"سلام خوشگله!
شرمنده که نیستم اینا رو حضوری بگم اما بازی دیگ بسه کوچولو بابایی یه سری کارهای مهم داره ک باید میرفت... راستی دق و دلیت رو سر اون بیچارهها خالی نکن بیتقصیرن، خدافظ پسرم زیاد دلتنگم نشو. “ییبو برگه را مچاله و به سمتی پرتاب کرد. خشمگین سمت نگهبانها چرخید و با صدای بلند غرید- وقتی این عوضی داشت میرفت شما کدوم گوری بودید؟
یکی از نگهبانها سرش را پایین انداخت و آرام گفت- همینجا بود فقط یک لحظه من رفتم یکدفعه...
ییبو سیلی محکمی به گوش مرد کوبید یقهی مرد را محکم گرفت و فریاد زد-احمق... نفهم فکر کردی قاتل زنجیرهای میاد به تو خبر بده که میخواد فرار کنه.
از شدت خشم بدنش میلرزید، او را در چنگش داشت میتوانست مراقب قدم به قدمی که برمیدارد باشد اما اکنون بخاطر سهلانگاری آنان باید دوباره نقشه گیر انداختنش را میکشید اما این مرد کسی نبود که بتوان دو بار گیر انداخت. همه چیز خراب میشد حال قطعا جان برای گرفتن باندش تلاش میکرد و تمام زحمات او به هدر میرفت.
با قدمهای محکم از کنار آنها گذشت، جان با وجود آن داروها امکان نداشت بتواند چندان دور شود و باید جایی در همان نزدیکیها میبود.
از کنار افراد عثمان گذشت و با لحن دستوری گفت- سریع باشین تمام خیابونهای این محدوده رو بگردین اون جای دوری نرفته باید پیداش کنید زنده اگه مقاومت کرد فقط بزنیدش اما نکشین. عجله کنید.
درست زمانی که ییبو از کنارش رد شد سهون که مقابل جان بود سرش را بالا آورد و گفت- عثمان رفته سراغ ژاپنیا مطمئنم پای اون گروه هم میاد وسط اگه بخواد اون روز تو مسابقه زمینت بزنه هیچ شانسی نداری.
با اخمهایی در هم پروندهها را کنار گذاشت و گفت- فعلا نباید حرکتی بزنیم ییبو تمام حرکات مافیاها رو رصد میکنه بخوایم کاری بکنیم سریع میفهمه باید همون موقع روز مسابقه اقدام کنیم. گوشیتو بده.
سهون غرغر کنان تلفنش را بیرون کشید چشم غرهای به جان رفت و غرید- اصلا چرا باید قبول کنی؟ تو راحت میتونستی بری باندت رو پس بگیری رئیسی اونوقت الان...
جان گوشی را گرفت. همانطور که شماره میگرفت گفت- من هنوزم رئیس اون باندم فرقی نداره کی بیاد هائو، آنیسا، ییبو مهم نیست کی بیاد من بازم رئیس باقی میمونم.
از سهون فاصله گرفت و منتظر شد.
-کیه؟
جان دستی به یقه تنگ لباسش کشید و گفت- منم هائو باید همدیگه رو ببینیم باهات حرف دارم.
-کجا بیام؟
جان نگاهی به اطراف انداخت و پاسخ داد- همون جای همیشگی... مراقب باش موش کوچولو ردتو نزنه.
هائوشوان با گفتن باشهای تلفن را قطع کرد.
جان نگاهش را به چشمان طلبکار سهون دوخت و گفت- اونجوری اخم نکن بهت میگم چی تو سرمه بهت اعتماد کن.
سهون پشت چشمی نازک و دندون قروچهای کرد.
-مگه منه بدبخت راه دومم دارم؟ خبر مرگت قراره چیکار کنی.
جان دستش را دور گردن سهون انداخت پوزخندی از افکارش بر لب نشاند و گفت- یک نمایش بزرگ... درواقع بزرگترین نمایش قرن، میخوام کاری کنم راه فرار نداشته باشن و مجبور بشن به ساز من برقصن اما اول باید چیزی که دست اون بچهس رو بگیرم.
-چی؟
جان سهون را داخل یکی از اتاقها کشید روپوش را درآورد و گفت- یک دفترچه خاطرات با جلد چرم عسلی، اون دفتر دست ییبوئه و من میخوام پسش بگیرم.
سهون روپوش را آویزان کرد و پرسید- مگه چی داره توش؟
-مدارک کشته شدن لیلا... مدرکی که ثابت میکنه ملکه مقصر واقعی مرگ اونه، چیزی که باهاش میتونم اون زن رو تو تله بکشونم.
سهون حالا میفهمید جان چرا حرکتی نزده بود اما باز هم میدانست که اگر ییبو باند جان را تصاحب کند تمام نقشههای مرد نقش برآب میشد. حالا باید همزمان به چندین مشکل رسیدگی میکردند، اول مسابقهای که به لطف جان پیش رو داشتند دوم پیدا کردن سیلور و گیر انداختن ملکه و حالا یافتن یک دفترچه خاطرات.
YOU ARE READING
call me master
Fanfictiongenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...