چیزی که بین تمام مافیاها به عنوان یک اصل بزرگ شمرده میشد و قابل احترام بود؛ اصل کشت و کشتار، در واقع هر چقدر یک مافیا خون بیشتری میریخت و آدمهای بیشتری را اسیر خود میکرد احترام بیشتری داشت در واقع امپراتوری مافیا بر روی خون و اجساد های بیگناه پایه گذاری میشد. به همین خاطر بود که ملکه بزرگترین مافیای غرب و حتی جهان شمرده میشد.
هر مافیایی وی منطقهای که تسلط داشت بسیار حساس و محتاط بود و عملاً به هیچ مافیای دیگری اجازه نمیداد که خودی نشان دهد و اگر در جنگ بین فیاها کسی منطقهاش را از دست میداد محکوم به مرگ بود تا برای انتقام کاری نکند. کاری که اکثر افراد و دیگر رئیسها به ییبو پیشنهاد میدادند، حال که بازگشت شینیگامی در بین همه پیچیده بود ترس مانند خورهای به جان مافیاهای دیگر که تمام این مدت با فکر این که جان مرده، هرکاری میخواستند میکردند، افتاده بود.
فقط خدا میدانست این چندمین پیامی بود که از طرف دیگر رئیسهای بزدل مافیا برای کشتن جان میگرفت. ییبو اما به هیچ عنوان قصد نداشت که دست برترش را مقابل آنها از دست بدهد، داشتن جان برای او مانند گرفتن کارت طلایی در مسابقات زیرزمینی بود.
عثمان با دقت به حرفهای ییبو گوش داد و با خود لحظهای فکر کرد که ییبو واقعا آدمی بود که خیلی سریع یاد میگرفت و تمام جزئیات را به خاطر میسپرد. احتمالا تنها باری بود که آنیسا را بخاطر انتخاب دقیق و خوبش دربارهی جانشین تحسین میکرد، از وقتی که سعی کرد به این پسر نزدیک شود کاملاً متوجه هوش و ذکاوت بالای ییبو شده بود.
دستی به ریشش کشید و گفت- باید اول هماهنگ کنم نمیشه سر خود کاری کرد و در ضمن اول باید امنیت منطقه بررسی بشه هنوز افراد خیلی از گروهها اطرافن من جمله کسایی که هنوز به جان وفادارن اونا رو یا باید کشت یا جور دیگهای وفاداریشونو خرید.
عثمان سری تکون داد حق با ییبو بود باید قبل از اینکه حرکت اصلی را میزدند کاملاً دست جان را از دنیای بیرون قطع میکردند. تنها در این صورت بود که میشد توجه دیگر مافیاهای بزرگ دنیا را جلب کرد؛ "افسار شینیگامی کشیده شد" قطعا این بحثی جالب برای آن هیولاهای تشنه به خون بود.
عثمان از جایی برخاست و گفت- اول باید موضوع باهاشون در میون بزارم نمیشه همینجور سرخود کاری انجام داد... امنیت تو برای من و گروهم تو اولویته. کاری انجام نده تا من ابعاد کاری که میخوایم انجام بدیم رو اول بسنجم، خبرت میکنم.
با رفتن عثمان او ماند و افکاری که هایش نمیکردند. جان اینجا بود درست کنار دستش باید اقرار میکرد گاهی حرفهای آن روسای مافیا برای کشتن این مرد کاملا وسوسهاش میکرد. اما هر بار به خود نهیب میزد یادآوری میکرد که او مانند جان نبود و قرار نبود که راه او را در پیش بگیرد.
سمت گاوصندوق رفت و آن را گشود. در میان آن همه پرونده و اسناد مهم یزی خودنمایی میکرد، دفتری با جلد چرم عسلی رنگ. حرفها و خاطراتی که ظاهراً جان درست زمانی که حال خوشی نداشت ثبت میکرد و باید اعتراف میکرد که گاهی خواندن این دفترچه خاطرات برای سرگرم کننده بود و ابعاد بیشتری از شخصیت جان را به نمایش میگذاشت، چیزهایی که مطمئنن خود جان هم از این بعد شخصیتش اطلاعی نداشت. نیمی از شناختش نسبت به جان را مدیون نوشتههای خودش بود.
هائوشوان لباسش را مرتب و اسلحهاش را جاساز کرد. آنیسا به خوبی موفق شده بود که از آن زندان بگریزد و حالا یبایست مقدمات برگشتش را آماده میکرد که این شامل کشتن یک سری افراد و اجیر کردن برخی افراد خِبرِه برای مقابل با ملکه بود.
حالا که سیلور را بدست آورده بودند برگ برنده با آنها بود. فقط به یک نقشه بینقص برای سرنگون کردن این امپراطوری احتیاج داشتند که با وجود زن این اتفاق چندان دور نبود.
YOU ARE READING
call me master
Fanfictiongenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...