s2 part 8

41 5 1
                                    


باید جایی بریم که از چشم بقیه مخصوصا آنیسا دور باشه، ادرسو واست پیامک میکنم. نمیخوام ازم بترسی ییبو قصد دارم واقعیتو بهت بگم.
نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و گفت- بهت اعتماد ندارم اما میخوام بفهمم چیشده.
-مطمئن باش که پشیمون نمیشی.
تلفن را که قطع کرد آنیسا هم با لباس‌های راحتی بیرون آمد. نگاهی به چهره‌ی گرفته و اخم‌آلود ییبو کرد با ان که قصد داشت بداند چه شده اما ترجیح میداد به حریم شخصی‌اش احترام بگذارد. موهایش را باز کرد و شانه‌اش را در دست گرفت، به آرامی درون موهایش فرو برد و گفت- فردا برو پیش پدرت.
ییبو قصد داشت بنای ناسازگاری بردارد. او از نامادری‌اش خوشش نمی‌آمد اما مجبور بود آن زن را به اصرار آنیسا تحمل کند. آنی جیه‌اش میگفت تا با او دیداری نداشته باشد نمیتواند اطمینان حاصل کند ان فرد خوب است یا بد، اما او بارها دیده بود که نامادری‌ها آدم‌های بدی بودند؛ با این حال جایی در پس ذهنش میدانست که همه این‌ها بخاطر اضطرابش بود.
زمانی به خودش آمد که دستان یخ زده‌ی زن رو روی دستش حس کرد دوباره دچار لرزش شده بود. نگاهش را به او داد و گفت- جیه اگه آدم بدی باشه؟
آنیسا صورت‌اش را نوازش کرد و گفت- نیست مطمئن باش، الان هم شبه برو بخواب به هیچ چیز هم توجه نکن.
سری تکان داد و برخاست. بهتر بود بعد از یک روز طولانی به خودش استراحت میداد.
روی تخت دراز کشید و دستش را زیر سرش گذاشت. فردا روز مهمی بود، سه سال از بودنش در میان این خانواده می‌گذشت این مدت کافی بود تا رابطه‌ی بین‌شان را درک کند. تئو هیچ گاه بیش از حد به مشکلات این خانواده نزدیک نمیشد زیرا دخالت کردن معنای دردسر را میداد جنجی هم مانند تئو زندگی خودش را داشت اما با این تفاوت که او گاه در مشکلات خواهرش را یاری میکرد از همه مهم‌تر لی‌نا که چند وقتی میشد درگیر بیماری تنفسی شده بود. شاید بهتر میبود از او هم سر میزد.

بغض کرده و تا مرز گریستن پیش رفته بود، التماس میکرد تا شاید نجات یابد اما تنها شدت ضربات بالاتر می‌رفت و ناسزاهای جان هم اوج میگرفت. وقتی برداشتن بطری را دید فریاد دلخراشی کشید، تکان خورد تا نجات یابد اما جان محکم او را گرفته بود. احساس میکرد نفسش گرفته بود، فرو رفتن ان شی را حس کرد حتی صدای شکستنش را هم شنید.
جان با یک تکه از ان شیشه‌ها روی تنش چیزی حک میکرد. “قاتل”  “حرومزاده”  “هرزه “ عباراتی بود که بر تنش نقاشی میشد. نگاه ملتمس و پر دردش را به چهره‌ی شیطانی جان داد، مشخص بود که مرد از این که ییبو درحال زجر کشیدن است لذت میبرد.
با ته مانده‌ی انرژی‌اش سعی کرد فرار کند اما ضربه‌ی شلاق درست روی زخم، های تازه ایجاد شده نفسش را بند اورد. هرچه می‌گفت بی‌گناه است برای جان فرقی نداشت و فقط خشمش را خالی میکرد؛ کم مانده بود جان بدهد که فریادی بلند در گوشش طنین انداخت.
جنجی دست‌اش را خیس میکرد و به صورت ییبو میزد تا بیدارش کند اما بی‌فایده بود. حال پسری که صدای خنده و شادی‌اش آسایش را از دیگران می‌ستاند مانند گنجشکی ترسیده می‌لرزید.
تئو که در استانه‌ی در ظاهر شد ملتمس گفت-بیدار نمیشه... باز داره کابوس میبینه.
جنجی بیرون دوید. تئو به صورت ییبو می‌کوبید و او را صدا میکرد، زمانی که این کار را بی‌فایده یافت با فریاد اسم پسر را صدا کرد.
آنیسا بوسه‌ای روی موهای ییبو کاشت.
-میدونم... تو کاری نکردی.
با اوج گرفتن هق هق‌اش لرزش بدنش هم بالا رفت. آنیسا به وضوح  قلب پسر را که محکم به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید، زیر دستانش حس میکرد. گونه‌ی خیس ییبو را نوازش کرد، میدانست که چیزی تا بخواب رفتن دوباره‌اش نمانده بود پس تا زمانی که چشمان‌اش بسته شود همانجا ماند. قبل ان که از اتاق خارج شود عودی روشن کرد، نگاه آخرش را به ییبو که اکنون آرام‌ شده بود انداخت و در را بست.
با دیدن جنجی و تئو که هنوز با نگرانی پشت در ایستاده بودند لبخندی زد و گفت- حالش خوبه... خوابید. شما هم برید.
تئو لبانش را بهم فشرد و با گفتن شب بخیری فاصله گرفت اما جنجی هنوز گویی نگران بود.
آنیسا صورت خواهر کوچک‌ترش را قاب گرفت و گفت- خوب بهم گوش کن جنی... تو خواهر تنی اونی، جان هرچقدر آدم بدی باشه هرچقدر هم که پر از کینه و نفرت باشه تو و ییبو رو دوست داره.
اشک، های دختر را پاک کرد و ادامه داد- مطمئن باش اون نمیخواست این اتفاق بیوفته، جان بیشتر از هرکسی شما رو دوست داره...تو،تئو و ییبو تو قلبش جا دارید پس بیا قضاوت کردن رو تا زمان پیدا شدنش به عقب موکول کنیم.
آنیسا با خنده موهای خواهرش را بهم ریخت و گفت-معلومه که آره.

کف دستان عرق کرده‌اش را به پیراهنش کشید و با هزار زحمت زنگ را فشرد. بعد از دو هفته لجبازی مداوم بالاخره اینجا، مقابل خانه‌اش بود. با آن که دوست نداشت فرد دیگری جز مادرش را کنار پدرش ببیند اما این حق پیرمرد بود که اواخر عمرش را کنار همسری بگذراند.

کلافه از ان حجم از گریم و لباس دستی به یقه‌اش کشید و زیر لب سوزان را به باد ناسزا گرفت. دومین نفر از لیست‌شان درست آن شب در خانه‌ی وانگ چن_پدر ییبو بود. به همین خاطر بود که نمیتوانست به سادگی وارد شود و با آن که دوست نداشت تن به گریم سنگین و اجباری‌اش داد  و اکنون بی‌شباهت به مردمان خاورمیانه نبود.
نمیدانست برای بار چندم بود که به یقه‌اش دست می‌کشید، کروات دور گردنش کم مانده بود که او را دیوانه کند. نگاهش را به سهون داد و با چشم غره‌ای فهماند که باید دست به کار شوند. نمیدانست که چن چرا این مهمانی را ترتیب داده اما هرچه که بود دوست نداشت درست زمانی که یک قدمی گرفتن یکی دیگر از افراد ملکه بود سروکله‌ی آشنا پیدا بشود.
خودش بود. پسری که سه سال تمام در تب دیدار دوباره‌اش سوخته و دم برنیاورده بود. نگاه دلتنگ‌اش را به قد و قامت بلندش داد و لب زد- چقدر بزرگ شدی فرشته‌ی کوچیکم.
زنی در اوایل سی سالگی، دو رگه بود و اهل آمریکا آن‌طور که متوجه شده بود محموله‌های مواد مخدر را بین خرده فروش‌ها توضیع میکرد و اخبار را به دست بالا دستی‌ها می‌رساند، حال فرقی نداشت که این اخبار ترور یک سناتور باشد یا جنگ بین دو حزب، یا نابودی یک باند کوچک. ان زن هرجا که برایش منفعت داشت بود.
جام مشروبی برداشت و کنار زن ایستاد، لبخند کوتاهی زد و گفت- چرا این خانوم زیبا تنهاست؟ میتونم اسمتون رو بدونم بانو؟
جان دستش را روی شانه‌ی لخت زن کشید و گفت- آرات... آرات ایلماز.
زن که گویی از این که طعمه‌ای جدید یافته، خرسند بود، لبخندی زد و خودش را به جان نزدیک کرد. دست‌اش را روی کمر جان گذاشت، گازی کوتاه از لبش گرفت و گفت- خدای من یک مرد ترک... از چشمات میخونم که یک ترک اصیلی، من عاشق نژاد شمام. زیبا، جسور و بی‌باک درست همون‌طور که لایقش هستین.
سرش را به سمت زن خم کرد قبل آن که لبان پر از رژش را ببوسد صدایی آن دو را جدا کرد.
-جناب ایلماز چطورید؟
این اولین‌باری بود که حس میکرد پشتش لرزید. عطر بدن ییبو را حس میکرد آن هم در چند قدمی‌اش، اب دهانش را فرو برد و سعی کرد خونسرد بنظر برسد. طرفشان چرخید و در اولین نگاه با چشمان سرد ییبو برخورد. هرلحظه انتظار داشت واکنش بدی از طرفش ببیند اما خونسردی و سردی نگاهش میگفت هنوز او را نشناخته.
چن پسرش را نشان داد سرش را بالا گرفت و با لحنی که افتخار در ان موج میزد گفت- ایشون پسرم هستن ییبو.

call me master Donde viven las historias. Descúbrelo ahora