part 14

111 18 0
                                    

ساعت از دو گذشته و او باز هم دچار سردرد شده بود. روی تخت نشست و سعی کرد روی اتفاقات اخیر تمرکز کند تا بتواند چاره‌ای بی‌اندیشد اما درد هر لحظه شدت می‌گرفت و به آستانه‌ی تحملش نزدیک‌تر می‌شد. به سختی از جای برخاست و تن سنگین‌اش را به بیرون کشاند، شاید دارویی برای رفع این درد پیدا می‌کرد.
از مقابل اتاق ییبو که رد شد شنیدن صدای هق هقی باعث شد متوقف شود. در را آرام گشود. پسرک غرق در خواب بود و مظلومانه گریه میکرد، با قدم‌های ناپایدار به او نزدیک شد و کنارش نشست، موهایش را از روی صورت‌اش کنار زد و به صورت مهتابی‌اش نگریست پسرک بیش از اندازه معصوم و بی‌گناه بود.
-اگه انقدر فضول نبودی قرار نبود دردسر بکشی.
ییبو هنوز هم گریه میکرد، آرام کنارش دراز کشید و او را به خود چسباند. سرش را در موهای خوشبوی او فرو کرد، چرا آن پسر آنقدر بوی توت‌فرنگی میداد؟
ییبو کم کم با احساس گرمایی مطلوب آرام گرفت و دستش را به دور آن شخص پیچاند. جان صورتش را نزدیک صورت ییبو برد، همه اجزای صورتش او را یاد نقاشی‌های الهه‌های یونانی و یا فرشته‌های کوچک پشت ویترین می‌انداخت از همان‌هایی که جان عاشق داشتن‌شان بود.
گفت- فرشته کوچولو تو زندگی سیاه من چی میخوای آخه؟
ییبو نق نقی کرد و خودش را بیشتر به منبع گرمایش چسباند و باعث شد لبخند محوی روی لب جان شکل بگیرد. سردردش آرام گرفته بود و این را مدیون فرشته درون آغوش‌اش بود، او را بیشتر به خود چسباند و چشمان‌اش را بست تا مگر کمی هم که شده بخواب برود.
با تابیدن مستقیم نور خورشید در چشمان‌اش به سختی پلک‌هایش را باز کرد با احساس سنگینی عجیبی به پایین نگاه کرد. ییبو بود که روی سینه‌اش به خواب رفته بود، آنقدر درون خواب آرام و معصوم بنظر می‌رسید که دلش نمی‌خواست بیدارش کند تا باز هم وحشی بازی‌هایش را از سر گیرد. این اولین شبی بود که به آرامی میخوابید و با درد بیدار نمی‌شد و همه این‌ها را مدیون این پسرک بود.
او را بالاتر کشید تا بتواند بوی بی‌نظیر بدنش را استشمام کند، آرام لبان‌اش را روی لبان پسرک گذاشت به آرامی بوسید، گاز کوچکی از لبش گرفت و با شنیدن غرغر ریزی از جانب پسرک جدا شد. همان موقع در به آرامی باز و قامت آنیسا ظاهر شد.
جان دست‌اش را روی بینی‌اش گذاشت و به ییبوی خوابیده اشاره کرد و لب زد" اروم... بیدارش نکن. "
آنیسا با تاسف سر تکان داد و نزدیک شد زمزمه کنان گفت- تو اینجا بودی من کلی دنبالت گشتم، پاشو ببینم.
جان تلاش کرد بلند شود اما پسرک بقدری او را محکم گرفته بود که توان حرکت نداشت. شانه بالا انداخت و لب زد- میبینی که نمیتونم.
-اصلا چرا اینجایی؟ تو که خودت اتاق داری خوشت میاد صداش رو در بیاری نه؟
نیشخندی زد.
-بدم نمیاد... باز سردرد شده بودم.
آنیسا شانه‌ی ییبو را گرفت و او را آرام روی تخت برگرداند، پتو را رویش کشید و لب زد- بلند شو بریم تا بیدار نشده، برات جوشونده درست میکنم بهتر شی.
از اتاق که بیرون آمدند آنیسا سمت‌اش چرخید و گفت- چرا نگفتی پات تو پرونده قتل باز شده؟
کلافه نفس‌اش را بیرون داد و گفت- بهشون مدرک دادم برای اثبات این که من نبودم، فعلا نباید از پکن خارج بشم.
خودش را روی مبل انداخت و ادامه داد- دردسرا همیشه پشت هم میان.
-فعلا قضیه رو خوابوندم، نمیذارم اسمت تو این پرونده باشه اما جان... دیلن با هرکی که هست داره همکاری میکنه خودش تنهایی نمیتونه حمله کنه.
به چشمان روشن و سرد دختر خیر شد و لب زد- خاویر پشت قضیه‌س.
سکوت همه جا را فرا گرفت. هر دو به یکدیگر نگاه میکردن، خشم در نگاهشان موج میزد این اسم، زندگی را از آنها ربوده بود. دستان آنیسا مشت شد، از تمام زندگیش فقط مرگ همین یک نفر را میخواست هیچ چیز به اندازه‌ی جسد قطعه قطعه شده‌ی او آرامش نمیکرد.
-هر اتفاقی میوفته باید اسمی از این عوضی برده بشه.
بی‌حوصله سمت آشپزخانه رفت تا دمنوشی درست کند، این روزها آمار سردردهای جان بیشتر میشد. مقداری بابونه داخل کتری کوچکی ریخت پر آب کرد و روی گاز گذاشت، فندک زد و منتظر جوش آمدنش شد. انوار سرخ رنگ شعله‌ها او را در زمان‌های گذشته فرو میبرد، روزهای سختی که از سر گذراند او از بدترین تمرین‌ها سربلند بیرون آمده بود نگذاشته بود مادرش، خواهر بزرگترش را اذیت کند در سن کم قاتل شده بود؛ جسم به آتش کشیده شده‌ای که فریاد می‌کشید و به اطراف می‌دوید. آب دهانش را به سختی فرو برد، اگر خواهر و برادرانش یا حتی ییبو راجع به واقعیت چیزی می‌دانستند دیگر راهی برای برگشت نمی‌ماند و او هرکاری را برای پنهان کردن‌اش می‌کرد.
با صدای جوشیدن کتری لیوان‌ها را برداشت و مقداری از آن چای خوشبو برای هردویشان ریخت. از اتفاقات نامعلوم پیش رو می‌ترسید به کمی از این چای برای آرام شدن نیاز داشت. دو تکه کیک کوچک از یخچال برداشت و کنار جان روی مبل نشست.
-چند وقت دیگه مهمونیه، تولد دختر نیکلاسه ما هم دعوتیم... یک معامله باهاش جور کردم سود زیادی داره.
جان مقداری از آن چای خوش‌ عطر را نوشید و نیم نگاهی به آنیسا انداخت و گفت- نیکلاس سیدوروف؟ همون قاچاقچی روسی؟ چیزی راجع بهش نگفته بودی! کی دیدیش؟
انگشت‌اش را به دور لبه‌ی لیوان چرخاند، مقداری مکث کرد و سپس پاسخ داد- تو فکر کن حوصله‌م سر رفت اونجا، رفتم پیداش کردم و یک معامله بستم.
نیشخندی زد.
-حوصله‌ت سر رفت؟ مطمئنی چون اون یکی از بزرگترین قاچاقچی‌های اسلحه‌ست، نیست؟
جواب‌اش را نداد، ترجیح میداد به جای گیر افتادن در دام آزار اذیت‌های جان چای‌اش را بنوشد. لحظاتی در سکوت گذشت و با آمدن همزمان جنجی و ییبو شکسته شد.
آنیسا نگاهش را روی جنجی انداخت و گفت- چای بابونه روی گازه برای خودتون بریزید.
جنجی لب گزید لحن خواهرش سنگین و منظوردار بود. میدانست بخاطر حرف‌های دیروز از او دلخور است، چشم آرامی گفت و از شر نگاه‌های آنیسا به آشپزخانه پناه برد.
جان جلوی نگاه‌های دختر را گرفت و غرید- چرا سر صبحی باهاش بداخلاقی میکنی؟
-خودش میدونه چیکار کرده. به سمت ییبو که هنوز گیج بنظر می‌رسید چرخید و ادامه داد- اگه هنوز خسته‌ای برو بخواب.
احساس سنگینی در سرش میکرد، هنوز هم دلش میخواست بخوابد اما مجبور بود با جان همراه شود. امروز قرار بود آن قرارداد نحس را امضا کنند. آهی کشید و سرش را روی دسته‌ی مبل گذاشت و لب زد- قراره امروز خودمو بدبخت کنم اونم از سر صبح.

جان آخرین تکه‌ی کیک را خورد و و برخاست قبل از آن که وارد اتاقش شود رو به ییبو گفت- صبحانه‌ت رو بخور میخوایم بریم.
سرش را بالا آورد، به چشمان تیره‌ی مرد خیره شد هنوز برای گفتن اشتباه کردم دیر نشده بود؟ چرا حس میکرد گفتن، نگفتنش برای این مرد فرقی نداشت. باشه‌ی کوتاهی گفت و سریع رو گرفت نمیتوانست بیشتر از چند ثانیه در چشمان سیاه درخشانش خیره شود سرمای آن چشمان برای وجود او زیادی بود.

با رفتن جان دستان گرم آنیسا جایگزین شد. ارام نوازشش کرد و گفت- اگه نمیخوای مجبور نیستی خودم مراقبتم.
-براش مهم نیست... همیشه همینطوریه. سرش را بلند کرد و ادامه داد- حتی اگه من قرارداد ببندم اون بهش پایبند نیست.
حتی آن بچه هم اخلاق جان را دریافته بود. با تاسف سر تکان داد، چیزی برای گفتن نداشت چطور میتوانست امید دهد وقتی حتی او هم توانایی پیدا کردن راهی نجات نداشت. چطور میتوانست بدون آسیب این پسر را از چنین دنیای تاریکی نجات داد؟ این سوال را بارها از خود پرسیده بود اما دریغ از جواب.
-متاسفم من تمام تلاشم رو کردم تا از این جهنمی که خودتو گیر انداختی نجاتت بدم.
جنجی سینی صبحانه را روی میز گذاشت و زیر چشمی به خواهرش نگاه کرد. ییبو به لیوان چای خیره شد و به این اندشید که بدترین تصمیم عمرش آمدن پیش این مرد بود، از لحظه‌ای که پای‌اش را داخل این عمارت گذاشته بود لحظه‌ای خوشی ندیده بود. پشیمان بود و کاری هم نمیتوانست بکند.
آنیسا لقمه‌ای برای ییبو گرفت به دست‌اش داد و گفت- بهش فکر نکن فقط بیشتر اذیت میشی.
جواب داد-من برم حاضر بشم.
آنیسا سر تکان داد و به رفتن‌اش خیره شد. متوجه نگاه‌های سنگین جنجی که شد برگشت، اخمی کرد و گفت- متوجه اشتباهت شدی؟
جنجی ارام لب زد- بله، نباید پنهان کاری میکردم.
-خوبه پس امشب همه چیز رو به جان میگی... شاید من ناتنی باشم اما اون برادر بزرگ‌ترته و باید راجع به کاری که کردی بدونه.
باشه‌ی بی‌جانی زمزمه کرد و بغض‌اش را فرو خورد اما طولی نکشید که آنیسا دست‌اش را کشید و او را به آغوشش دعوت کرد.

دست‌اش می‌لرزید، احساسات منفی به قلب‌اش هجوم آورده بودند و پسر جوان را سراسر وحشت می‌کردند. تمام ذهنش درگیر آن بود که آیا واقعا جان به حرف‌اش عمل خواهد کرد؟ اگر او را مجبور میکرد کاری نمیخواست را بکند چه؟ حق انتخابی خواهد داشت؟ او تنها یک پسر هفده ساله بود که حق داشت نگران آینده‌ی نامعلوم‌اش باشد. سرش را به شیشه‌ی ماشین تکیه داد چشمان‌اش را بست و تلاش کرد حس مزخرفی که به او هشدار میداد بازگردد را پس بزند.
جان فرمون را چرخاند و در خیابان اصلی پیچید و پای‌اش را روی گاز فشار داد. با انگشتان‌اش روی فرمان ضرب گرفت، اسم هائو که روی نمایشگر ماشین افتاد چیزی زیر لب زمزمه کرد و با زدن دکمه‌ی کنار فرمان وصل کرد.
-چیه هائو؟
-سوزان داره میاد پکن... به آنیسا گفتی؟
با یادآوری این موضوع کلافه دست‌اش را روی فرمان کوبید و گفت- لعنت، یادم رفت... منو میکشه. کمی مکث کرد و ادامه داد- من امروز شرکتم برو ببین میتونی یک پیش زمینه ایجاد کنی تا بیام.
-سعیم رو میکنم.
دستی برای نگهبان تکان داد و گفت- هنوز اون رفیقت تو روسیه رو داری؟
-اره چطور؟
وارد پارکینگ شد، پارک کرد و پاسخ داد- بگو نیکلاس سیدوروف رو زیر نظر بگیره... آنیسا باهاش یک قرارداد بسته.
-قرارداد؟ با سیدوروف؟ عجب دل جراتی داره این دختر باشه هماهنگ میکنم کاری نداری داداش؟
-نه... امشب میام عمارت آماده‌شون کن.

با ووت و نظراتون من رو خوشحال کنید

call me master Where stories live. Discover now