part 3 s2

99 15 5
                                    


بعد از آن که صبحانه‌اش را کامل زیر نظر آنیسا خورد، با خوشحالی برخاست و لی لی کنان سمت اتاقش رفت. آنقدر هیجان داشت که هر آنچه در نظرش خوب آمد را پوشید و دوان دوان پایین رفت. با دیدن هائوشوان که تکیه زده و انتظار او را میکشید با لحنی که هیجان و ذوق در آن موج میزد گفت-شوان گا... بدو بریم.
بی‌حوصله آنها را از دست‌ الکس گرفت و شروع به خواندن برگه‌ها کرد. یک سری اعداد و ارقام و عکس که همه مربوط به جابه‌جایی‌ها بود. دیدن چهره‌ی بور سیدوروف با آن تتوهایی که تا گردن‌اش پوشیده شده بود تمام سلول‌های عصبی بدن‌اش را تحریک میکرد. نامه را در جیب‌اش گذاشت، مابقی را به الکس برگرداند و گفت- آتیششون بزن، حوصله سروکله زدن با اون افسر سمج پلیس رو ندارم.
سرش را سمت دیان چرخاند و منتظر به او نگاه کرد.
چهره‌ی دیان چیزی را نشان نمیداد اما انگار از گفتن حرف‌اش وحشت و شاید نفرت داشت. این نخستین‌بار در تمام عمرش بود که از انجام کاری نفرت داشت اما میدانست رئیس‌شان اهمیتی به این مسئله نخواهد داد. آنیسا از او جسد میخواست و اگر نشان نمیداد قطعا خودش جای آن‌ها را میگرفت.
سرش را پایین انداخت و گفت- انجام شد. طبق خواستتون پسراش رو کشتم، زن و دخترشم تحویل باند قاچاق دادم.
با رضایت سری تکان داد. نابود کردن هر آنچه که به خاویر مربوط میشد برای او لذت داشت. به سختی فهمیده بود که خاویر صاحب خانواده بود، آن مردک عوضی تاجایی که توانسته  از خود نسلی کثیف به جای گذاشته بود. مدتی طول کشید تا توانست رد آنها را بزند؛ دو پسر و یک دختر نوجوان حاصل تولید مثلش از زنی به اسم ماریلا بود. او هم با کمال میل آخرین بقایای خاویر را نابود کرد.
از کنارشان گذشت و گفت- مراقب باشید میخوام برم سر یک قرار هیچکس نزدیک اینجا نمیشه.
مکثی کرد و ادامه داد- الکس جنجی خونه‌ست، تئو هم میاد.
دستورات بعدی صادر شده و مراقبت از خواهر کوچک‌ترش اولویت قرار گرفته بود. با ان که تئو هم برادر آنیسا بود اما دختر چندان اهمیتی به او نمیداد شاید هم تصمیم داشت بگذارد که پسر جوان به زندگی معمولی‌اش برسد و از دردسرهای دنیای خشن او دور بماند. هرچه که بود این سه سال تنها زمان‌هایی تئو می‌آمد آخر هفته‌ها بود و اکثر وقت‌اش را با گالری عکس‌اش می‌گذراند. نیازی نبود که آنیسا چیزی بگوید که او بفهمد دختر خیلی به تئو افتخار میکرد، میدانست خیلی اوقات به ان گالری میرفت و تئو را از دور میدید.
هائوشوان نگاهی به ییبوی زخمی انداخت و با کنایه‌ای که فقط ییبو متوجه‌اش بود گفت- آره کاملا سالمه، داره خوش میگذرونه.
ییبو ملتمس به هائوشوان خیره شد و آستین مرد را تکان داد. اگر آنیسا میفهمید که او خود را زخمی کرده نه تنها اجازه نمیداد پیست بیاید بلکه اجازه‌ی موتور سواری هم از او سلب میشد.
تلفن را سمت پسرک گرفت.
ییبو که حس میکرد هرلحظه ممکن است قلب‌اش از سینه‌اش بیرون بزند به سختی تلفن را گرفت و با صدایی که تا جای ممکن لرزشش را کنترل کرده بود گفت-جیه.
-سلام عزیز دلم چطوری؟ نمیتونم به حرف اون مرتیکه اعتماد کنم خوبی دیگه؟
ییبو نگاهی به پاهای زخمی‌اش انداخت و گفت-اره خوبم تازه رسیدم پیست میخوام با شوان‌گا  مسابقه بدم.
-افرین پسر قشنگم مراقب خودت باش، آنی جیه رو نگران خودت نکن.
ییبو سرش را تکان داد و همراه‌اش لپ‌هایش هم لرزید و منظره‌ی بامزه‌ای را رقم زد. پسرک گویی فراموش کرده بود که دختر نمیتوانست او را ببیند.
آنیسا لبخندی زد و گفت- خیلی خوب من دیگه برم، بهت خوش بگذره عزیزم.
-خداحافظ جیه. من زودی میام پیشت.
نمیفهمید پسرک چی داشت که او را آن گونه ارام نگه می‌داشت. آنقدر پاک و معصوم بود که از نظرش او هیچ‌گاه کاری جز پنهان کردن خوراکی‌های مورد علاقه‌اش و اسکیت‌برد بازی در سالن طویل ساختمان انجام نمیداد.
سوار ماشین‌اش شد و به سمت مقصدش حرکت کرد.
تلفن را که قطع کرد نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و نگاه مظلوم‌اش را به هائوشوان داد.
-شوان گا... خوب ببین تقصیر من که نبود یک دفع زد به من وگرنه من خیلی بلدم.
هائوشوان با تاسف سری تکان داد و گفت- اینا رو به من نگو، برسی خونه باید به آنیسا جواب پس بدی.
حتی فکر کردن به چهره‌ی عصبانی دختر باعث میشد نخواهد با او مواجه شود. آب دهانش را پرصدا قورت داد و گفت-گا نجاتم بده باشه؟
هائوشوان نگاه شماتت بارش را روی پسر نشاند. کنارش زانو زد و مشغول پانسمان کردن پای ییبو شد. مقداری بتادین روی زخم پای‌اش ریخت و با پنبه آن را پخش کرد تا از عفونی شدن زخم جلوگیری کند. گاز استریل را روی زخم فشار داد و با چسب محکم‌اش کرد.
به طرف در چرخید و با دیدن مردی بلند قامت با تیشرت خاکستری رنگ دید که ماسکی بر صورت زده بود. در نگاه اول لحظه‌ای او را با جان اشتباه گرفت اما دقیق‌تر که شد فهید او نیست.
آرام روی شانه‌‌ی هائوشوان زد و گفت-شوان گا یکی داره نگاهمون میکنه.
هائوشوان سر پماد را بست. سرش را بالا گرفت و پاسخ داد- کی؟
-پشت سرته. همون مردی که ماسک زده.
مرد ماسک‌اش را پایین آورد. لبخند جذابی بر چهره‌اش نشاند و گفت- من اوه سهونم، مالک جدید اینجا... فقط میخواستم ببینم ایشون خوب هستن یا نه.
هائوشوان دست‌اش را دور اسلحه‌اش حلقه کرد، هنوز مشکوک بود از طرفی قد و هیکل مرد مانند فرد درون عکس بود به همین خاطر نمیتوانست از موضعش پایین بیاید.
سهون باوجود ان که رفتار خشک مرد را دید همچنان لبخندش را حفظ کرد و گفت- متاسفم اگه زیاده روی کردم فقط نمیخوام کسی آسیب ببینه.
سپس رو به هائوشوان ادامه داد- شوان گا ایشون مرد خوبی بنظر میان.
هائوشوان به اجبار از موضع‌اش پایین آمد. از سر راه مرد کنار رفت اما همچنان نگاه مشکوک و خطرناک‌اش را حفظ کرده بود.
سهون نزدیک، تر شد و پرسید- من افتخار اشنایی با کی رو دارم؟
ییبو از جای برخاست به مرد دست داد و در جواب گفت- وانگ ییبو، از آشنایی باهاتون خوشبختم.
سهون دست ییبو را به گرمی فشرد و لبخندی زد و زیر چشمی مرد دیگر را زیر نظر گرفت.

call me master Where stories live. Discover now