part 3

286 35 1
                                        

از خواب که برخاست  گیج بود. لحظه‌ای احساس کرد که در یک خانه ناشناخته برخاسته. شاید هم شیائوجان رحم به خرج داده بود و او را نزد خانواده‌ش بازگردانده بود.  تنها وقتی درک کرد هنوز در عمارت شیائو است که صدای نحس آن مردک در گوشش زنگ زد.
-اره عزیزم، همه چیز آماده‌س... گفتم اماده‌ش کنن معلومه زیباترینم من بهترینا رو برات حاضر میکنم.
سرش را زر پتو فرو برد و سعی می‌کرد تمام مکالمه را بشنود اما جان مدام راه می‌رفت و بعضی قسمت‌ها را متوجه نمی‌شد.
-همون چیزی که دوست دا... کیک شکلاتی؟ حتما... تو فقط.... مراقب خودت باش خوشگلم منم می‌بوسمت.
اگر قبلا تمایلی به دیدن مهمان جان نداشت اکنون بیشتر دوست داشت بداند که این شخص خاص کیست که شیائوجان این‌گونه با او صحبت می‌کرد. تا صدای نزدیک شدن قدم‌های مرد را شنید سعی کرد به گونه‌ای به نظر برسد که گویی تازه از خواب برخاسته.
خمیازه‌ای بلند بالا کشید و چشمانش را مالید و خطاب به جان سلام کرد.
جان همان پوزخند همیشگی‌اش را بر صورت نشاند و با کنایه گفت- خوب خوابیدی؟
نیم نگاهی به نیم رخ او انداخت و متشکرمی زمزمه کرد. پتو را کنار زد و بدون آن که به یاد داشته باشد شلواری ندارد  از کنار جان گذشت اما با نشستن دست‌های داغ جان روی پوست سردش فریادی بلند کشید.
-وایییی... چیکار میکنی متجاوز عوضی؟  خجالت نمی‌کشی بقیه رو دست مالی مممم...
جان با دو انگشت لبان پسرک را گرفت و غرید- ساکت باش ور ور جادو، وردار شلوار پات کن اون‌جوری لخت جلوی نگهبانا نری.
این را گفت و با برداشتن کیف پول و تلفن همراهش از اتاق خارج شد.
به سمت آینه قدی اتاق دوید اما با دیدن خودش جیغ خفه‌ای کشید. یعنی تمام مدت با پیراهنی که به زور باسنش را پوشانده بود می‌گشت. نه با این افتضاح دیگر جرئت نداشت در چشمان جان نگاه کند.
لب گزید و به سمت کمد رفت. در را که باز کرد با هجوم انواع مختلف لباس مواجه شد، سوت بلند بالایی زد و از میان لباس‌ها عبور کرد. خود کمد اتاقی جداگانه محسوب می‌شد البته از مرد پولداری چون جان کمتر از این انتظار نداشت.
چشمانش با دیدن تیشرت و شلواری که طرح اسکلت بر آن خود نمایی می‌کرد برق زد. سریع آن را برداشت و با درآوردن پیراهن خودش آن را به تن کرد. تیشرت که کاملا اندازه بود اما شلوارش چندان تعریفی نداشت؛  کمرش گشاد و بلند بود. البته با آن قد بلندی که جان داشت این وضعیت عجیب نبود.
شلوار را که برای خود اندازه کرد چرخید برود اما با دیدن جان که تکیه زده بود و با چشمانی براق و حریص به او می‌نگریست جا خورد. من و منی کرد و گفت- تو... تو مگه... نرفتی؟
جان که داخل شد آب دهانش را قورت داد و ارام قدمی به عقب برداشت. ضربان قلبش بالا رفته بود و کف دست‌هایش از استرس عرق کرده بود نکند جان با دیدن او تحریک شده بود؟
به یک قدمی‌اش که رسید عقب رفت قصد فرار داشت اما باز هم گیر آن دستان قوی افتاد.
جان با یک دست بازوی ییبو را  و با دستی دیگر دهانش را گرفت و گفت- جیغ نزن،  باهام بیا کارت دارم.
نه مایل بود بداند کارش چیست؟ نه این‌که بداند کجا می‌روند؟ هنوز هم افتضاحی که به بار اورده بود را از یاد نبرده بود.
جان که دستش را برداشت با صدایی نسبتا بلند گفت- من باهات هیچ کجا نمیام.
چشمانش را بر روی هم فشرد. قول داده بود بلایی سر او نیاورد پس نفسی عمیق کشید و سعی کرد از در آزامش برای راضی کردنش وارد شود.
دستی به داخل موهای ییبو کشید و تارهای نامنظمش را درست کرد و با مهربانی کم سابقه‌ای گفت- پسر خوبی باش و باهام بیا بعدش میریم خرید تا اتاقت رو طبق میل خودت بچینی.
مگر این فرصت چندبار در عمرش تکرار میشد تا بخواهد از دستش بدهد؟ نه امکان نداشت بگذارد این فرصت نایاب از چنگش برود.  آرام به جان نزریک شد و گفت-قول میدی که زیر حرفت نزنی؟
-قول میدم. به شرفم قسم.
ییبو سر تکون داد. پدرش می‌گفت شرف یک مرد همه چیز اوست و کسی که به شرفش قسم بخورد و عمل نکند مرد نیست، نامرد است.  بدون آن که لجبازی کند همراهش رفت.
ماشینی که سوارش شدند همانی بود که جان او را به این عمارت آورده بود با این تفاوت که این بار یک نفر دیگر هم همراهشان بود. مردی غریبه اما جذاب که با نیشخندی به او می‌نگریست. کمی به جان نزدیک شد و کنار گوشش گفت- این کیه؟ چرا داره بد نگاهم میکنه؟
با شنیدن صدای نسبتا نگران پسر کنارش، سرش را چرخاند و به او نگاه کرد و پاسخ داد- دوستمه. اسمش هائوشوانه... هائو از زل زدن بهش دست بردار.
هائو  دستش را پشت، سرش گذاشت و جوری لب زد که فقط جان متوجه حرفش شد.
-پسره جون میده برای تربیت شدن.
جان با پا محکم به زانوی او کوبید و فهماند که حرف زدن در مقابل ییبو ریسک است و امکان دارد پسر متوجه شود. هائو شانه‌ی بالا انداخت   و بدون توجه به چشم غره‌های جان کارش را ادامه داد.
ییبو  دستی به یقه‌ش کشید و به بیرون خیره شد. حداقل این‌گونه تحمل نگاه‌های مرد راحت‌تر می‌شد. ماشین که در خیابان پیچید همه‌جا در نظرش آشنا آمد نگاهی به بیرون و نگاهی به جان انداخت و با چشمایی گشاد شده از تعجب گفت- اینجا که... چرا اینجاییم؟
این دیگر دور از انتظارش بود. او از کجا متوجه شده بود که عاشق رقصیدن است؟ این را به هیچ‌کسی نگفته بود، تنها چند بار رفته بود تا رقصیدن گروه آن‌جا را ببیند و از شانس خوبش توانست کمی برقصد اما بخاطر پدرش هیچ‌گاه نتوانست ادامه دهد.
پرسید-چطور فهمیدی؟
جان هیچ جوابی نداد و تا ایستادن ماشین سکوت کرد. هائوشوان که پیاده شد  جان به سمتش چرخید او را به سمت خودش کشید و با لحنی تند و تهدیدآمیز گفت- امروز میری اونجا اما اگه ببینم با کسی گرم گرفتی یا هوس کنی فرار کنی... ییبو قسم میخورم پشیمونت میکنم.
دوست داشت جوابش را بدهد اما دیدن چهره درهم رفته جان  او را مجاب میکرد که سکوت کند. سرش را پایین انداخت و پیاده شدند.
پیاده شدنشان همانا و پرت شدن لنگ کفشی به طرف جان همانا.  جان سریع جا خالی داد که کفش به او اصابت نکند. صدای جیغ زنی پیچید و باعث شد تا چند لحظه مردم هم بایستند و آنها  را نگاه کنند.
-اهای با چه رویی اومدی هااا؟؟
جان خم شد و کفش را برداشت. لبخند کمرنگی بر لب نشاند و گفت- خودت گفتی خب... تازه مهمون هم دارم.
قامت زن که نمایان شد، لبخند جان بیشتر شد.صورت کشیده‌ای داشت که آثاری از پیری در آن نمایان بود.موهای گندم گونش را به دورش ریخته و دست به کمر زده بود  و با اخم به جان می‌نگریست.
آرام جلو رفت و کفش را جلوی پای زن گذاشت گفت- مراقب مهمونم باش من باید برم خودت میدونی کارم واجب نبود بهت نمی‌گفتم، سوپرایز دارم.  کفش  را به پای زن کرد و بوسه‌ای روی گونه‌اش گذاشت.
زن با پشت دست  رد لب‌های جان را پاک کرد و لحنی که گویی دلش به رحم آمده گفت- چیکار کنم که خواهرزادمی، باشه برو.
جان کمی فاصله گرفت یک لحظه انگار چیزی یادش آمده باشد چرخید و گفت- آنیسا هنوز نیومده؟ می‌خواستم ببرمش کوه.
لبخندی روی لبان زن شکل گرفت، جان را به طرف ماشین هول داد و گفت- قهره باهات یادت رفته. برو دیگه مگه کار نداشتی.
☆☆☆
هائوشوان در کانتینر  سبز رنگ را گشود و گفت- محموله کاملا سالمه... از این کار مطمئنی؟
جان به دختران جوونی که داخل بودن نگاه کرد. پُکی از سیگار برگ‌اش گرفت و پاسخ داد- کاملا.
در را که بست زنی  با موهای طلایی رنگ مقابلشان بود چاقوی جیبی‌اش را در دستان ظریفش  می‌چرخاند و با پوزخندی که او را نشانه رفته، بهشان خیره شده بود.
این زن برای دیوانه کردنش کافی بود و هائوشوان قصد داشت که او را با دیدن این چهره منفور آزار دهد.
نیشخند روی لب سوزان بیشتر شد، تکیه‌اش را از کانتینر کناری گرفت  و گفت-باز هم همدیگه رو دیدیم ارباب شیائو. چیکار میکنی با زحمتای من؟
به خوبی متوجه طعنه کلامش شد. اگر این زن نبود اکنون او مجبور نبود چنین دردسری را تحمل کند. چرخید و بدون آن که به وراجی‌های آن زن توجه کند خطاب به هائوشوان گفت- بشماریدشون تعداد دقیق باشه... حتی یک نفرشون هم زخمی نباشه اونا خیلی با ارزشن.
صدای چشم هائوشوان در صدای زن گم شد.
-خوشگله مگه نه؟ خوشگل و مطیع. باب میل ارباب نیست؟
مطیع؟ جان گمان نمی‌کرد که این کلمه در دایره لغات ییبو جا بشود. چرا دروغ بگوید پسرک وسوسه برانگیز بود اما او هم شخصی نبود که با آن راحتی‌ها تحریک شود حداقل قصد نداشت بگذارد نقشه آن شیطان عملی شود، نه به آن زودی‌ها.
یقه پیراهنش را مرتب کرد و گفت- بچه‌س ولی برای گاییدن تو بسه.
سوزان حرصی دسته چاقو را فشرد و گفت- بیا منتظر بمونیم و ببینیم کی،کی رو میکنه. هیجان انگیزه نه؟ اون بلونده همون چیزی که دوست داری، مگه نه که گاییدن پسرای بلوند روحت رو ارضا میکنه؟
هائوشوان که اکنون فهمیده بود که منظور حرف‌های سوزان چیست محکم به بازویش چنگ انداخت و او را به سمت مخالف جان کشاند و با کوبیدنش به یکی از کانتینرها غرید- چه غلطی کردی سوزی؟ کار تو بود؟
بدون آن که چیزی بگوید در چشمانش زل زد. به نظرش کارش کاملا بجا و درست بود. جان باید از ان کینه قدیمی دست می‌کشید حال چه اهمیتی داشت که این میان جان آدمی گرفته شود آن هم مخصوصا فرزند وانگ چن.  موهایش را عقب فرستاد و گفت- اگه منظورت اون بچه وانگه که من فقط یک معرفی کوچیک کردم تا از بدبختی دربیان.
هائوشوان دستش را درون موهایش فرو برد و ناباور گفت- تو میدونستی و این کار رو کردی چیزی تا چهارم نمونده و تو یک طعمه بی‌دفاع گذاشتی جلو دست هیولا. میکشتش.
خوب میدانست چه کرده پشیمان هم نبود. چرا پشیمان شود وقتی میتوانست با یک تیر دو نشان را بزند.  از کنارش گذشت و پاسخ داد- پس مراقبش باش میدونی که جان خیلی وقته با مهربونی غریبه‌س.    به سمت موتورش رفت. قبل از آن که کلاه کاسکتش را بر سرش بگذارد رو به جان که درحال سیگار کشیدن بود ادامه داد- دو ماه دیگه میبینمت جان، نمیتونم صبر کنم تا قلاده رو تو اون گردن سفید ببینم.
کلاهش را سرش کرد و رفت. پکی از سیگار گرفت و سعی کرد که تصویر آن پسرک را از ذهنش دور سازد. فقط خودش میدانست که چقدر دلش می‌خواست رد قرمزی را روی آن بدن ببیند  اما شیائوجان امانت‌دار بود و این کار خلاف قوانینش محسوب میشد.
از هائوشوان دور شد و رو به آن آبی بیکران ایستاد. چقدر آرامش‌بخش بود، حتی دیدن  رد خون بر تن برده‌ها هم تا این حد آرامش نمی‌کرد. نفسی عمیق کشید اما با یادآوری این که اکنون زمان زیادی از تعطیلی آن باشگاه  می‌گذشت کلافه نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد.
دستی به موهاش کشید و پاسخ داد- اومدم بار جدید رو چک کنم، بار ارزشمندیه.
این را گفت و بدون آن که منتظر جوابی از طرف زن باشد قطع کرد.
هائو برگه‌ای را به دستش داد و گفت- حله. همه چیز درسته قراره فردا حرکت کنن این هم جزئیات تمام محموله.
جان اوهومی گفت  و نگاهی سرسری به برگه انداخت و سپس آن را درون جیب کتش گذاشت و درون ماشین نشست. گوشی‌اش را در دست‌اش می‌چرخاند و با اعصاب هائوشوان بازی میکرد، حرصی دست جان را گرفت و غرید- چه مرگته جان؟  نکن دیگه ...
حرف هائو را میشنید اما ذهنش در جایی دیگر بود. با امروز میشد یک ماه که خبری از آنیسا نداشت؛ نه میدانست کجاست؟ نه میدانست که پیش چه کسی هست؟ اوایل فکر میکرد دختر جوان دوری‌اش را تاب نمی‌آورد و مثل تمام دفعاتی که قهر کرده بودند برمیگردد اما او لجبازتر از آن حرف‌ها بود. انگشتش روی شماره‌اش رفت اما میانه راه متوقف شد و گوشی‌اش را به درون جیب‌اش بازگرداند.
هائو بی هیچ حرفی اضافه خارج شد. از نبود هائو استفاده کرد و شماره دختر را گرفت. انتظار داشت باز هم خطش خاموش باشد اما تماسش روی پیغام‌گیر رفت.
-سلام عزیزم خوبی؟ ازت خواهش میکنم جواب بده میدونی که نگرانتم. دلم نمیخواد اتفاقی برات بیوفته، حداقل یک پیام بده بهم بگو کجایی.
حرفش با باز شدن در نصفه ماند. ییبو با چشمان نیمه باز و خمار وارد شد. نگاهی به آن دو انداخت و خواست قطع کند که صدایی از پشت گوشی شنید.
-جان خودتی؟
صدای پشت خط گرفته بود و می‌لرزید. بهت زده صاف نشست و گفت- خدای من آنیسا خوبی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟
- ج... جان ل... لطفا بیا دنبالم. من خوب نیستم دنبالمن... میخوان بکشنم.

call me master Onde histórias criam vida. Descubra agora