part 4

148 22 0
                                    

آنیسا بلند قهقهه زد و به انتهای سالن دوید.  به پشت نگاه می‌کرد که جان هم همراه او می‌دوید زبان درازی کرد اما با برخورد با کسی محکم روی زمین افتاد. ناله آرامی از دهانش بیرون جست. باسن دردناکش را مالید و به سختی از جای برخاست. همین که چهره فرد مقابلش را دید بهت زده لب زد- تو...اینجا؟
ییبو موهایش را عقب فرستاد و نگاهی به دخترک دیوانه مقابلش انداخت و پرسید- من رو می‌شناسید؟
معلوم بود که می‌شناخت محال ممکن بود این چهره را از خاطر ببرد. کسی که درون کابوس‌های شبانه‌ش بود و رهایش نمی‌کرد، آن چشمان عذاب هر روزه‌اش شده بود.
-نه فقط تو خیلی شبیه‌ یکی هستی.  به طرف جان چرخید و ادامه داد- اقا رو معرفی نمی‌کنی؟
نگاهی به سر تا پای ییبو انداخت. شلوارش آبی کم رنگ بود و پیراهن سفید رنگش با سخاوت تمام عضلات سینه‌اش را به نمایش گذاشته بود. کی به این پسرک اجازه پوشیدن چنین لباسی را داده بود؟
به چشمان گستاخ ییبو زل زد و گفت- وانگ ییبو ایشون دوست دوران بچگیم هست آنیسا. آنیسا ایشون ییبوئه پسر جناب چن.
آنیسا چند بار اسم چن را زیر لب با خودش تکرار کرد؛ پس پسر وانگ چن ییبو بود. اخمی کرد و به سمت جان رفت دستش را گرفت و بدون آن که نگاهی به عقب بی‌اندازد او را با خود به سمت میز‌ها کشاند. خانواده وانگ‌ها، آن‌ها به اندازه کافی از این آدم‌ها آسیب دیده بودند.
هائو دستش را روی شانه ییبو گذاشت و همان‌طور که او را به جلو هدایت می‌کرد گفت- همیشه این شکلی نیست، دختر خوبیه مطمئنم ازش خوشت میاد.
ییبو دستش را درون جیبش فرو برد، پوزخندی کنج لبش نشاند و پاسخ داد- ظاهرا اون از من خوشش نمیاد.
حرفی برای گفتن نداشت. این خانواده از ابتدا این گونه بودند جامعه گریز و خشن. به آن‌ها که رسیدند گویی بحث بالا گرفته بود
-تو داری مرگش رو نادیده میگیری.
جان به موهایش چنگ زد. قانع کردن آن لجباز سخت‌ترین کار دنیا بود. نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و زمزمه کرد- بحث رو بذار برای رفتیم خونه.
آنیسا شاکی از جای برخاست. برگشت به خانه؟ معلوم بود که این کار را نمی‌کرد. حرصی چندین شاخه گل را به سینه جان کوبید  و فریاد کشید- خودخواه عوضی.
قصد کرد که برود اما دستش به شدت کشیده شد و  محکم به جان برخورد.
جان از پشت دندان‌های کیپ شده‌اش غرید- بشین تا اون روی سگم بالا نیومده.
قبل از آن که آنیسا بتواند جواب بدهد، جنجی او را عقب کشید و با خواهش زیاد درخواست کرد که آرام گیرد و شب تولد را بر جان حرام نکند.
همه نشسته بودند و سکوت سالن را فرا گرفته بود. دیدن این اتفاق برای هائوشوان تازگی نداشت میدانست چند لحظه دیگر دوباره با هم خوب می‌شوند. جامی شراب از روی میز برداشت و خطاب به آنیسا گفت- مسکو خوش گذشت؟
دختر  به سرعت ناراحتیش را فراموش کرد. نیم خیز شد، لبخندی شاداب بر لب نشاند و هیجان زده گفت- وای خدای من عالی بود. فقط باید بودین و میدیدن، پسر به قدری قشنگ بود که نهایت نداشت مخصوصا تپه‌های اسپرو کل شهر زیر پاته. خیلی خوب و هیجان انگیز بود.
جنجی لبخندی به هیجان آنیسا زد. ظرف میوه‌ای را که پوست کنده بود را طرف جان هول داد و  گفت-  واقعا؟ پس باید یک روز بریم. همه با هم مثل یک خانواده.
تنها خودشان میدانستند معنی این حرف چه بود؛  جنگ. جایی که آنیسا و جان حضور داشتند حتی لحظه‌ای هم آرامش نبود. آن دو با وجود صمیمیت زیادشان اختلاف زیادی با هم داشتند و همین باعث میشد کنار هم بودنشان غیرقابل تحمل شود.
جان پرتغالی به ییبو داد و لب زد- بخورش.  به جنجی نگاه کرد و ادامه داد- تو مگه درس و مشق نداری؟ من و هائو هم که سرمون شلوغه آنیسا هم که تحریمه جایی نمیره.
مستقیم برایش خط و نشان کشیده بود. حق نداشت جایی برود؟ تا جایی که میدانست حق و حقوش دست جان نبود. می‌خواست حساب جان را کف دستش بگذارد اما حضور ییبو در جمع‌شان او را معذب می‌کرد.
-کلاس چندمی پسر جون؟ جوون میزنی؟ تو عمارت شیائو چی میخوای؟
ییبو نگاهی به چهره نسبتا جدی آنیسا انداخت. مشخص بود که جواب را میدانست و این کاملا از رفتارش مشهود بود. بدون آن که اهمیتی بدهد صورتش را برگرداند  و خیره به جان گفت- من خستم کی تموم میشه.
خودش  هم خسته بود اما مجبور بود این مهمانی که هر سال اجرا می‌شد را تحمل بکند. شاید باید قانونی می‌گذاشت که تولد گرفتن را ممنوع میکرد؛  هرچند می‌دانست قوانین جلوی آن دو را برای اجرای این رسم مسخره نمی‌گرفت.
-یک ساعت تحمل کن. تموم میشه.
جنجی از جا بلند شد و گفت-جان جان تولدت خیلی مهمه و تو...
با زنگ خوردن گوشی، جان سریع از جا برخاست کمی دورتر ایستاد تا بتواند به راحتی جواب بدهد.
-قربان یک اتفاقی افتاده، پسره از دستمون فرار کرد.
چشمانش را بر هم فشرد چطور کسی که نمیتوانست راه برود فرار کرده بود؟  خشمگین غرید- پس شما احمقا اونجا چیکار میکردید؟ حتی از پس یک پسر زخمی هم برنمیایید؟
بدون آن که منتظر جواب باشد گوشی را قطع کرد و رو به هائوشوان ادامه داد- پاشو هائو مشکلی پیش اومده باید بریم.
جنجی نگاه غمگینش را به جان دوخت. همیشه همین بود جان بهانه‌ای برای گریختن پیدا می‌کرد. با انیسا چشم دوخت و کنارش نشست.
هائوشوان به طرف جان رفت و با صدایی بلند که آنیسا را خطاب قرار می‌داد گفت- سالم برشون گردون خونه.
دختر دهن کجی کرد و بی‌میل باشه‌ای گفت و رفتن‌شان را نظاره‌گر  شد.
-لحظه‌ای تو رفتن تردید نکرد.
انیسا لگدی به صندلی زد و غرید- از اولش هم بهت گفتم انجام ندیم اون اهمیت نمیده.
-میتونی بهم کمک کنی؟
حرفش با شنیدن این جمله شکست. به ییبو نگاه کرد و گفت- ببخشید؟ کمک؟
ییبو خودش را جلو کشید. به چشمان خاکستری رنگ دختر زل زد و با نهایت صداقتش گفت- شیائو جان برای کمک به پدرم از من قراردادی گرفته که دو سال پیشش بمونم من نمیتونم خواهش میکنم کمک کن برم.  او واقعا دوست نداشت پیش کسی بماند که نمیدانست خلافکار است یا نه؟ و اصلا چگونه در چنین سنی آن همه ثروت داشت؟  اگر خلافکار نبود پس آن دخترک با قلاده چرم و لباس‌هایی که بهتر بود راجع بهشان صحبت نمیکرد در عمارتش چه میکرد؟  این‌ها سوالاتی بود که مدام در ذهنش می‌چرخید و راحتش نمی‌گذاشت.
چهره مظلوم پسرک قلبش را نرم کرده بود اما واقعیت این بود که در این باره کسی نمیتوانست کمکش کند. تنها میتوانست برای صبر بیشتر دعا کند.
-من نمیتونم تو مسائل کاری جان دخالت کنم، اون انعطاف پذیر نیست. 
جنجی با دیدن چهره ناامید ییبو سوقلمه‌ای به پهلوی آنیسا زد و زمزمه کرد که” اذیتش نکن. “  آنیسا آهی کشید او واقعا کاری از پسش بر نمی‌آمد تنها چیزی که به ذهنش رسید را بیان کرد.
-من واقعا نمیتونم مجبورش کنم که ولت کنه به هر حال این یک قرارداد بوده و اگه بری قانونا میتونه شکایت کنه اما میتونم وضعیت رو کمی قابل تحمل کنم. کمی مکث کرد و سپس ادامه داد- جان واقعا آدم بدی نیست یکم باهاش زندگی کنی میفهمی.
نظر او کاملا متفاوت بود. حضور این مرد باعث می‌شد او مدام احساس خطر کند جدای این‌ها شخصیت خودخواه و مغرورش او را آزار می‌داد. چگونه میخواست دو سال با این مرد زندگی کند؟
-به مهمونا پیام دادم که نیان، اون هیچوقت قرار نیست درست بشه.
جنجی این را غرغرکنان گفته بود. بسته‌ای را از زیر میز بیرون کشید و ادامه داد- حتی صبر نکرد کادوش رو باز کنه نمیدونم چه مشکلی با تولد گرفتن داره.
وقتی دید واکنشی از طرف آنیسا دریافت نمی‌کرد طرفش چرخید. دختر گوشه سالن ایستاده بود و لبخندی احمقانه بر صورت داشت.
متعجب نگاهش کرد و پرسید- چی‌کار میکنی؟
آنیسا خنده کنان طرفشان چرخید و پاسخ داد- میدونی من و جان چرا به اینجا میگیم خونه آدم فضاییا؟
عرض سالن را قدم زد و کنار پنجره بزرگی که گرد و غبار آن را پوشانده بود ایستاد و ادامه داد- یادمه وقتی هفده ساله بودیم جان با یکی که ده سال از خودش بزرگ‌تر بود دعواش افتاد و همراه تئو درست همین‌جا انقدر اون رو زدن که طرف از ریخت و قیافه افتاده بود و ما هم برای همین بهش می‌گفتیم خونه آدم فضاییا.
جنجی اخمی تصنعی کرد.
-جان اینجا هم دعوا می‌کرده؟
پوزخند پهنای صورت دختر را پوشاند، آن دوران پر بود از اتفاقات خنده‌دار و غمگین. حتی یادآوری تیپ جان در آن زمان باعث میشد بخواهد یک دل سیر قهقهه بزند. دستی به لبش کشید و گفت- معلومه. اینجا دانشگاه بچه پولدارا بود از هفده ساله داشت تا سی ساله همه هم خیلی مرتب و مبادی آداب، جان هم از عمد برای این که مدیر رو اذیت کنه شبیه هفت‌تیر کش‌های وسترن، لباس می‌پوشید.
دستی به دیوارها کشید و زمزمه‌وار گفت- اینجا پر خاطره دردآوره.
ییبو با تصور جان با آن لباس‌ها ناخوداگاه خندید. شیائوجان به جدیت و خوش پوشی معروف بود و اکنون می‌شنید که دوران جوانی‌اش چگونه لباس به تن می‌کرده برایش جالب بود.
آنیسا به دو متر جلوترش اشاره کرد و گفت- تازه این خوبه، اون دوران من رو پنج صبح بلند میکرد و اینجا مینشوند تا بتونیم به خوبی نعمت‌های کائنات رو دریافت کنیم.
ییبو و جنجی با شنیدن این حرف بلند بلند قهقهه زدند. جنجی هرگز باورش نمی‌شد برادرش از این کارها می‌کرد. برای ییبو هم این نسخه از شیائوجان جالب و خنده‌دار بود.
آنیسا اخمی به آن دو کرد و غرید- اره بخندین شما رو مجبور نکرده بود، من بدبخت باید کارهاش رو تحمل می‌کردم.  با تاسف سری تکان داد و با کمی مکث ادامه داد- تازه به کم قانع نبود که تا کامل دریافت نمی‌کردیم نمی‌ذاشت برم.
ییبو میان خنده‌اش بریده بریده گفت- خدای... من نعمت کائنات؟ جان این‌ها رو باور داشت ؟
-شدیدا باور داشت، من رو هم مجبور میکرد باور کنم.... د نخندین دیگه، بدبختی من خنده‌داره؟
ییبو به عنوان مثبت سر تکان داد و دلش را گرفت. خودش را نگه داشت تا روی زمین نیوفتد.
آنیسا لبخندی به ان‌ها زد و تکیه‌اش را از دیوار گرفت. خاک لباسش را تکاند و بلند گفت- بریم بعد میگم بیان اینجا رو تمیز کنن.
****
صدای فریادهای بلند و دردناکی در سرتاسر عمارت سیاه می‌پیچید و رعشه به جان نگهبانان و دیگر افراد ساکن عمارت می‌انداخت. هیچ‌کس کوچک‌ترین صدایی از خود بیرون نمی‌داد، چون دلشان نمی‌خواست که نفر بعدی که خشم ارباب را می‌چشید او باشد.
جان طناب دور دستان پسرک را محکم کرد و او را به شکم روی میزی کوچک دراز کرد و پاهایش را با میله‌ای آهنین گشود.
دستی به باسن سرخ پسرک کشید و گفت- میدونی من با کسایی که دروغ میگن و فرار میکنن چیکار میکنم؟
پسرک از ترس حرف نمی‌زد جان ضربه‌ای محکم نثار باسن دردناکش کرد و غرید- می‌فروشمشون.
این عاقبتی وحشتناک بود. با این حال نمیتوانست تکان بخورد یا حتی برای جانش التماس کند. بدون آن که صدایی از گلویش خارج شود گریه می‌کرد، جان ارباب او بود و اکنون فاصله اندکی با کشته شدن توسط او داشت.
جان به سمت میز رفت تا دردآور ترین وسیله را برای پسرک انتخاب کند؛ نگاهش که به باتوم افتاد نیشخندی شرورانه بر لبانش نشست. برداشت و سمت برده‌اش برگشت.
آرام به کف پای پسرک کشید و گفت-تا حالا اسم شرایط بستون رو شنیدی؟...  یک نوع شکنجه‌س که از کلمه ایتالیایی بستونتا میاد، به معنی زدن با چوب دستی.
باتوم را در دست چرخاند و ادامه داد-  معمولا به پاهای قربانی میزنن.
این را که گفت ضربه‌ی محکمی به پاهای پسرک زد. صدای فریاد در کل عمارت پیچید، درد در کل تنش پیچیده بود پاهایش تیر میکشید و توانی برای حرکت نداشت. هائو چرخید تا از آن بیشتر درد کشیدنش را نبیند.
-هر چقدر دیرتر حرف بزنی این قضیه دردناک‌تر میشه، اون کجاست؟ کی بهت کمک کرد فرار کنی؟
لبانش را بهم فشرد، نمیتوانست حرفی بزند و اسم شخص را بدهد.
جان که سکوتش را دید دومین ضربه را محکم‌تر زد. دنیا پیش چشمانش سیاهی می‌رفت،دیگر توانی برای فریاد کشیدن نداشت. صدای شکست استخوان‌ها که به گوشش رسید تا مرز بیهوشی رفت. با خیس شدن سر و بدنش شوکه چشمانش را گشود.

ووت و کامنت یادتون نره دلبرا

call me master Donde viven las historias. Descúbrelo ahora