ییبو نفس عمیقی کشید که تحت تاثیر حرفهای این مرد قرار نگیرد. میدانست که شگرد جان برای عصبی کردن دیگران بود که همچین حرف و کارهایی بکند، به راحتی در چنین شرایطی میتوانست وارد ذهن قربانیاش بشود؛ پوزخندی که روی چهرهاش بود کاملا حدساش را تائید میکرد.
دستش را به میلهها تکیه داد. پوزخندی زد و نگاه تحقیر آمیزش را نثار مرد کرد و گفت- از تو بعیده ارباب شیائو انقدر حقیر شدی که این کارو میکنی؟ میخوای من رو با اون بترسونی؟ کسی که یک مهره سوختهی ملکهس، حتی اگه زنده مونده باشه هم بیارزشه پس اهمیتی نمیدم، میدونم خبر داری کی بوده پس بگو.جان کمی جا به جا شد تا راحت باشد موهایش که جلوی دیدش را گرفته بود را عقب راند. بحث با ییبو کموبیش برایش جذاب بود اما این باعث نمیشد هر اطلاعاتی که میخواست را کف دستش بگذارد.
چشمانش را بست و گفت- این خودتی که باید بفهمی کی پشت قضیهس فرشته کوچولو من واقعا نمیدونم.ییبو اما حقیقتا اهمیتی به این موضوع نمیداد برای او پیدا کردن همدست جان اولویت داشت. میتوانست موضوع تیراندازی را به عثمان واگذار کند و اطمینان داشت که مرد عرب میتوانست حلش کند، فعلا قصد داشت که هرطور شده از زیر زبان جان حرف بکشد.
-میدونی من همین الان هم حدسهای خودمو دارم.
پوزخندش را عمیقتر کرد و ادامه داد- هیچ مافیایی حاضر نیست تو منطقه نفوذ یک مافیای دیگه همچین کاری بکنه اونم اللخصوص منطقه تو و آنیسا حتی بعد از گرفتار شدنشم به لطفت هیچکس جرئت نداشت کاری بکنه پس گزینههامون محدود به دو نفره... تو و ملکه. ملکه که سرگرمه پس فقط میمونه یک تویی.
جان قهقهای زد. این پسر هر دفعه با روشی متفاوت او را شگفت زده میکرد بلند برایش دست زد و گفت- بابا آفرین باریکلا اصلاً انتظارشو نداشتم.
شاید بخشی از آن اتفاق تقصیر او بود اما تی خودش هم نمیدانست آن دخترک مرموز و آن موتور سوارها چه کسانی بودند، با این حال قصد نداشت که حرفی به ییبو بزند کافی بود سهون را میدید. دستانش مشت شد با وجود ییبو این اتفاق سخت ممکن بود.ییبو که مقصودش رسیده بود نیشخندی زد، دستش را درون جیبش فرو برد و قبل آن که برود گفت- خوش بگذره ارباب.
***
دستش را به کمرش زد باید هرطور شده میرفت داخل تا اطلاعاتی پیدا کند، از طرفی باید راهی برای بیرون کشیدن جان از دست وانگ ییبو پیدا میکرد. آن پسرک سمج به خوبی مراقب جان بود تا دست از پا خطا نکند، فقط باید طبق نقشه پیش میرفت تا زمان درست برگشت جان فرا میرسید. امیدوار بود که آنیسا بزودی با فایل سیلور برگردد اگر دیر میرسید همه چیز خراب میشد.
حرفهای فرد پشت خط که تمام شد اخمی کرد و گفت-سه ماه دیگه انتخابات ریاست جمهوری آمریکاس فقط سه ماه فرصت داریم ملکهرو پایین بکشیم وگرنه دیگه غیر ممکنه. همه چیز تو این سه ماه باید تموم بشه.... حتما حواسم هست.... چشم خدانگهدار.
به محضی که وارد بیمارستان شد چشمش به یکی از پرستارهایی که زیاد او را در این مدت میدید افتاد. این بهترین موقعیت برای پیدا کردن آن دخترک بود. دستی به صورتش کشید و جلو رفت.
-هی سلام... راستش اومدم دنبال یکی از آشناهام یک دختره چند شب پیش تصادف کرده شنیدم آوردنش اینجا.
پرستار لبخندی زد. تنها یک مورد تصادفی این مدت داشتند برای مسابقه غیر قانونی بود. البته حق نداشت که اجازه دهد کسی وارد اتاق او شود.
لبخندی معذب زد و گفت- متاسفم اما اجازه ندارم که بذارم ببینیدش.
سهون سری تکان داد و دور شد نباید کسی را مشکوک میکرد. شک نداشت که جان اکنون تمام فکر و ذکرش هول محور این دختر میچرخید. اگر آن شب کمی زود میرسید میتوانست جان را در میان هیاهوی جمعیت بیرون بکشد اما اکنون میبایست دردسر بیشتری را متحمل شود.
-اتاق صد و هشت باید همین اطراف باشه.
نگاهی به شمارههای اتاقها کرد با دیدن شماره اتاق مد نظرش لبخندی زد اما ثانیهای طول نکشید که لبخندش با دید سه مامور محو شد. لعنتی به شانس بدش فرستاد و رد شد.
در همین حین که فکر میکرد چطور باید وارد اتاق شود ناگهان تلفنش زنگ خورد. نگاهی انداخت و با دیدن شماره سوزان اخمی کرد.
YOU ARE READING
call me master
Fanfictiongenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...