s2 part 14

44 5 2
                                    


دیگر نتوانست تلویزیون را خاموش کرد و سرش را میان بازوهایش گرفت. هر چه می‌گذشت بیشتر مطمئن میشد که اکنون توان دیدن این فیلم را ندارد. اطلاعات درون این فایل میتوانست زندگی همه را زیر و رو کند بهتر بود هر زمان که آمادگی‌اش را داشت این کار را انجام میداد. اکنون حس میکرد که نیاز داشت کمی هوا بخورد.
خودش را به هر سختی که بود به پنجره اتاقش رساند و آن را باز کرد. هوای خنک و باز می‌کرد باعث می‌شد که با دید بهتری به مسائل نگاه کند، تمام این سه سال صرف یادگیری کرده بود. از تمرین‌های سخت بدنی گرفته تا حل کردن معماهای قتل و رفتن به معامله‌های قاچاق با دیگر روسای مافیا، آنیسا همه کار می‌کرد تا او به خوبی با دنیای خشن و ظالمانه آنها آشنا شود. حالا نمی‌دانست باید متشکر این اتفاق می‌بود یا از آن که بی‌گناه پایش وسط این داستان باز شده بود از ان خانواده نفرت پیدا می‌کرد؛ ذهنش آنقدر آشفته بود که تشخیص راه درست و بد را نداشت.
همین که به خود مسلط شد بازگشت و مقابل تلویزیون نشست باید هر طور که شده آن را نگاه می‌کرد. ویدیو بعدی را زد و منتظر شروع شدنش شد.

(داستان با اغراق زیاد تعریف شده)
“تمام حرف‌هایی که دارم می‌زنم کاملاً اسناد و مدارکش موجوده تو می‌تونی هر موقع که خواستی از اون‌ها استفاده کنی... داستان برمی‌گرده به سال‌ها پیش اوایل دهه‌ی نود زمان یکی از رکودهای اقتصادی آمریکا که ناشی از بالارفتن قیمت نفت بود آمریکا درون یک بحران فرو رفت یکی از کارهایی که برای خروج از بحران انجام داد همکاری با یکی از گروه‌های مافیایی بود. کارشون قاچاق و خرید و فروش غیر قانونی نفت تو بازار سیاه بود تا یک مدت وضع خوب شد اما وقتی ملکه فهمید یکی از گروه‌های زیر دستش داره بدون این که خبر بده نفت میفروخته عصبانی میشه و کل اون گروه رو میکشه اونجا برای اولین‌بار با مردی به اسم جاستین آشنا میشه همه چیز خوب بود به واسطه جاستین ملکه موافقت کرد که آمریکا رو از بحران دربیاره و بینشون یک توافق‌نامه امضا شد که برای هر دو طرف نفع زیادی داشت و زمینه نفوذ بیشتر آمریکا به خاورمیانه رو بیشتر میکرد و این شد سرآغاز جنگ‌های بی‌پایان اون منطقه و همکاری میون آمریکا، انگلیس و ملکه.“
دیگر متوجه نشد که چگونه آماده شده و از خانه بیرون زد. او هر چقدر هم که از دست زن ناراحت بود با این حال نمی‌خواست که در چنین دردسری بیفتد. به سرعت سوار موتور شد و تا رسیدن به مقصد دیوانه وار راند.
پکن_منطقه تونگ‌شیانگ _ سه ساعت قبل

داخل انبار قدم میزد. وضعیت به قدری افتضاح بود که به سختی می‌توانست نفس بکشد. بوی تعفن جنازه‌ها در تمام آنجا پیچیده بود کمی جلوتر تکه‌های جسد پخش شده و خون‌اش تمام آن قسمت را گرفته بود. روی دو زانو نشست تمام اثراتی که به جا مانده بود نشان میداد که بیشتر از یک نفر آنجا با جان گیر افتاده بودند.
از جا برخاست و نزدیک جسد شد. رد شلاق، کبودی و شکستگی‌های مختلف و بریدگی ‌های فراوان نشان میداد که جان تا چه حد خوش گذرانی کرده بود. چهره جسد آنقدر خونی و کبود بود، سخت میشد تشخیص داد که فرد مقابل کیست اما او خیلی راحت میتوانست بگوید آن آدم بخت برگشته دیلن بود.
با دیدن یکی از قفس‌ها نزدیک رفت بدون آن که به چیزی دست بزند به ناخنی که بود خیره شد. یک زن! جان هیچگاه زنان را بیش از حد شکنجه نمیکرد مگر آن که طرف‌اش خطای نابخشودنی انجام داده باشد. اما وضعیت نشان میداد که حال زن بهتر از دیگران بود.
آنیسا آخرین نگاهش را به اطراف انداخت با دیدن تکه پوست کنده شده‌ای که کنار یکی از قفس‌ها بود ابرویی بالا انداخت پوزخندی بر لب نشاند و خطاب به افیر پلیس گفت- چیه حالا برچسب صد آفرین میخوای... باریکلا موفق شدی دختر کوچولو.
افسر جلو آمد همانطور که اسلحه‌ را سمت زن کشانه رفته بود دستبندی را از کمرش باز کرد و غرید- آنیسا مارشال بهتره که ساکت باشی چون هر حرفی که بزنی علیه‌ت تو دادگاه استفاده میشه.
دو افسر مرد جلو اومدن دست‌اش را به پشت برده و لگدی به پاهایش کوبیدند. آنیسا خونسرد نگاهی به افسر انداخت و پوزخندی زد اما ذهنش مدام اطراف اتفاقات اخیر و جانی که عجیب‌تر از گذشته شده بود می‌چرخید. این که نمیدانست در ذهن مرد چه می‌گذشت او را بیشتر از موقعیت فعلی‌اش می‌ترساند اما در حال حاضر تمام امیدش به ییبویی بود که هوای انتقام از جان را در سر داشت. میدانست اراده‌ی ییبو چیزی نبود که جان بتواند به راحتی آن را بشکند.
چشمانش را بست و با آن دو افسر همراه و داخل ماشین پلیس نشست. مدتی طول کشید تا ماشین به همراه سه ماشین پلیس دیگر حرکت کند. آنیسا تمام مدت به این می‌اندیشید که چگونه آنها مکانش را یافته و با تمام نیرو و تجهیزات برای دستگیری او آمده بودند.
با دیدن جنجی سریع به سمتش دوید و گفت-چخبره؟ چرا گرفتنش؟
ییبو لب گزید کمی فکر کرد. حالا باید چه می‌گفت؟ برده سابق برادرش؟ یک دوست؟ آشنا؟ همکار؟ اهمیتی به آن عناوین نداد لبش را با زبانش خیس کرد و پاسخ داد- وانگ ییبو هستم و یک....
افسر جوان ییبو را با خود به داخل اتاق‌اش همراهی کرد به میزش تکیه داد با کمی مکث گفت- چه نسبتی با این زن داری؟
ییبو نفسش را پرصدا بیرون فرستاد و گفت- پدرم رو از ورشکستگی نجات داد و بعد من برای مدتی تو خونه‌شون موندم

call me master Donde viven las historias. Descúbrelo ahora