part 2

206 34 2
                                    

ییبو زیر لب “بی‌شعوری “ زمزمه کرد و از اتاق خارج شد. اما با یادآوری ان اتاق سراسر سفید دوباره به اتاق بازگشت.
جان با دیدن دوباره پسرک اخمی کرد و گفت- باز چته؟
ییبو هم مانند جان اخمی بر صورت نشاند و پاسخ داد- تو مریضی چیزی داری؟ چرا همه اتاق‌هات تک رنگ چیده شده؟ سرسام گرفتم تو اون اتاق سفیدِ لعنتی.
پسر جوان بیش از حد گستاخ بود و جان هم از چنین آدم‌هایی بیزار. به سمتش پا تند کرد. بازوی‌اش را گرفت و فشاری به آن وارد نمود و غرید- برو هر غلطی میخوای بکن، اصلا پاشو برو خیابون برای خودت خرید کن اما فقط برو.
پسر را که بیرون کرد، نفسی عمیق کشید. نمی‌دانست اگر ییبو لحظه‌ای بیشتر در اتاق می‌ماند می‌توانست جلوی خود را برای زدن پسر بگیرد یا نه؟  پشت میز نشست و سرش را میان دستان‌اش گرفت. آن پسر همانند زلزله آمد و همه چیز را ویران کرد. حتما باید به وقت‌اش حساب آن دخترک فضول را هم می‌رسید اما اکنون باید به چیز دیگری رسیدگی می‌کرد.
با پیچیدن  صدای تلفن‌ فحشی رکیک داد و غضب‌آلود دکمه وصل را زد و غرید- هر خری هستی الان وقت ندارم.
-ارباب پسره می‌خواد بره بیرون.
دیگر ظرفیت‌اش پر شده بود.
-اون گوه می‌خوره پاش رو از در بذاره بیرون.اگه بره شما احمقا رو خوراک تمساحام میکنم.
صورتش قرمز شده بود و رگ گردنش برآمده شده بود. از اتاق بیرون زد تا آن پسرک را سرجایش بنشاند اما با دیدن فرد مقابلش ایستاد.
-تو هنوزم خیلی راحت گول می‌خوری جان... باورم نمیشه بعد این همه سال انقدر راحت کلک من رو باور میکنی.
به خودش که آمد مشتی محکم نثار بازوی مرد کرد و غرید- وانگ هائوشوان! آدمی تو؟ اگه بلایی سر پسره میاوردم چی؟
هائوشوان قهقه بلندی زد. شانه جان را گرفت و پاسخ داد- سخت نگیر مرد اون همه‌ش یک پسر بچه‌س که حتی به سن قانونی هم نرسیده.
جان به یادآوری مسخره بازی چند دقیقه قبلش دندان قروچه‌ای کرد و گفت-اون بچه یک دردسره... از مقابل در کنار رفت تا هائوشوان داخل شود.
با دیدن وضع داخل اتاق سوتی بلند و بالا زد. لیوان شکسته، برگه‌های بهم ریخته و میزی که چپه شده بود. وسط اتاق ایستاد و گفت- با هم جنگیدین؟
جان به سمت تخت‌اش که سمت راست اتاق قرار داشت رفت و گفت- اون دختر جدیده باز فضولی کرده رفته آمارمون رو بهش داده... باورت میشه اومد تهدیدم کرد؟
هائوشوان در حالی که برگه‌های روی میز را مرتب می‌کرد با چشمانی گرد شده از تعجب سمت جان چرخید. هیچکس، حتی خود او هم شجاعت ایستادن مقابل جان را نداشت چه برسد به ان که تهدیدش کند در تمام این سال‌ها تنها یک نفر این کار را کرده بود که اکنون اینجا نبود. حال آن پسرک تازه‌وارد شیائوجان بزرگ را تهدید کرده بود؟ اولین سوالی که به ذهنش آمد را پرسید- الان سالمه؟
جان نیشخندی بر صورتش نشاند و پاسخ داد- اره از من و تو هم بهتره.
-با خریدارای جدید حرف زدم قراره به زودی محموله از گمرک رد بشه و تو مرز تایوان تحویلشون بدیم.  کمی فکر کرد و سپس ادامه داد-با سوزی هماهنگ کردم قرار شد بره.
جان که تا آن موقع سر بر بالشت گذاشته بود با شنیدن نام سوزان سریع از جای برخاست. اگر قصد داشت نام غیرقابل اعتمادترین فرد جهان را بدهد آن یک نفر سوزان بود. اخمی غلیظ بر صورت نشاند و غرید- آدم قحطه؟ حتما اون دیوونه رو باید بفرستی؟
هائو یکی از برگه‌ها را در دست گرفت و همان‌طور که مشغول خواندن بود پاسخ داد-زبون اون نفهم‌ها رو فقط سوزی میفهمه.
نمی‌توانست منکر آن شود. آن دخترک مو طلایی تنها کسی بود که از پس آن زن بدقلق برمی‌آمد. اگر قصد داشت منصف باشد جایگاه کنونی‌اش تنها بخاطر زبان تیز و برنده سوزان و تلاش‌های خواهرش بود. از جای برخاست و کنار هائوشوان ایستاد. برگه درون دست‌اش تمامی ورودی‌ها و خروجی‌های گمرک را نشان می‌داد.
هائوشوان  به یکی از ستون‌ها ضربه زد و گفت- خروج غیر مجاز؟ اونم خارج از ساعت کاری؟ شرکت آیریکس داره چه غلطی میکنه؟
جان نگاهی انداخت و در پاسخ گفت- هنوزم مشخص نشده رئیسش کیه؟
-نه... فقط تا اون‌جایی که میدونم زنه.
جان کتش را برداشت و در حالی که از اتاق خارج می‌شد گفت-محموله جدید داره میاد، این‌بار صدتا هستن آماده باش.
هائو سری تکان داد و همراه با جان از عمارت خارج شدند. امروز می‌بایست کارهای زیادی را انجام می‌دادند.  هر چه به عمارت پشتی نزدیک می‌شدند خدمتکارها محدود و فضا گرفته و تیره می‌شد. پاییز  بود، ریزش برگ‌ها با آن فضای گرفته و باد سردی که می‌وزید و آن عمارت سیاه رنگ گرفتار در میان درختان و فنس‌های فلزی هولناک‌تر جلوه می‌کرد.
هائوشوان دستانش را داخل جیب‌هایش فرو کرد و گفت- با پسره می‌خوای چی‌کار کنی؟
با یادآوری ییبو نفسی عمیق کشید و گفت- بستگی داره وانگ چن میخواد همکاری کنه یا نه!  اگه هوس نافرمانی داشته باشه پسره رو می‌فروشم.
تنش لرزید.  جان مردی خشن و بی‌رحم بود با این که می‌دانست در این کار رحم وجود نداشت اما باز هم شنیدنش کمی او را آزار می‌داد. 
به نیم رخ درهم جان خیره شد. خواست حرفی بزند اما آن اخم‌ها نشان می‌داد که موقعیت مناسبی برای سخن گفتن نبود. بدون گفتن حرف اضافه‌ای وارد عمارت سیاه شدند.
ناله‌های دختر‌ها و پسرهای جوان از جای جای آن‌جا به گوش می‌رسید و روح سیاه جان را جلا می‌داد. راهرو و سالن بزرگ با نور قرمز رنگی روشن می‌شد و بر تن‌های زخمی و کبود  می‌افتاد.
جان با نوک کفش‌هایش سر یکی از برده‌ها را بالا آورد و گفت- این حرومی‌ها رو تا هفته دیگه ادب کنید دلم نمی‌خواد حتی یک نفرشون نافرمان باشه.
صدای “چشم” گفتن از تمام آدم‌هایی که ایستاده بودند شنیده شد. خوبه‌ای زمزمه کرد و بی‌توجه به هائو به سمت تنها دری که برخلاف بقیه سفید رنگ بود رفت. نگهبانی که جلوی در ایستاده بود کناری رفت و گفت- همون‌طور که گفتین عمل کردیم ارباب، پاهاش رو شکوندیم اما هنوزم وحشیه چنگ میندازه عوضی.
پوزخندی ترسناک روی لبان مرد شکل گرفت. سرد بود و دلهره‌آور، در را باز کرد و داخل شد وقتش رسیده بود که کمی ادب به آن موجود چموش یاد دهد.

call me master Where stories live. Discover now