ساختمان بزرگی با نمای سنگ سفید که در میان انبارهای بزرگ احاطه شده بود؛ جایی که جان با استفاده از خون به دست آورده بود.
قدمهای محکمش را به درون ساختمان گذاشت، هر که او را میدید احترام میگذاشت و خم میشد. چیزی که جان آن را احترامی توأم با ترس مینامید. وارد اتاق مخصوص جلسه شد و گفت-خب آقایون بیایدشروع کنیم.
دو ساعتی میشد که تمرین تمام شده بود و در حال استراحت بودند. تمام مدت دلش میخواست به سمت موبایلش برود تا ببیند شیائوجان چه در تلفنش داشت و این امر با تماس جان میسر شده بود. با پایش روی کفی سالن ضرب گرفته بود، بعد دقایقی طولانی کلنجار رفتن با کنجکاوی شدیدش موبایل را باز کرد تا محتوای آن را ببیند. هر چه گشت هیچ چیز درونش نبود جز چند پیام که بین او و شرکایش رد و بدل شده بود. بیحوصله داخل فایلها رفت. تنها پوشه موجود در آن گوشی حوصله سربر، چند حرف اختصاری بود “LZATJ”.
با تعجب داخل رفت، چندین عکس از جان با اعضای خانوادهاش بود، در بینشان فقط توانست آنیسا و جنجی را تشخیص دهد.
با دیدن تنها فیلم داخل پوشه مردد روی آن کلیک کرد.
فیلم که پخش شد،صدای جان پیچید.
“لیلا نرو لبه خطرناکه. “
فیلم بر روی دختری زیبا ایستاد. تمام اجزای صورتش او را یاد آنیسا میانداخت، گویی تصویر آنیسا را در جوانی تماشا میکرد.
“اوه جان تو خیلی سخت میگیری بیا از زیبایی لذت ببر. “
دوربین نزدیکتر رفت، دستی شانه دختر را گرفت و او را عقب کشید و همانجا فیلم تمام شد. او دیگر چه کسی بود؟ دوست دخترش بود؟ چرا انقدر شبیه به آنیسا بود؟ ذهنش تماما درگیر بود، هرچه که بیشتر از حضورش در خانواده شیائو میگذشت سوالات بیشتری ذهنش را درگیر میکرد.
به صفحه خیره شد هنوز هم فیلم بر روی چهره دخترک بود. با دیدنش تنها دو کلمه در ذهنش تداعی میشد؛ زیبا و تحسین برانگیز.
-اسمش لیلا بود.
با شنیدن صدای خالهی جان چرخید. خجالت زده سرش را پایین انداخت، نباید انقدر کنجکاوی میکرد ببخشیدی گفت و سریع خاموش کرد.
-معذرت میخوام خانوم، من..... واقعا نمیخواستم.....
زن با مهربانی لبخندی زد و بازویاش را نوازش کرد، گفت- اشکال نداره تو هم الان جزئی از خانواده شیائوها هستی... من لینا هستم خالهی جان اون روز نشد کامل هم رو بشناسیم.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد- لیلا دختر خوبی بود، انقدر مهربون بود که هر کی اون رو میدید عاشقش میشد اما حیف که دیگه نیست.
پس دختر درون فیلم، دیگر در زندگی جان نبود.
زن عکسی قدیمی را از جیب لباساش بیرون کشید و ادامه داد- این عکس رو یک هفته قبل از این که بره گرفت.
-بره؟ کجا بره؟
-بهشت! شایدم جهنم! کی میدونه؟
وحشت زده چرخید؛ مرد بزرگتر به دیوار تکیه داده بود و با اخمی شدید نگاهش میکرد. ناخودآگاه بدنش لرزید، جان او را بخاطر سرک کشیدنش میکشت.
جان با قدمهای بلند سمتشان رفت بیاعتنا از ییبو گذشت و خالهش را در آغوش کشید. لینا مشتی محکم به بازوی جان کوبید و غرید- خجالت نمیکشی تو چرا نگفتی دخترام اومدن... تو چجور برادری هستی؟
لبخندی بر صورتش شکل گرفت؛ از همان لبخندهای کمیابی که دیدنشان روحت را تازه میکرد و دیگر نمیتوانستی بدخلق باشی. اکنون که نگاه میکرد درمیافت مرد تا چه حد نسبت به خالهش مهربان بود، اگر تمام مدت همین بود مشکلی نداشت حیف که جز اینجا عصبی میشد و دیگر نمیتوانستی با او حرف بزنی. اخمی بر صورتش شکل گرفت و پشت کرد.
جان که این حرکت ییبو را از زیر چشم مشاهده کرده بود نیشخندی زد و گفت- دخترت بهونهت رو میگیره اومدم ببرمت پیشش مگر دست از سرم برداره.
-پس بذار بریم خرید براشون چیزی بخرم زشته دست خالی برم پیششون.
جان اهی کشید و باشهای گفت. خالهش که رفت آماده شود سمت ییبو ی چرخید که قصد فرار داشت.
-کجا با این عجله؟ بودی حالا.
ییبو لبخند زوری زد و در حالی که لبش رو جلو داده بود و سعی میکرد مظلوم باشه ببخشیدی لب زد. جان نوچ نوچی کرد و کنار گوشش گفت- امشب من با تو خیلی کار دارم برو دعا کن که تنها نشیم.
آب دهانش رو قورت داد. قصد داشت با او چه کند او که همجنسگرا نبود، بود؟ نکند که از همان اول او را میخواست و پرداخت بدهی پدرش بهانهش بود؟ تلنگری به خودش زد چه افکاری که در سرش نمیپیچید.
جان نیشخندی زد و به کمر ییبو فشاری محکم وارد کرد. ییبو هیسی از روی درد کشید، دستش رو پس زد و ان قسمت را مالش داد. با آن که دردش گرفته بود اما از این درد بدش نیامده بود، هیچوقت این را به کسی نگفته بود.
غرغری کرد و چشم غرهای به جان رفت.
-زورت به کوچیکتر از خودت رسیده؟ سن خر بابام رو داری با بچه هفده ساله در میوفتی.
جان پس گردنی نسبتا محکمی نثارش کرد و غرید- ادب یادت ندادن توله.
با تخسی تمام گفت- نه یادم ندادن همینی که هست.
-اشکال نداره، خودم هستم از این به بعد یادت میدم چطور با بزرگترت رفتار کنی.
ییبو از او فاصله گرفت و زمزمهوار گفت- پیرمرد غرغرو.
جان با تاسف سری تکان و به دیوار تکیه داد.
.
.
.
صدای قدمهای افراد جان در سرتاسر انبار پیچیده بود، به دستور اربابشان تمام محموله باارزش را به انبارهای زیرزمینی منتقل میکردند.
هائو از پشت شیشه به کارشان نظاره میکرد. زمانی که پا به عمارت شیائوها گذاشته بود جان تازه کارش را در مافیا شروع کرده بود و او جزئی از اولین بردهها بود، اما اکنون دست راست جان بود و اعتماد بسیاری به او داشت.
-جناب وانگ شما خیلی بهتر از ارباب شیائو هستین این درست نیست که زیر دستش باشین.
چرخید. پوزخندی به زن نیمه لخت روی مبل زد و گفت- همین که ارباب صداش میزنن نشون میده کی برتره.
زن دستش را زیر چانه زد و گفت- تو به من اعتماد کن کاری میکنم که تو مدت کم بشی ارباب اصلی... فقط کافیه زمان و مکان انتقال محموله رو بهم بگی.
-بعد اونوقت رو چه حساب فکر کردی بهش خیانت میکنم؟
معلوم بود که میدانست هائوشوان هرگز خیانت نمیکرد میبایست او را با روشی دیگر تحریک میکرد. از جای برخاست و به سمتاش رفت، دستاش را روی عضلهی سینهاش کشید و روی شکماش که رسید متوقف شد. با لوندی نوازشش کرد و گفت- چون ما میتونیم فایدههای زیادی برای هم داشته باشیم.
او را عقب راند و غرید- حدتو بدون.
زن تعادلش را از دست داد و محکم روی زمین افتاد. خشمگین بلند شد و فریاد کشید- هیچ راهی نداری وانگ هائوشوان یا باید مکان محموله رو بگی یا باید پسره رو بدی به دیلن وگرنه خودت میدونی چی میشه.
از آن زن و تهدیدش نمیترسید ولی از واکنش جان کم و بیش میترسید. اخمی غلیظ بر چهره نشاند، تقصیر خودش بود که بهانه برای سواستفاده به آنها داده بود، اکنون باید این وضع را جمع میکرد.
-گمشو برو.
زن لباسهایش را بر تن کرد پشت چشمی نازک کرد و گفت- به نفعته سریع تصمیم بگیری.
اهمیتی نداد. زن که رفت مشت محکمی به شیشه زد، باید خرابکاریش را جمع میکرد. تلفنش را برداشت و به تنها کسی که به ذهنش میرسید زنگ زد.
با بوق چهارم صدایی در گوشش پیچید- به نفعته که کارت واجب باشه.
-آنیسا دیلن فهمیده؟
صدای آنیسا رنگ نگرانی گرفت.
-چطور فهمیده وقتی خودمون تازه متوجه شدیم؟
هائو چاقوی جیبیاش را در دستاش چرخاند و گفت- دیلن داره زیادی دردسر میشه باید از شرش خلاص بشیم.
-فعلا صبر کن اگه جان پسره رو قبول نکنه میرم سروقتش... به آدمات بسپار حواسشون باشه دیلن دست از پا خطا نکنه، نمیخوام جان بیشتر از این تو دردسر بیوفته.
.
.
.
-ییبو سریع یک کدومشونو انتخاب کن دیوونم کردی بچه.
ییبو لباسهای درون دستاش را بالا و پایین کرد هنوز هم بین دو لباس مردد بود و نمیدانست که کدامشان را انتخاب کند. جان سرش را میان دستانش گرفت و زیر لب غرغر کرد.
ییبو لباسها را جلوی جان گرفت و گفت- کدومش خوبه؟
جان سرش را بلند کرد و حرصی غرید- هر دو رو بخر... دیوونم کردی.
ییبو ناراحت از دادی که جان کشیده بود لبانش را آویزان کرد، لباسها را سرجایش گذاشت و از مغازه خارج شد. جان فحشی نثار پسرک لوس کرد و هر دو لباس را برداشت تا حساب کند.
ییبو غرغرکنان به سمت لینا رفت و کنارش نشست.
لینا لبخندی به ییبو زد و پرسید-دعوات کرد؟
ناخوداگاه بغض کرد اصلا انتظار نداشت جان اینگونه رفتار کند. سرش را ارام تکان دادو پایین انداخت. همان موقع سر و کلهی جان با دو پاکت خرید در دست پیدا شد.
-پاشید بریم.
لینا به ییبوی دلخور اشاره کرد و لب زد- از دلش دربیار.
جان سری تکان داد و دست ییبو را گرفت و او را همراه خود کشید؛ برایش جالب بود که چقدر ساکت و مطیع بود. سوار ماشین که شدند ییبو را از عمد کنار خودش نشاند و تمام مسیر زیر چشمی نگاهش میکرد؛ پسرک زیادی از او ناراحت بود.
-خاله یک روز بریم سانیا* نظرت چیه؟
ییبو، کنجکاو گوشهایش را تیز کرد. جان داشت راجعبه شهر سانیا حرف میزد، جایی که اون خیلی دلش دوست داشت ببیند اما بخاطر وابستگی بیش از حد پدرش به او هیچوقت نتوانسته بود به این شهر ساحلی زیبا برود.نیم نگاهی به جان انداخت باز هم جان چیزی نباید را میدانست.
لینا با فهمیدن مقصود جان ابرویی بالا انداخت و پاسخ داد- البته، خیلی وقته نرفتیم... یکم خوش گذرونی ایراد نداره.
جان نیشخندی زد و با زدن ریموت درب اهنی عمارت را گشود. ماشین را که پارک کرد، لینا بلافاصله خارج شد؛ ییبو هم قصد خروج داشت که جان دستاش را گرفت و او را نگه داشت. به سمت خودش چرخاند و چانه پسرک را بالا آورد، اشک در چشمان زلالاش حلقه زده بود و چهرهای جدید از وانگ ییبو را برای او به نمایش گذاشته بود.
-چرا اینجوری بغض کردی؟ مگه چی بهت گفتم؟
ییبو بینیاش را بالا کشید و لب زد-سرم داد کشیدی.
جان پوف کلافهای کشید. باورش نمیشد ییبو بخاطر همچین دلیلی ناراحت شده بود. اولین قطره اشکاش که چکید سریع با انگشت شصتاش پاک کرد، مردد بود این کار را انجام دهد یا نه؟ اخر پسرکاش زیادی لوس و حساس بود اما آن لبان پفی و هوسبرانگیزش چشماش را گرفته بود. به سمتش خم شد و در چند سانتیمتری لبان ییبو متوقف شد.
به چشمان دلخورش خیره شد و بوسهای آرام روی ان نرمینهها کاشت. ییبو بهت زده به جان که چشمانش را بسته بود و لبانش را با ملایمت میبوسید خیره شد.
چند دقیقه طول کشید که به خودش بیاید، سریع جان را از خود راند و گفت- چیکار میکنی؟
جان آرام لبان پسرک را لمس کرد، مزهی توتفرنگی زیر لبش او را وسوسه میکرد بخواهد بیشتر آن طعم را بچشد. به شدت در تلاش بود که میل سرکشاش را برای کبود کردن پسرک نادیده بگیرد اما چطور میتوانست وقتی که او نزدیکش بود و فقط لازم بود که او را به طرف خود بکشد.
نفس عمیقی کشید و قبل آن که کاری بکند سریع از ماشین خارج شد.
ییبو به جای خالی جان نگاه کرد، ذهناش هنوز اتفاق چند لحظه پیش را هضم نکرده بود.
-ییبو تا ابد میخوای اونجا بمونی؟
به سختی بدناش را تکان داد و از ماشین خارج شد. بدش نیامده بود اما شوکاش خیلی بیشتر بود. احساس عجیبی داشت، لحظهای چشماش روی جان نشست؛ او چه احساسی داشت؟
جان که حرکات سنگین او را دید سمتاش آمد و گفت- برای این اتفاقی که افتاد متاسفم، نباید زیاده روی میکردم.
او حس بدی نداشت، باید میگفت
-ولی...
جان حرفش را قطع کرد و گفت- من اون کسی که تو فکر میکنی نیستم نباید تا وقتی که کامل منو میشناختی میبوسیدمت.
ییبو به سمت جان رفت، از آن مرد بدش نمیآمد اما میترسید شاید ترساش بخاطر اتفاق دیروز بود هرچه بود او را در گفتن حرفاش مردد میکرد.
جان پاکت خرید رو به دست ییبو داد و وارد عمارت شد.ووت و کامنت یادتون نره دلبرای من
ESTÁS LEYENDO
call me master
Fanficgenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...