. یک گروه ماشین سوار که کارشان انجام عملیاتهای خطرناک و کشتن بود.
پسر باتوم را باری دیگر چرخاند و به سمت جان یورش برد. اولین ضربهاش با جا خالی دادن جان به شیشه ماشین برخورد کرد. جان بدنش را به سمت راست متمایل کرد و به پای چپ پسر ضربه زد در همان حین که از مشتهای پی در پی او فرار میکرد دستش را پیچاند و باتوم را از او گرفت.
شنیدن صدای پایی که از پشت سرش میآمد باعث شد بچرخد و لگدی محکم به گردن دیگری بکوبد. حال نفر اول برخاسته بود و از پشت دستش را دور گردن جان انداخت و فشار محکمی به او وارد کرد.
حال دو نفر دیگر هم به جمعشان اضافه شده و با باتومهای درون دستشان محکم به پا و شکم جان میکوبیدند. جان آرنج دستش را محکم به شکم فرد پشت سر کوبید و با چرخاندن دستش خود را از آن حصار خارج کرد پسر را جلو کشید و به سمت سه نفر دیگر پرت کرد.
باتوم را از روی زمین برداشت و خون درون دهنش را تف کرد. لبخندی ترسناک بر لب نشاند و گفت- به این میگن یه خوش گذرونی درست حسابی.عثمان حرفهای ییبو را به سردسته گروه منتقل کرد و چندی نگذشت که صدای فریاد مرد سکوت شب را شکست. اگر میگفت لذت نبرده دروغ نبود او هیچگاه دوست نداشت که کسی را شکنجه کند اما جان تنها کسی بود که از زجر دادنش کمال لذت را میبرد.
-باید راه بیوفتیم ییبو، اون دیوونهها خیلی با سرعت میرونند تا یک ساعت دیگه میرسن باید عجله کنیم.
وارد محوطه کارخانه که شد ماشینهای گروه شبح سیاه را دید و در دل به خاطر لقبی که داشتند تحسینشان کرد. شاد و رو به عثمان گفت- طبق نقشه عمل کن مهمترین کاری که الان باید انجام بدیم اینه که هائوشوان رو بکشیم طرف خودمون وگرنه همه چیز خراب میشه... باهاش تماس بگیر و اون رو بکشون اینجا اگه از نزدیک همه چیز رو ببینه و بشنوه بهتر قبول میکنه.
چشم گرداند و ادامه داد- منم میرم سروقت اون.
عثمان نگاهی به گوشیاش انداخت همانطور که چیزی در آن تایپ میکرد گفت- مطمئنی نیاز به حضور من نیست؟
از هم خداحافظی کردند و برخلاف جهت هم به راه افتادند. ییبو با قدمهای نسبتا بلند وارد ساختمان نیمه مخروبه شد. جان خونین و مالی با زنجیری قطور به یکی از تیرکها بسته شده و میزبان کتکهای بیستر از هشت نفر شده بود. پوزخندی زد و با سر به آنها اشاره کرد که بروند.
ییبو با قدمهایی آرام سمتش رفت. یک دستش را درون جیب شلوارش فرو برد با قدمهای محکم سمت جان رفت و یکی از همان نیشخندهای معروف خود جان زد. دیدن چهره بهت زدهی جان حالش را جا میآورد.
در یک قدمی او ابستاد دستش را روی گونهی جان کشید و گفت- حالت چطوره ارباب؟ خیلی وقته که همدیگه رو ندیدیم... برات یک جشن قشنگ ترتیب دادم، حدس بزن میخوام چیکار کنم؟ میخوام کاری کنم بفهمی من چقدر درد کشیدم.
دستاشرا زیر چانهی جان گذاشت سرش را بالا آورد و ادامه داد- اهمیتی نداره که اون موقع نمردی، این بار خودم زحمتشو میکشم.
از مرد فاصله گرفت آستینهای پیراهنش را بالا داد و سمت میز فلزی رفت. قرار بود امشب به خوبی از خودش پذیرایی کند، اول برای انجام این کار دو دل بود اما با دیدن تمام ویدیوهای آنیسا مطمئن شد که میخواهد با سختترین حالت ممکن انتقام دردهایی که خودش و خیلی از آدمهای دیگر کشیده بودند را بگیرد. اهمیتی نداشت که دلیل جان چه بود هیچ چیز وحشیگریها و تاریکی ذاتی او را توجیه نمیکرد.
کمربند چرمی برداشت و گفت- میدونی هنوز با گذشت سه سال صدای فریادها و التماسهای اون شب تو گوشمه... هربار که یادم میاد بیشتر مطمئن میشم چقدر ازت متنفرم.
سمت مرد چرخید، تمام نفرتی که داشت را درون چشمهایش ریخت و ادامه داد- سیتا... درست همونقدر که من ازت کتک خوردم، ولی هنوز مونده باید تقاص زجری که تو خونت کشیدم رو تک به تک پس بدی ارباب شیائو.
YOU ARE READING
call me master
Fanfictiongenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...