بعد از آن که صبحانهاش را کامل زیر نظر آنیسا خورد، با خوشحالی برخاست و لی لی کنان سمت اتاقش رفت. آنقدر هیجان داشت که هر آنچه در نظرش خوب آمد را پوشید و دوان دوان پایین رفت. با دیدن هائوشوان که تکیه زده و انتظار او را میکشید با لحنی که هیجان و ذوق در آن موج میزد گفت-شوان گا... بدو بریم.
هائوشوان لبخند کوچکی به پسر زد و نگاهش را به بالای نردهها جایی که آنیسا ایستاده بود داد. سری کوتاه برای او تکان داد و خطاب به ییبوگفت- امروز قراره کلی مسابقه بدیم، برای خوش گذرونی آمادهای؟
ییبو دستش رو محکم بهم کوبید و گفت-معلومه که آمادهم تو چی آمادهای دوباره ببازی؟
-من؟ عمرا بچه جون کاری میکنم بیای پیش آنیجیهت شکایت کنی.
ییبو که رفت، نفس راحتی کشید. حالا میتوانست با خیال راحتتری به کارهایش برسد و به آن قرار برود. دوست نداشت چشمان ناپاک دیگران به روی پسر کوچکاش بیافتد. اینبار با قیمت جاناش هم که شده از این گل پاک محافظت میکرد.
دستاش را روی قاب عکس جان کشید و گفت- هزار و صد و ده روز جان، تعداد روزهاییه که بهم بدهکاری...
تلفن همراهاش را از روی میز برداشت و ادامه داد- بدهیت داره سنگین میشه از من انتظاری نداشته باش.مانند همیشه کت چرم مشکی رنگاش را به همراه دو کلت کمریاش پوشید و با اخمی غلیظ از اتاقاش خارج شد. الکس و دیان با دیدن دختر تعظیم کوچکی کردند. الکس قدمی جلو گذاشت و گفت- محموله اسلحه با سلامت تحویل باند سیدوروف داده شد.
چند کاغذ را به سمت دختر گرفت و ادامه داد- اینم خلاصه کارهاس و یک نامه از طرف شخص نیکلاس سیدوروف.
بیحوصله آنها را از دست الکس گرفت و شروع به خواندن برگهها کرد. یک سری اعداد و ارقام و عکس که همه مربوط به جابهجاییها بود. دیدن چهرهی بور سیدوروف با آن تتوهایی که تا گردناش پوشیده شده بود تمام سلولهای عصبی بدناش را تحریک میکرد. نامه را در جیباش گذاشت، مابقی را به الکس برگرداند و گفت- آتیششون بزن، حوصله سروکله زدن با اون افسر سمج پلیس رو ندارم.
سرش را سمت دیان چرخاند و منتظر به او نگاه کرد.
چهرهی دیان چیزی را نشان نمیداد اما انگار از گفتن حرفاش وحشت و شاید نفرت داشت. این نخستینبار در تمام عمرش بود که از انجام کاری نفرت داشت اما میدانست رئیسشان اهمیتی به این مسئله نخواهد داد. آنیسا از او جسد میخواست و اگر نشان نمیداد قطعا خودش جای آنها را میگرفت.
سرش را پایین انداخت و گفت- انجام شد. طبق خواستتون پسراش رو کشتم، زن و دخترشم تحویل باند قاچاق دادم.
با رضایت سری تکان داد. نابود کردن هر آنچه که به خاویر مربوط میشد برای او لذت داشت. به سختی فهمیده بود که خاویر صاحب خانواده بود، آن مردک عوضی تاجایی که توانسته از خود نسلی کثیف به جای گذاشته بود. مدتی طول کشید تا توانست رد آنها را بزند؛ دو پسر و یک دختر نوجوان حاصل تولید مثلش از زنی به اسم ماریلا بود. او هم با کمال میل آخرین بقایای خاویر را نابود کرد.
دستورات بعدی صادر شده و مراقبت از خواهر کوچکترش اولویت قرار گرفته بود. با ان که تئو هم برادر آنیسا بود اما دختر چندان اهمیتی به او نمیداد شاید هم تصمیم داشت بگذارد که پسر جوان به زندگی معمولیاش برسد و از دردسرهای دنیای خشن او دور بماند. هرچه که بود این سه سال تنها زمانهایی تئو میآمد آخر هفتهها بود و اکثر وقتاش را با گالری عکساش میگذراند. نیازی نبود که آنیسا چیزی بگوید که او بفهمد دختر خیلی به تئو افتخار میکرد، میدانست خیلی اوقات به ان گالری میرفت و تئو را از دور میدید.
آنیسا نگاه خشناش را روانه نگهبانان کرد و سوار آسانسور شد. به صفحهی تلفن همراهاش نگاه کرد عکس چهار نفرهی او تئو، جنجی و جان بود در واقع تنها عکسی که همهیشان حضور داشتند. لبخندی غمگین زد و آن را گشود. قبل از رفتن باید از سلامت جان ییبو مطمئن میشد.
هائوشوان نگاهی به ییبوی زخمی انداخت و با کنایهای که فقط ییبو متوجهاش بود گفت- آره کاملا سالمه، داره خوش میگذرونه.
ییبو ملتمس به هائوشوان خیره شد و آستین مرد را تکان داد. اگر آنیسا میفهمید که او خود را زخمی کرده نه تنها اجازه نمیداد پیست بیاید بلکه اجازهی موتور سواری هم از او سلب میشد.
-خیلی خوب داد و بیداد نکن الان بهش میدم.
تلفن را سمت پسرک گرفت.
ییبو که حس میکرد هرلحظه ممکن است قلباش از سینهاش بیرون بزند به سختی تلفن را گرفت و با صدایی که تا جای ممکن لرزشش را کنترل کرده بود گفت-جیه.
-سلام عزیز دلم چطوری؟ نمیتونم به حرف اون مرتیکه اعتماد کنم خوبی دیگه؟
ییبو نگاهی به پاهای زخمیاش انداخت و گفت-اره خوبم تازه رسیدم پیست میخوام با شوانگا مسابقه بدم.
-افرین پسر قشنگم مراقب خودت باش، آنی جیه رو نگران خودت نکن.
ییبو سرش را تکان داد و همراهاش لپهایش هم لرزید و منظرهی بامزهای را رقم زد. پسرک گویی فراموش کرده بود که دختر نمیتوانست او را ببیند.
آنیسا لبخندی زد و گفت- خیلی خوب من دیگه برم، بهت خوش بگذره عزیزم.
-خداحافظ جیه. من زودی میام پیشت.
نمیفهمید پسرک چی داشت که او را آن گونه ارام نگه میداشت. آنقدر پاک و معصوم بود که از نظرش او هیچگاه کاری جز پنهان کردن خوراکیهای مورد علاقهاش و اسکیتبرد بازی در سالن طویل ساختمان انجام نمیداد.
سوار ماشیناش شد و به سمت مقصدش حرکت کرد.
تلفن را که قطع کرد نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد و نگاه مظلوماش را به هائوشوان داد.
حتی فکر کردن به چهرهی عصبانی دختر باعث میشد نخواهد با او مواجه شود. آب دهانش را پرصدا قورت داد و گفت-گا نجاتم بده باشه؟
-پشت سرته. همون مردی که ماسک زده.
از جای برخاست لباسهایش را تکاند و چرخید. نگاهی به سرتاپای مرد غریبه انداخت، تاکنون او را ندیده بود دستاش را روی کمر و نزدیک اسلحهاش گذاشت. جلوتر رفت مقابل مرد ایستاد و با لحنی سرد گفت- اتفاقی افتاده جناب؟
مرد ماسکاش را پایین آورد. لبخند جذابی بر چهرهاش نشاند و گفت- من اوه سهونم، مالک جدید اینجا... فقط میخواستم ببینم ایشون خوب هستن یا نه.
هائوشوان دستاش را دور اسلحهاش حلقه کرد، هنوز مشکوک بود از طرفی قد و هیکل مرد مانند فرد درون عکس بود به همین خاطر نمیتوانست از موضعش پایین بیاید.
سهون دستاش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت- کاملا مشخصه دیدم چقدر خوب موتور سواری میکردی
ییبو پرغرور سرش را بالا گرفت و پاسخ داد- معلومه من از همه بهترم.
سپس رو به هائوشوان ادامه داد- شوان گا ایشون مرد خوبی بنظر میان.
هائوشوان به اجبار از موضعاش پایین آمد. از سر راه مرد کنار رفت اما همچنان نگاه مشکوک و خطرناکاش را حفظ کرده بود.
سهون نزدیک، تر شد و پرسید- من افتخار اشنایی با کی رو دارم؟
ییبو از جای برخاست به مرد دست داد و در جواب گفت- وانگ ییبو، از آشنایی باهاتون خوشبختم.
سهون دست ییبو را به گرمی فشرد و لبخندی زد و زیر چشمی مرد دیگر را زیر نظر گرفت.آنیسا خشمگین شده بود و سعی داشت با نفسهای عمیق خود را آرام نگه دارد. نگاهی به مایو انداخت و با صدای که از شدت خشم میلرزید گفت- رئیس مائو راجع من چه چیزی شنیدید؟ یک دختر بچهی بیدست و پا که نمیتونه چیزی بفهمه؟
مرد از جای برخاست کت مشکیاش را پوشید و گفت-خانوم اسم و شهرت شما به اندازه ملکه خطرناکه عادیه برادرتون نخواد چیزی بفهمید، به هرحال من گفتم مابقیش با خودتونه.
YOU ARE READING
call me master
Fanfictiongenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...