part 22

127 14 0
                                        

در با صدای بدی شکست و دختر جوان با چشمانی قرمز و صورتی رنگ پریده ظاهر شد و پشت سرش هم برادرش آمد. جان دستش را زیر بدن ییبو برد خواست بلندش کند اما تعادل نداشت و قادر به بلند شدن نبود.

تئو جلو آمد چیزی دور پای پسر پیچید و او را بلند کرد و گفت-میبرمش بیمارستان.
آنیسا همچنان ایستاده بود و او را می‌نگریست. برای دومین‌بار در زندگی‌اش برق اشک را در چشمان دختر میدید، نخستین‌بار دختر بالای سر جسد تکه تکه شده‌ی خواهرشان به قدری گریه کرده بود که از حال رفت اکنون این دومین بار و مسببش خودش بود.
جلو رفت و مقابل جان زانو زد با صدایی که لرزش آن مشخص بود گفت- از کِی؟
میدانست منظور خواهرش چیست اما جواب نداد به جای ان گفت-اون واقعا پسرشه...وقتی ما داشتیم عذاب میدیدیم وقتی خواهرمون مرد پسره تو بغل قاتل خواهرمون میخندید خاویر پسره رو گم و گور کرد تا دستمون بهش نرسه برای همین برگشته.
آنیسا دوباره سوالش را تکرار کرد-از کی؟
-میخواستم اول بکشمش اما پشیمون شدم رفتم بار یکم مشروب زدم تا یادم بره نمیدونم چطوری سر از اینجا درآوردم نمیخواستم اذیتش کنم آنا باورم کن.
آنیسا یقه‌ی جان را میان مشت‌اش گرفت و فریاد زد- پرسیدم از کی؟ از کِیه داری درد میکشی؟ از کی داری تحمل میکنی؟ از کی شروع کردی به خوردنشون؟
دیوانه‌وار شروع به باز کردن دکمه‌های جان کرد، بدن‌اش را وارسی میکرد تا مطمئن شود بلایی سرش نیامده باشد. ضربه محکمی به سینه‌ی جان کوبید و گفت-بهم قول داده بودیم میفهمی... قول دادیم با هم درد بکشیم نه تکی، چرا بهم نگفتی داری اون قرصای کوفتی رو مصرف میکنی؟ چرا نگفتی باز حملات عصبیت شروع شده؟
هنوز حرف‌اش تمام نشده بود که سنگینی بدن مرد روی‌اش افتاد. او را محکم گرفت و ادامه داد- ای کاش راه حلی برای درمون دردت داشتم.

-خانوم شیائو  قبلا هم بهتون گفتم که بیماریشون احتمال برگشت داره.
آنیسا سرش را گرفت. او فکر میکرد که بیماری جان را درمان کرده بود و قرار نبود مصیبت‌ها و کشتارهایی که هفت سال پیش رخ داده بود دوباره آغاز شود، فکر میکرد رشته‌ی کینه‌ای که در جان پرورش یافته و به درختی بزرگ بدل شده بود را تبدیل به خاکستر کرده بود اما اکنون باید چه میکرد؟
-به هرحال اون الان فکر میکنه تازه خواهرش رو از دست داده و امکان داره دوباره شروع به کشتن کنه بهتون پیشنهاد میدم قبل دیر شدن درمان رو از سر بگیرید.
این حرف فقط در حد تئوری آسان بود. در گذشته هم حدودا یک سال طول کشید جان را برای درمان مجاب کند چه برسد اکنون که چنین افتضاحی به بار آمده بود.
دست‌اش را تکان داد و گفت- میتونی بری... به کسی چیزی نمیگی حالیته؟
دکتر بعد از سالها کار کردن برای خانواده شیایو به این رفتارها عادت کرده بود. تعظیم کوتاهی کرد و رفت.
آنیسا فاکی زمزمه کرد و وارد اتاق مشترک‌اش با جان شد. با آن که علاقه چندانی نداشت اما مجبور بود مدتی از نزدیک حواسش به جان باشد تا مبادا شب پنهانی برود و کاری دست همه‌شان بدهد.
جان را درحالی یافت که آماده رفتن شده بود. دست‌اش را روی چهارچوب در گذاشت و گفت- کجا جناب؟
جان کمربندش را بست و گفت- بیمارستان.
-ببخشید؟
نیم نگاهی به چهره‌ی درهم و اخم‌آلود آنیسا انداخت و گفت- به اندازه کافی واضح نبود؟ بی... ما... رس... تان.
او را روی تخت نشاند دست‌اش را به کمرش زد و با لحن طلبکارانه‌ای گفت-آدمی تو؟ هیچ میدونی چیکار کردی؟ خیلی شاهکار زیبایی بوده که میخوای ببینیش؟
-کی گفته میخوام برم پیش اون؟ یک شاهد پیدا شده میخوام برم سر وقتش.
با دهان باز نگاهش کرد. جان چنان خونسرد حرف میزد که داشت شک میکرد این همان برادر او باشد که سر نگهبان‌اش را بخاطر نگاه چپی که به یک دختر نوجوان انداخته بود از تن قطع کرد. احساس میکرد خودش هم دارد به مشکل جان دچار میشود.
کت‌اش را برداشت و گفت- منم میام.
چیزی نگفت میدانست که برادرش و هائوشوان مراقب بودند.
وحشت زده خودش را گوشه تخت جمع کرده بود و اجازه نمیداد که کسی نزدیک‌اش شود. ترسیده زانوهایش را بغل کرد و رو به کسانی که سمت‌اش می‌امدند فریاد میکشید. تنها کسی که اجازه لمس کردنش را داشت جنجی بود با این حال حتی از لمس‌های او هم احساس اضطراب شدیدی داشت.
سرش را بین پاها و دستان‌اش پنهان کرد و همان‌طور که تکان میخورد پدر و جیه‌اش را صدا میکرد. دکتر سرنگ را کناری گذاشت دست‌اش را بالا گرفت و گفت- ییبو کسی نمیخواد بهت آسیب بزنه من فقط میخوام بهت سرم بزنم.
وقتی حرکتی ندید آرام سرنگ را برداشت همین که نزدیک شد فریاد ییبو به هوا رفت. پسر دیوانه‌وار وسایل اطراف‌اش را به طرف دکتر پرت میکرد تا خودش را نجات دهد.
دکتر سریع عقب رفت و گفت-ییبو بذار بهت سرم بزنم  تا حالت بهتر بشه.
ییبو نه‌ای گفت و دوباره در خود جمع شد. دو روزی میشد که همین داستان‌شان بود تا وقتی موفق میشدند به ییبو سرم بزنند چند ساعتی به طول می‌انجامید، آخرش هم اگر موفق نمی‌شدند یا آنیسا را صدا میکردند یا آقای وانگ را به بیمارستان می‌کشیدند. آن مرد هم در این مدت پیرتر شده بود دیدن دردانه زندگی‌اش در آن وضعیت او را شکسته بود.
وحشت کرده بود هیچکس را نداشت که آرامش کند، خودش هم توانایی این که ذهنش را آرام کند نداشت.
در خودش جمع شده بود که صدایی آشنا گوش‌اش را نوازش داد- کی ترسوندت عزیزم؟

call me master Donde viven las historias. Descúbrelo ahora