سوم، ژانویه، دوهزار بیست و چهار_ تبت، ساعت ده شب
تیشرت مشکی رنگاش را از تن درآورد و دستش را روی زخم شکمش گذاشت. شب قبل ناغافل در حالی که قصد داشت بعد از یک هفته عذابآور استراحت کند، مورد حمله قرار گرفت. خدا را شکر کرد که سوزان بود وگرنه نمیدانست تا چه حد میتوانست، مقابل چندین قاتل حرفهای دوام بیاورد؟ با این که به موقع عمل کرد نتوانست از زخمی شدن اجتناب کند. حدس میزد سوزان تاکنون خبرش را به گوش آنیسا رسانده بود حتی حاضر بود قسم بخورد دختر تا فردا اینجا خواهد بود.
پانسمان را به آرامی برداشت، با محلول نمک اطرافش را ضد عفونی کرد و کمی وازلین زد. زخمش میسوخت اما برای او که دردهایی از این بدتر گذرانده بود هیچ چیز محسوب نمیشد. گاز استریل را روی زخمش گذاشت و با چسب محکم کرد. کمی در آینه به خودش نگاه کرد صورتش از خون قاتلها پوشیده شده بود و شلوارش خاکی و پاره شده بود این آدمها فقط برای او دردسر درست میکردند.
سمت کمد رفت و لباسهایش را با یک جین ذغال سنگی و یک تیشرت سبز تیره رنگ عوض کرد. هر دو کلتاش را بیرون کشید و درون کمر شلوارش جای داد و تیشرت را روی شلوارش کشید.
تلفنش را نگاه انداخت و پوزخند زد، بیست تماس بیپاسخ از آنیسا داشت و پنج تماس از یک خط ناشناس که باز هم آنیسا بود. اهمیتی نداد آن را درون جیبش گذاشت و همین که قصد خروج داشت در اتاقش به صدا درآمد، سریع اسلحهاش را کشید و با قدمهای آرام سمتاش رفت و گفت- کیه؟
-منم، سوزان.
اسلحه را غلاف کرد و در را گشود و با سر به داخل اشاره کرد، اطراف را نگاه کرد و در را بست.
-چی میخوای؟
سوزان دستاش را از درون جیباش درآورد فلشی را سمت جان گرفت و گفت- میخوام باهات راجع به آنیسا صحبت کنم.
ابروهایش بالا پریدند فلش را گرفت و روی صندلی نشست. نگاهی به ان انداخت و گفت- چرا باید بهت گوش بدم؟
-داخلشو نگاه کن اونوقت میفهمی چرا باید بهم گوش بدی.
جان فلش را همراه کابل رابط به تلفنش وصل کرد و مشغول گشتن در پوشهها شد. هر کدام از سه پوشهی درون فلش یک جوری به آنیسا مربوط میشد. یکی از آنها عکسهای او با افراد مختلف بود و دیگری فیلم و آخری هم حاوی یک فایل صوتی بود که روی آن یک تاریخ آشنا بود.
اخمی کرد و با گذاشتن هدفون فایل را پلی کرد. هر چه بیشتر میگذشت اخمهایش بیشتر درهم میرفت و دستانش مشت میشد. آخر سر دوام نیاورد و هدفون را درآورد و گوشهای انداخت.
یک ضرب از جای برخاست و غرید-امکان نداره... اون همچین کاری نمیکنه.
اولین بار بود که چهرهی سوزان را درهم و گرفته میدید، گویی دیگر نگه داشتن آن چهرهی از خود راضی و مغرور حتی برای او هم مشکل بود. دستاش را درون موهایش فرو برد و گفت- خیلی وقته داره روش فکر میکنه نقشه میکشه... جان، اون رفیق قدیمیمه از بچگی با هم آموزش دیدیم هرچقدر هم ازم متنفر باشه نمیتونم صبر کنم ببینم قصد داره چه بلایی سر خودش بیاره.
عقب رفت و به دیوار تکیه داد. خواهرش قصد داشت خودکشی کند، قصد داشت با نابود کردن خود، انتقام خواهرش را از مادرش بگیرد. میخواست امپراطوری ملکه را با تمام نزدیکان و هم پیمانانش نابود کند.
-همه چیزو تا اینجا خودش چیده، تمام حرکات رو... جان هدف اون خاویر نیست، مادرشه. اون اهمیتی به زنده مردهی خاویر نمیده میخواد مادرشو بکشه.
از قبل میدانست در مرگ لیلا ملکه هم دخیل است اما رسیدن به چنین شخصی تقریبا غیر ممکن بنظر میرسید؛ از طرفی هم میدانست که خواهرش توانایی رسیدن به او را دارد، آخر او دخترش بود. با این حال انجام چنین کاری دیوانهوار بود.
به گوشهای زل زد و گفت- باید میفهمیدم... باید میفهمیدم که یک فکری تو سرشه اما کشتن خودش؟ آه لعنت بهش.
سوزان دستی به صورتش کشید کمی فکر کرد و سپس گفت-من یک فکری دارم که مجبورش میکنه زنده بمونه.
مقابلاش ایستاد و گفت- میشنوم.
YOU ARE READING
call me master
Fanfictiongenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...