part 26

94 13 0
                                    

به محضی که از بیمارستان مرخص شده بود آنیسا او را سوار خودرو کرد و به سمت مقصدی نامعلوم در حرکت بود. سکوت حاکم، آرام آرام او را می‌آزرد نمیدانست دختر جوان از چه چیز ناراحت است که این گونه به روبه‌رو خیره شده و کلامی بر زبانی جاری نمی‌ساخت. سرش را به شیشه خودرو تکیه داد و با لبانی آویزان به دست‌هایش خیره شد.
حتی دیدن چهره‌ی گرفته‌ی ییبو هم باعث نشد او کلامی حرف بزند. احساس می‌کرد اگر لب بگشاید تمام اسرار قلب‌اش فاش خواهند شد؛ قلبی که با وجود ییبو گویی جانی دوباره گرفته بود. شاید چهره‌ی خواهرش را در آن صورت مظلوم میدید که باری دیگر قلبش نرم شده بود. دستانش را دور فرمان محکم فشرد و با عوض کردن دنده داخل خیابانی خلوت پیچید.
ییبو نگاهش را دوباره به آنیسا داد، دختر داشت از شهر خارج میشد و این برخلاف اعتمادی که به او داشت دلهره به جانش می‌انداخت. کمی این پا و آنپا کرد و با صدایی که به سختی شنیده میشد پرسید- جیه، کجا میریم؟
فرمان را چرخاند و وارد جاده‌ی فرعی شد.
پاسخ داد- جای بدی نیست بخواب رسیدیم بیدارت میکنم.
باشه‌ای گفت. به سختی چشمانش را باز نگه داشته بود، هنوز اثرات داروها بر بدنش باقی مانده بود. حالا که خیالش راحت شده بود می‌توانست کمی بخوابد. 
به چهره‌ی آرام گرفته‌ی پسرک نگریست، چطور می‌بایست از چنین فرد پاکی در مقابل دنیای خشنش محافظت می‌کرد؟
مقابل کلبه چوبی کوچکی توقف کرد. موهای بهم ریخته‌ی ییبو را مرتب کرد و آرام صدایش کرد- ییبو بیدار شو رسیدیم.
ییبو غرغری کرد، دوست داشت در مقابل بیداری مقاومت کند اما دستان یخ زده‌ی آنیسا سریع او را هوشیار کرد. چشمانش را باز کرد و با چهره‌ی درهم اطراف را نگریست، درون جنگل بودند و کلبه‌ای آنجا با ریسه‌های رنگی تزئین شده بود.
آنیسا از ماشین پیاده شد و گفت- هروقت از دست بقیه ناراحت میشم میام اینجا... وسط جنگل بدون آلودگی‌های شهر حالم رو خوب میکنه.
ییبو از ماشین پیاده شد، کش‌ و قوسی به بدنش داد. با آن که شب بود اما ریسه‌ها اجازه نمیدادند هیولای تاریکی به آنجا غالب شود وگرنه احتمالا سکته میکرد.
وارد کلبه که شدند بوی مطبوع چای بهارنارنج سرتاسر آنجا را پر کرده بود و حس تازگی و خنکی را القا میکرد. نفس عمیقی کشید و گفت-جیه کسی اینجاست؟

آنیسا کت‌اش را درآورد، لبخندی زد و پاسخ داد- آره یک زن مهربون به اسم مین رو، وقتی پسرش مرد جایی رو نداشت اومد اینجا... منم یک روز اتفاقی وقتی زخمی شده بودم دیدمش،مداوام کرد و زخمام رو بست حتی نپرسید من کی هستم که چنین زخمای بدی رو بدنمه هیچی نگفت و ازم پرستاری کرد، این شد که مدام میومدم اینجا.
می‌خواست بگوید جان هم اینجا را می‌شناخت اما ترجیح داد که زبان به دهان بگیرد و حرفی نزند آورد اسم جان آن هم در چنین شرایطی که به سختی پسرک را آرام نگه داشته بود ریختن نفت در آتش بود. به صندلی‌های گوشه‌ی کلبه اشاره کرد و ادامه داد- برو بشین منم میرم چای بریزم بیام.
اسم رفتن که آمد دو دستی بازوی آنیسا را چسبید ضربان قلبش یک لحظه بالا رفت و نفس‌هایش نامنظم شد، با چشمان گشاد شده از وحشت لب زد-نرو... اگه بیاد چی؟
آنیسا صورت ییبو را میان دستانش گرفت و گفت- منو ببین، هیچی نمیشه اون نیست فقط ماییم خوب؟ حالا نفس عمیق بکش.
اشک چشمان معصوم‌ ییبو را پر کرده بود و به قلب آنیسا چنگ می‌انداخت. این نخستین بار در عمرش بود که خود را در برابر یک آدم ناتوان می‌یافت. اشک‌های پسر را پاک کرد، نمیدانست چه کند و این حس آرام داشت دیوانه‌اش میکرد. از پسر جدا شد و گفت- نترس اون ما رو پیدا نمیکنه منم همینجام.
این را گفت و سمت آشپزخانه رفت. زنی فرتوت را دید که اواسط میانسالی‌اش را می‌گذراند، موهایش خاکستری شده بود و صورتش چروک افتاده بود. نمیدانست با چنین وضعیتی چرا اصرار داشت در چنین جای دوری زندگی کند.  با شانه‌های افتاده سمتش رفت، سرش را روی شانه‌ی زن گذاشت آخرین پناه ناامیدی‌هایش بود.
زن دستی به پشت آنیسا کشید و با لحن ملایم مادرانه‌ای گفت- اشکال نداره دخترم...
آنیسا با صدایی گرفته گفت- خاله جان خوب نیست... خواهر و برادر کوچیکترم خوب نیستن، خانوادم نابود شده نمیدونم چیکار کنم درموندم.
آنیسا را روی صندلی نشاند و گفت- قلبت پاکه دخترم از خدا کمک بخواه... اون راه درست رو نشونت میده.
دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت، قلب او سرشار از سیاهی بود خون تمام آدم‌هایی که ریخته بود بردوشش بود،مدت زیادی بود که آینه زلال قلبش کدر شده بود.
سرش را گرفت و گفت- اون هم از من رو برگردونده... گاهی حس میکنم دارم تاوان آدم کشی‌هامو پس میدم.
دستانش را بالا گرفت و ادامه داد- چرا فقط مثل جان نیستم که آدم کشتن برام راحت باشه؟ چرا دارم سنگینیش رو روی قلبم حس میکنم؟ چرا نمیتونم حال آدمای اطرافم رو خوب کنم؟ برادرم کمک لازمه و من کاری از پسم بر نمیاد.
زن دستان لطیف دختر را میان دستان پینه بسته‌اش گرفت و گفت- این یعنی خدا دوست داره که هنوز برات ذره‌ای انسانیت نگه داشته، اون هنوز بهت امیدواره که ازش درخواست کمک کنی.
پوزخندی زد و از جای برخاست دو لیوان برداشت چای را تا لبه‌ی لیوان ریخت مقداری شکلات کف سینی انداخت و گفت -یک زمانی ازش خواستم، التماسش کردم اما جوابی نشنیدم... الان هیچ فایده‌ای نداره فقط وقت تلف کردنه.
-هیچ وقت دیر نیست، مگر زمان مرگت.
لبانش را بر یکدیگر فشرد و از آشپزخانه خارج شد. به سمت ییبو که گوشه‌ای کز کرده بود و او را نگاه میکرد رفت مانند او بر زمین نشست و سینی چای را روی زمین گذاشت. چای را برداشت سمت پسر گرفت و گفت- اینچای رو باید داغ بخوری تا عطرش رو خوب حس کنی، بذاری سرد بشه از دهن میوفته.
خودش را به آنیسا نزدیک کرد و به او تکیه داد. شاید دختر برای دیگران سرد مزاج و تند باشد و قاتلی بی‌رحم تلقی شود اما برای ییبو آنی جیه‌اش بود. نمیدانست احمقانه بود که به یک قاتل این گونه وابسته شود یا نه؟ اما حداقل مطمئن بود که دختر همه کار برای آرامش او میکند.
لیوان را از دست‌اش گرفت، گرمای مطبوعی به بدنش وارد شد و تمام احساسات بدش را دور انداخت. لبخندی نرم بر لب نشاند و قلوپی از آن خورد.
-ترسیدن بد نیست، این که تو از اون می‌ترسی باعث نمیشه ضعیف باشی این یک واکنش ارادیه که مغزمون نسبت به افراد خطرناک نشون میده.
خودش را بیشتر به آنیسا چسباند. دستان دختر به دورش حلقه شدند و صدایش به گوش رسید.
-فقط کافیه یک بار برای همیشه با ترست رو به رو بشی اونوقت میفهمی توانایی شکستش رو داری.
نه او نمی‌توانست با جان مواجه شود. مدام آن لحظات ترسناک پیش چشمانش رژه می‌رفت و او را تا سر حد مرگ می‌ترساند. حتی یادآوری مرد با آن چهره به خون نشسته و کمربند درون دست‌اش باعث میشد نفس به ریه‌هایش نرسد. دستانش شروع به لرزیدن کرد "او تقصیری نداشت"  "او بلایی سر خواهر جان نیاورده بود"  مدام این‌ها را تکرار میکرد و گاه ناخواسته ارباب‌اش را صدا میکرد تا او را از دست خود وحشتناک‌اش نجات دهد و آرامش کند؛ پس چرا آن شب هر چه صدایش کرد به گوش او نرسید؟ شاید واقعا جان از او متنفر بود و همه این‌ها نقشه‌ای برای نابودیش بود.
البته ییبو متوجه این قضیه نبود و نجواهایش فقط به گوش آنیسا می‌رسید. دختر لیوان درون دست ییبو را محکم گرفت تا دیگر به پوست لطیف‌اش آسیب نرسد. با پارچه‌ای روی دست‌اش کشید و گفت- هرچقدر برای بخاطر نیاوردن تلاش کنی حالت بدتر میشه... بهت کمک میکنم تا این تروما رو درمان کنی و تبدیل به آدم قوی بشی اما باید بهم قولی بدی.
با صدایی لرزان گفت- چه قولی؟
-دستت نباید به خون آلوده بشه... به هیچ عنوان ییبو، تو باید قلبت رو مثل الان پاک نگه داری و نذاری کسی بهت آسیب بزنه.
.
.
.

مقصدش نامعلوم بود. مدت زمان زیادی بود که در خیابان‌ها قدم‌ میزد و هیچ هدفی از این کار نداشت، گویی به دنبال چیزی بود اما نمیدانست آن چه بود. باران یک ساعتی بود که خیابان‌های شلوغ پکن را خیس کرده بود همه به دنبال سر پناهی می‌دویدند اما او اهمیتی به خیس شدن نمیداد.
روی صندلی نشست و دست‌هایش را پشت انداخت خنکای باران حالش را خوب و اعصاب متشنجش را آرام می‌کرد. باران به زخم بازویش می‌خورد و سوزشی کم ایجاد میکرد انگار تازه یادش افتاده بود که زخمی شده بود؛ به تازگی زنی باردار را از دست ارازل نجات داده بود، شاید او رئیس مافیا بود و جنایات زیادی انجام داده بود اما دست درازی به زن باردار خط قرمز او بود هرگز حاضر نبود چنین کاری بکند.
-آقا شما بودید همسرم رو نجات دادین؟
سرش را با شنیدن این جمله بلند کرد. چشمش به مردی چاق با بارانی قهوه‌ای و کیف سامسونت مشکی و آن عینک گرد خورد صورت‌اش چین افتاد. تکیه‌اشرا برداشت و گفت- به فرض که خودمم.
صورت تپل مرد مهمان لبخند شد.
-خیلی لطف کردین، راستش هوس غذا کرده بود رفته لودم بگیرم که این اتفاق افتاد بعدشم که خودمو رسوندم شما رفته بودین...
مرد هیکل‌اش را به نزدیکی جان کشاند و ادامه داد- خوب راستش میخواستم به عنوان تشکر شما رو دعوت کنم خونه‌م.
جان نفس عمیقی کشید و هوای خنک را به ریه فرستاد و گفت- لازم نیست، هر کی جای من بود همین کارو میکرد.
مرد بازوی زخمی جان را که دید گفت- لطفا قبول کنید من اونجا میتونم زخمتون رو هم براتون ببندم.
جان اصراری نکرد و برخاست واقعیت این بود که بدش نمی‌امد شب را در کنار افرادی غریبه و به دور از هیاهوی دنیای خودش سر کند.
خانه‌ی مرد چندان هم دور نبود، با کمی راه رفتن رسیدند. مرد که در را گشود دختر بچه‌ای دوید و به پاهای او چسبید و با همان لحن کودکانه‌اش گفت-قهرمان من.
مرد کیفشرا گوشه‌ای گذاشت عذرخواهی کرد و گفت- لیلی برو پیش مامان آقا را اذیت نکن.
جان اما مسخ آن دو گوی زیبایی بود که به او زل زده بودند. خم شد  و کنار دختر زانو زد صورت لطیف‌اش را نوازش کرد دختر دوباره او را قهرمان من خطاب کرده بود شاید از نظر دختر بچه کاری قهرمانانه انجام داده بود اما خودش چنین فکر نمی‌کرد. 
شکلاتی از جیب دراورد سمت دختر گرفت و گفت- این هدیه کوچیک رو از قهرمانت قبول میکنی؟
دختر با خوشحالی شکلات را گرفت و گفت- اون قهرمان منه... اون قهرمان منه.
برای لحظه‌ای احساس شادی کرد. این نخستین بار بود که از دید کسی هیولا نبود و تنها مردی عادی و قهرمان یک دختر کوچک قلمداد می‌شد. لبخند کوچکی زد و وارد خانه شد.

ووت و نظر یادتون نره دلبرا

call me master Where stories live. Discover now