s2 part 21

48 8 1
                                        


بیست سال قبل- عمارت ملکه

”عمارت ملکه در یکی از جزایر نزدیک آمریکا واقع شده بود؛ جزیره‌ای نسبتا متوسط که نزدیک شدن به آن ممنوع و جرمی برابر مرگ داشت.
در سرتاسر جزیره افراد مسلح مستقر شده و کوچک‌ترین حرکت غیر قانونی را رصد میکردند. اسلحه‌هایشان قادر بود هر موجودی را در دویست متری هدف قرار دهد. هر روز در طی زمانی معین کشتی‌های حامل محموله‌های قاچاق وارد و خارج میشدند. صدها دختر و پسر جوان، صدها تن مواد و خیلی چیزهای دیگر کمترین اتفاقات این جزیره مرموز بود که برای خوش‌گذرانی و پولدارتر کردن افراد بالاتر انجام میشد.

-لیلا لطفا بیا این رو بزن به چشمت، واقعا ما هر دفعه باید این مراسم مسخره رو داشته باشیم؟
لیلا موهایش را با کش بست و با نارضایتی که در چهره‌اش داد میزد گفت- آنا یادت میره هربار، اونی که بزرگ‌تره منم؟ اونوقت تو ازم مراقبت میکنی؟ این مسخره‌س، هرچی هست باید باهم باهاش روبه‌رو بشیم.
آنیسا باند مشکی را دور دستش پیچید، همانطور که چاقوها را در کمر و پاهایش جاساز میکرد غرغرکنان گفت- حالا چون یک سال بزرگتری نباید ادا بیای.
چشم بند را طرف لیلا گرفت یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت- میبندی یا به زور متوسل بشم؟
لیلا با اکراه چشم بند را گرفت و چشم غره‌ای به خواهر کوچک‌ترش رفت. به آرامی آن را روی سرش کشید و نفسش را بیرون داد.
-خوب من آمادم آنا.
آنیسا بند کفشش را محکم کرد هدفون را روی گوش‌های لیلا گذاشت و صدایش را بالا برد؛ دست خواهرش را گرفت و از اتاق خارج شد.
آنیسا با دست آزادش چاقویی در دست گرفت، اول به دخترک مو طلایی مقابلش و سپس به راهرو که حالا پر از مردان و زنان شکنجه‌گر بود نگاه کرد و گفت- آماده‌ای سوزی؟
سوزان جلوتر می‌رفت و و آنیسا هم مراقب پشت سر بود تا کسی کاری با خواهرش نداشته باشد. رد شدن از میان‌ آنها گاهی حتی ساعت‌ها به طول می‌انجامید اما از زمانی که دستشان به شمشیر‌ رسیده بود هیچکدام از آن‌ها جرات جلو آمدن بیش از حد را نداشتند؛ به هرحال آن سه جزوی از افراد آموزش دیده ملکه بودند، دختران جوانی که برای قاتل شدن آموزش میدیدند.
با رسیدن به پله‌ها آنیسا ایستاد تا آن دو بروند باید اول از سلامت جان‌شان مطمئن میشد بعد خودش می‌رفت. همین که از دیدرس خارج شدند با سرعت دوید از نرده گرفت و خودش را بالا کشید و اجازه نداد آن حیوان صفت‌ها بتوانند به او دست بزنند.
پوزخندی زد، آن احمق‌هایی که به خودشان لقب قاتل حرفه‌ای میدادند هیچوقت حریف دو دختر چهارده ساله نمیشدند،  البته او کاملا این واقعیت که دختران ملکه بودند را نادیده میگرفت.
سوزان دستی به شانه لیلا کوبید و گفت- دلگیر نشو اون فقط یکم عصبی شده میدونی که جدیدا مادرتون رو دیده اصلا دیدار خوشایندی نبود حساسش کرده... درکش کن.
لیلا از اوضاع مادرش بی‌خبر بود، آن زن علاقه‌ای به او نداشت و از نظرش لیلا موجودی بی‌مصرف و احمق بود. اگر بخاطر آنیسا نبود به احتمال زیاد حتی جنازه‌ای برایش نمیماند. همیشه این دختر کوچک‌تر بود که جلوی مادرشان می‌ایستاد و حقشان را می‌گرفت.
کنار هم قدم میزدند و آنیسا اما جلوتر از آنها در حال خودش بود.
لیلا همانطور که نگاهش را روی خواهرش قفل کرده بود گفت- چی شده؟ مادرم چی گفته که آنا رو بهم ریخته؟
لیلا به اطراف نگاه کرد وقتی مطمئن شد که هیچکس از جاسوسان ملکه آن اطراف نبود گفت- مادرت بچه آورده نشد بفهمیم پدرش کیه اما مطمئنم که از اطرافیانشه... آنیسا بد قاطی کرد وقتی فهمید یک جنگ و دعوایی بود که ببین.
-پس وقتی آش و لاش اومد برای همین بود.
لیلا آهی کشید و ادامه داد-اون داره خیلی سخت میگیره، زندگی ما به اندازه کافی جهنم هست دیگه از این بدتر نمیشه.
حرفشان با صدای بلند بحث و جدلی قطع شد.
-تو مثلا دخترمی احترامت کجا رفته؟ مگه چیشده حالا؟

-چی شده؟ از خودت میپرسی چی شده؟ کم دختراتو آزار دادی یکی دیگه زائیدی که زجرش بدی؟ برای این تاج ؤ تخت تخمیت؟ دیدی نتونستی از ما چیزی دراری پس انداختی که حروم‌زاده بسازی؟

ملکه موهای کوتاه سفیدش را عقب راند انگشتش را محکم به قفسه سینه آنیسا کوبید و  گفت- بذار روشنت کنم دختر خانوم تو چی بخوای چی نخوای مجبوری جای منو بگیری پس انقدر کله شق بازی درنیار. فکر کردی برام مهمه چی فکر میکنی؟ همه به تو به عنوان جانشین من نگاه میکنن و این بچه هم هیچ فرقی به حالش نداره.
با کنترل شدن آنیسا توسط سوزان سمت مادرش چرخید که با اخم نگاهش میکرد. سرش را بالا گرفت و با صدایی که فقط خودشان بشنوند ادامه داد- برام مهم نیست چیکار میکنی؟ حق نداری آزارش بدی نزدیک خواهرم نمیشی این هشدار آخرمه رز اسمیت وگرنه کاری میکنم تا آخر عمرت بسوزی و نتونی کاری بکنی.
لیلا کاملا مطمئن به چشمان مادرش نگاه کرد و با اخمی غلیظ ادامه داد- این جهنمت برای خودت ارزونی خودت و بچه جدیدت نمیخوام آنیسا رو قاطی کنی.
ملکه آن زمان حرف دخترش را جدی نگرفت و نمیدانست که همین دختری که مدام تحقیرش میکرد قرار بود چه زخم بدی به پیکره‌ی حکومت ظلمش بزند.
به دیوار تکیه داد و نگاهش را به زمین پوشیده از خون و جنازه‌ها داد. هر چه تمام این مدت آنیسا تلاش میکرد او این صحنه‌ها را نبیند اکنون مادرش جبران کرده بود.

-هی وقتی میخواین چشمشون رو بیرون بکشید حواستون باشه... چندتاشونم بدید آزمایشگاه برای داروهای جدید به موش آزمایشگاهی احتیاج داشتن.
-تو شکم اینام مواد جاساز کنین جدیدا پلیس جرات کرده با قاچاق مواد برخورد میکنه.
برای مادرش جان انسان‌ها پشیزی ارزش نداشت و آنها را راهی برای کسب درآمد بیشتر میدید. اگر میگفت دستان مادرش به خون هزاران آدم آلوده بود، دروغ نمیگفت این زن نفرت انگیز حتی از زنان باردار و نوزادان هم نمیگذشت. جنین را از شکم مادر بیرون میکشید و از آنها چیزهای مختلفی می‌ساخت.
با یادآوری صحنه‌های قتل آن نوزادان چشمانش را بست. در ذهنش فقط یک چیز می‌گذشت "نابودکردن ملکه".
چرخید و نگاهی به خواهرش انداخت نمیخواست تک خواهرش تا آخر عمر عذابی بی‌مایان را متحمل شود، باید چاره‌ای می‌اندیشید.
نگاهش را چرخاند تمام این مدت افراد نزدیک ملکه را زیر نظر گرفته بود، خوب فهمیده بود که چه کسی وفادار و چه کسی زود خیانت میکرد حتی همین حالا هم لب مرز بودند و فقط به یک تکان کوچک احتیاج داشتند. میدانست چگونه و از کجا ضربه بزند و فقط به کسی لازم داشت که آنها را از آن جزیره ببرد.
سوزان با تعجب چرخید ابروانش را بالا انداخت و پرسید- چی؟ مگه میخوای چیکار کنی؟
لیلا سر سوزان را جلو کشید و چیزی را در گوشش زمزمه کرد. هر لحظه که می‌گذشت چشمان سوزان گشادتر میشد.
از طرف دیگر آنیسا درحال نگاه کردن به جمعیت برده‌ها بود. دختران نوجوانی که زندگیشان گرفته و به جهنم تبعید میشدند. اما این اولین باری نبود که همچین چیزی میدید، درواقع یکی از آن برده‌ها توجه‌ش را جلب کرد. دختری که مانند دیگران نایستاد و به نگهبان‌ها حمله کرد، کتک خورد و آسیب دید؛ انگار داشت به خودش نگاه میکرد، هیچ تفاوتی با آن برده نداشت هر دو زنجیر به دستانشان بود و درد ضربات کتک را تحمل میکردند. میخواست جلو برود اما یادش آمد که حرف او هیچ راهی پیش نمیبرد.‟

حالا به خاطر می‌آورد. درست بود که او حافظه بدی در حفظ خاطرات داشت اما چهره آن دخترک برده را چطور توانست فراموش کند؟ دختر خشن و بی‌پروایی که می‌چرخید و نگهبانان را زیر مشت و لگد می‌گرفت، کتک خورد اما تسلیم نشد.خودش بود، آن دخترک برده روبی بود.

call me master Onde histórias criam vida. Descubra agora