s2 part 2

113 13 2
                                    

ییبو خم شد مو را در دست گرفت و گفت-جیه این موهای توئه؟ چرا بهت کادو دادنش؟
در ان لحظه فقط یک چیز در دهنش می‌چرخید “رفتن به ان مهمانی ممکن بود گره معمای بزرگی را باز کند. “

تاریکی شب بر همه جا سایه انداخته بود. آن زمان تنها موقعی بود که آنجا رنگ آرامش را میدید، از ان گذشته شب‌ها میتوانست به راحتی از سقف شیشه‌ای ستاره‌ها را ببیند عاشق این کار بود و هیچگاه از ان خسته نمیشد. حتی گاهی میدید که آنیسا هم با او همراهی میکرد اما آن شب جزء شب‌هایی بود که نباید نزدیک دختر میشد شب‌های دوشنبه متعلق به جنجی بود. آنیسا تمام وقتش را برای او می‌گذاشت، از بیلیارد گرفته تا گلف و تنیس و بازی‌های ویدیویی و آخر شب هم فیلم میدیدند. همه میدانستند دراین روز نباید خلوت دو خواهر را برهم بزنند اما ییبو بود، استاد پا گذاشتن بر روی قوانین؛ این قوانین برای دیگران بود نه او که عزیزکرده‌ی آنیسا بود.
چشمکی به ستاره‌های درون آسمان زد و از جای برخاست. پاورچین فاصله‌ی سالن اصلی تا اتاق او را پیمود. در اتاق‌اش قهوه‌ای رنگ بود و کنده‌کاری‌هایی از یک اژدها داشت. آرام دستگیره را پایین کشید و سرش را داخل برد.
جنجی خواب بود، اما آنیسا هنوز بیدار و در حال کار کردن بود.
نگاه دختر را که دید لبخندی دندان‌نما زد و گفت- دلم برای آنی جیه‌ام تنگ شد.
آنیسا دست‌اش را روی بینی‌اش گذاشت و لب زد- آروم، خوابیده. بیا تو.
ییبو تقریبا خودش را به داخل پرت کرد. در را بست و خودش را کنار آنیسا بر روی تخت جای داد. سرش را روی بازوهای آنیسا گذاشت و چشمانش را بست. اکنون احساس بهتری داشت، آنیسا برای او مانند پری مهربان درون قصه‌ها بود کنارش نیازی نبود نگران اتفاقات ناگوار یا کارهای بد آدم بد داستان باشد. فقط کافی بود دستان‌اش را بگیرد آن وقت بود که میتوانست مطمئن باشد همه چیز درست خواهد شد.
آنیسا موهای ییبو را نوازش کرد. آنقدر به این کار ادامه داد که بالاخره نفس‌هایش منظم و خواب بر چشم‌هایش چیره شد. به آرامی دست‌اش را از زیر سر ییبو کشید و از روی تخت پایین آمد. از اتاق که خارج شد با هائوشوان مواجه شد.
نزدیک‌تر رفت و گفت-چی‌شد؟ نفهمیدی چیزی؟
هائوشوان گوشی‌اش را به دست دختر داد. عکس مردی که با همان بسته در اداره‌ی پست بود چهره‌اش دیده نمیشد اما همان نیم رخ کافی بود تا بگوید ان فرد جان نیست. کمی دیگر عکس را نگریست، اخمی بر پیشانی نشاند و گفت- چیز دیگه‌ای ازش نیست؟
-نه طرف کامل خودشو پوشونده اما با توجه به استایل و حرکاتش میتونم بگم طرف قبلا تو ارتش بوده. خیلی خوب از دید دوربین‌ها پنهان شده.
مکثی کرد و ادامه داد- خیلی مشکوکه، احتمال داره که از طرف دشمنامون باشه.
آنیسا گوشی را برگرداند. لبانش را برهم فشرد و گفت- من مطمئنم یک نشونه‌س هائو... امکان نداره کسی از قول ما باخبر باشه اونم انقدر دقیق. حتما یک چیزی هست که فرستادن.
چرخید که برود اما هائوشوان سریع دست‌اش را گرفت. به چشمان روشن دختر خیره شد و گفت-اگه تله باشه چی؟ اگه بخوان بکشنت؟
-نمیتونن... انقدر ضعیف بنظر میرسم؟
هائوشوان کلافه مشت‌اش را به دیوار کوبید و با صدایی آرام غرید- تو هم آدمی آنیسا... ترمیناتور که نیستی چند بار دیگه میتونی خودتو نجات بدی؟ اگه این بار بلای جدی سرت بیاد کی میخواد از این خانواده مراقبت کنه؟
نگرانی او را درک میکرد اما نمیتوانست دست روی دست بگذارد. حتی اگر جان زنده نبود می‌بایست جسدش را پیدا میکرد، نمی‌خواست اجازه دهد که کسی از برادرش سواستفاده کند. دست‌اش را روی دست هائوشوان گذاشت و گفت- نگران من نباش تا وقتی که جان رو پیدا نکنم قرار نیست بمیرم.
کمی از او فاصله گرفت و ادامه داد- فردا یک قرار مهم دارم مراقب ییبو باش، سروکله‌ش پیدا نشه.
سری تکان داد و رفتن دختر را نظاره کرد. دیگر نمیدانست چگونه او را از گشتن منصرف کند، آنیسا اراده‌ی مستحکمی داشت و شکستن این اراده کار هرکسی نبود آن هم در چنین زمانی که جان را کنارش نداشت. دستانش مشت شد، چرخید و از راهرو خارج شد.
آنیسا داخل اتاق کارش شد. دکوراسیون با تم قرمز و مشکی چیده شده بود و وسایل را به گونه‌ای انتخاب کرد که جان دوست داشت حتی یک اتاق بازی مخفی هم ساخته بود. راه ورودش از طریق گلدان چینی بر روی کتابخانه بود. با چرخاندن آن مسیر باریک منتهی به اتاق باز میشد. آنجا را هم طبق سلیقه‌ی جان دیزاین کرده بود. پشت میز نشست و به برگه‌ها نگاهی انداخت، ورودی و خروجی شرکت و حساب‌های مالی که این چند وقت نتوانسته بود نگاه‌شان کند. او هیچ چیز از اعداد ارقام نمیفهمید و همین کمی کار را سخت میکرد و زمان زیادی برای حساب کردن از او می‌گرفت.
یکی از برگه‌ها را برداشت و با دیدن اعداد روی‌اش چشمان‌اش را برهم فشرد. به همین خاطر بود که از ریاضی نفرت داشت. عینک‌اش را زد و شروع به خواندن‌شان کرد.
مدتی گذشت و او کلافه از حساب‌های ناهماهنگ این مدت سرش را روی میز کوبید. نمیدانست ایراد از ریاضی افتضاح او بود یا آن که ایرادی وجود داشت.
نفس عمیقی کشید سرش را بلند کرد تا دوباره حساب کند که ناگهان در با شتاب باز و چهره‌ی رنگ پریده‌ی ییبو نمایان شد. سریع از جای برخاست و سمت‌اش رفت. دست‌اش را روی بازوی پسر گذاشت و گفت- عزیزم چی شده؟
ییبو خودش را درون آغوش آنیسا انداخت و با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت- دوباره کابوس دیدم.
کمرش را نوازش کرد و گفت- چیزی نیست، نترس... اون فقط یک خواب بود.
ییبو همین که دوباره حس امنیتش را بازیافت. از او جدا شد و گفت- میشه پیشت بمونم؟
آنیسا ضربه‌ای آرام به بینی ییبو زد و گفت-چطور میتونم دست رد به گربه کوچولوم بزنم؟
دوباره سمت میز برگشت و پشت آن نشست. برگه، ها را بالا پایین میکرد تا مگر ردی از پانصد میلیون دلار گمشد پیدا کند اما هیچ قرار داد و یا خروجی جور در نمی‌آمد. این نشانه بدی بود زیرا که گویی یک نفر آنجا درحال خراب‌کاری بود.
ماشین حساب را کنار گذاشت و سرش را به میز کوبید. مانده بود که جان چطور تمام این‌ها را اداره میکرد اما او قادر نبود از پس یک حساب کتاب ساده بربیاید. با این حال نمیتوانست وجود یک جاسوس در شرکت‌اش را انکار کند.
سکوت ییبو را که دید چرخید. روی صندلی به خواب رفته بود. آرام پوست لطیف گونه‌اش را لمس کرد و به باقی کارش رسید.
سپیده دم صبح بود که کارش تمام شد. از جای برخاست، کش و قوسی به بدنش داد و از اتاق خارج شد بهتر بود که قبل بیدار شدن ییبو صبحانه را برایش بیاورد.
وارد آشپزخانه که شد تنها هولئا حضور داشت و درحال تدارک صبحانه بود. سلام آرامی کرد و گفت- یک صبحانه برای ییبو آماده کن، همه اون چیزایی که دکتر گفت رو هم بذار.
هولئا گوجه‌ها را خورد کرد کنار تخم مرغ‌‌ها ریخت و کمی ادویه به ان اضافه کرد. نان‌های تست را داخل سبد کوچک چوبی گذاشت. آبمیوه‌ها را داخل جامی بزرگ ریخت و سینی را به دست آنیسا داد.
-خانوم، ارباب هائو گفتن بهتون بگم که قرار ظهرتون با رئیس مائو رو فراموش نکنید.
خدا را شکر کرد که هائو بود و قرارها را به او یاداور میشد وگرنه او سریع از خاطر میبرد. مائو یکی از دشمنان قدیمی مادرش بود. مردی که سابقه‌ی خرابکاری بسیاری برای مادرش داشت و تا همین دو سال پیش نمیدانست او کجاست اما مرگ جان باعث شد که همان عده‌ای که با ملکه دشمنی داشتند با او باشند. با این حال یک اصل مهم در مافیا بود که هر رئیس مافیایی فقط به خودش اعتماد داشت.

سینی را روی میز گذاشت کنار ییبو نشست و شروع با نوازش موهای پسر کرد. بوسه‌ای روی پیشانی ییبو کاشت و با لبخندی گفت-نمیخوای بیدار بشی... چشمای قشنگتو باز کن دیگه عزیز دلم.
ییبو چرخید و نق زد-نمیخوام جیه، بذار بخوابم دیگه.
آنیسا بوسه‌ی دیگر به پیشانی‌اش زد و موهای پریشان‌اش را به کناری راند.
-صبح شده گربه کوچولو پاشو دست و روتو بشور صبحونه اوردم خوشگله من.
به سختی چشمان‌اش را باز کرد و نالید- هنوز صبح نشده نمیخوام پاشم.
-اگه پا نشی به شوان‌گات میگم خودش تنهایی بره پیست خوش بگذرونه.
ییبو سریع از جا پرید با چشمانی گشاد شده گفت-میذاری برم پیست؟
سینی را اورد روی پای‌اش گذاشت و گفت-اره اما اگه صبحونه نخوری نمیذارم بری.

ووت فراموش نشه دلبرام

call me master Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz