part 1 s2

98 12 1
                                    

خبر مرگ رئیس  بزرگ‌ترین باند مافیای چین در سراتاسر آسیا پیچیده بود اما این خبر میان خلافکارها متفاوت بود.
-ارباب شیائو مرده، وقتی که داشت با خاویر مبارزه میکرد تو آب پرت شد و مرد.
-شنیدم جسدشو نتونستن پیدا کنن.
-میگن خواهرش رو تخت پادشاهیش نشسته.... خدا بهمون رحم کنه.
-حتی از قبل هم بی‌رحم‌تره. شنیدین تمام افراد باند خاویر رو سلاخی کرد حتی به یک نفر هم رحم نکرد همه رو به بدترن شکل ممکن کشت.
-اوه مرد صحنه وحشتناکی بود.
-حالا چین یک ملکه داره که به خون خیلیا تشنه‌س قراره جنگ بزرگی تو دنیای مافیا رخ بده.
.
.
.
غرق در خون روی مبل نشسته بود. موهای سفید رنگش به سرخی می‌گرایید و نقش زخم‌ها بر تنش خودنمایی میکرد. کشت، همه‌ی آن بی‌مصرف‌هایی را که در مرگ جان نقش اندکی هم داشتند به سزای اعمالشان رسانید با این حال هنوز هم درد داشت. لحظه‌ی افتادن جان در سرش مرور میشد و تا مرز دیوانگی پیش می‌رفت.
مدتی میشد به جای لباس‌های چرمی خودش پیراهن‌های جان را برتن میکرد، عطر او را میزد و در اتاقش میخوابید. گاه میشد تا خود صبح در ذهنش با جان حرف میزد و از حال بد این روز‌هایش میگفت آنقدر ادامه میداد تا خوابش ببرد اما باز هم قرار نبود آرام گیرد، کابوس‌ها دست از سرش برنمیداشتند.
هر صبح که برمی‌خاست طبق عادت همیشگی به تلفن جان زنگ میزد اما کسی پشت خط نبود که جواب دهد. با وجود تمام این‌ها هیچگاه گریه نکرد، با خودش در جنگ بود و چیزی تا نابود شدن فاصله نداشت.
سکوت عمارت از هر زمان دیگری بیشتر در چشم بود. مدت طولانی میشد که دستور داده بود آنجا را تخلیه کنند، عمارتی که با برادرش ساخته بود اکنون ملکه‌ی عذابش شده بود. تمام این عمارت را او و جان ساخته بودند.
خاطرات زیادی میان دیوارهای این عمارت بود، نخستین باری که جان بعد از مرگ لیلا لبخند زد همین‌جا بود. به هر طرف که می‌چرخید تصویری از جان میدید و چیزی از آن آزار دهنده‌تر نبود.
سرش را گرفت و روی زمین نشست، فریاد بلندی کشید و هرچیزی که کنار دست‌اش بود را خورد کرد.
-بسه، تمومش کن... دیگه نمیتونم انقدر یادم نیار لعنتی.
هرچقدر هم که داد میزد فایده‌ای نداشت. چشمانش را بست و جنین‌وار درون خودش جمع شد. بغض سنگینی به گلوی‌اش فشار می‌آورد و منتظر یک تلنگر برای شکستن بود. یک لحظه اولین و آخری قول و قرارشان یادش آمد، قولی که اکنون شانزده سال از آن می‌گذشت.
شبی طوفانی درست زیر باران شدید درحالی که هر دو به خون آغشته شده بودند به یکدیگر قول دادند که حتی مرگ هم نتواند آن‌ها را از هم جدا کند، اکنون جان مرده بود و او زنده حتی توان این که خودش را بکشد هم نداشت. میدانست بدون او خانواده‌ش را زنده نخواهند گذاشت برای امنیت‌ آنها هم که شده، مجبور به زیستن بود.
همین که کمی آرام شد از جای برخاست. باید قبل از رفتن کمی به سر و وضع‌اش می‌رسید وگرنه ییبو با دیدن سرتاپا خونی بودن او سکته میکرد. به طبقه بالا رفت و وارد اتاق‌اش شد کمی دوش آب سرد به او کمک میکرد بهتر بتواند فکر کند.
لبه‌ی پشت‌بام نشسته بود تا هوایی تازه کند باد به موهای نم دارش میخورد و حالش را بهتر میکرد. تازگی‌ها هرزمان احساس خفگی به او دست میداد، به یک بلندی می‌رفت؛ گویی در آنجا بهتر میتوانست فکر کند. دستش را به گردنبندش کشید و آن را در مشت گرفت. آخرین هدیه‌ی جان برای تولدش بود، گردنبندی مکمل که نیم دیگر آن در دستان جان بود.
هنوز هم هرگاه که به اجبار وارد عمارت میشد منتظر بود صدای داد و فریادهای جان را بشنود، هرچه به جز آن سکوت مرگباری که نشان میداد او در بین‌شان نیست.
با یادآوری دوباره‌ی جان قلبش به تپش افتاد، وسط سینه‌اش را مالش داد و چشمانش را بست. قطره اشکی سمج از گوشه چشمش پایین افتاد و به حال بدش دامن زد.
سرش را پایین انداخت اما با نشستن دستی روی شانه‌اش نفس عمیقی کشید و سرش را دوباره بالا گرفت.
بدون ان که برگردد گفت- میدونی که نباید اینجا باشی دیگه.
ییبو دستش را دور گردن آنیسا انداخت و لبش را آویزان کرد و با لحنی کودکانه گفت- وقتی جیه جیه‌ام ناراحته نمیتونم نادیده‌ش بگیرم.
ناخوداگاه لبخند زد. همین یک جمله کافی بود تا حال بد از تنش رخت ببندد. چرخید و از لبه فاصله گرفت؛ سه سال از مرگ جان می‌گذشت، سال اول همه جا را گشت. به تمام قواص‌هایی که داشت دستور داد تمام دریاچه را شنا کنند اما اثری از جان نبود.
سال دوم اصلا سال خوبی نبود، دختر با احوالی بد عمارت را برای همیشه بست و افرادشان را به ساختمانی دیگر منتقل کرد جایی که اکنون به دژ سیاه معروف بود.
آنیسا دیوانه شده و گویی تمام خود داری سی ساله‌اش تمام شده بود، هیچکس جرئت نداشت کلامی با او حرف بزند؛ کافی بود خشمگین شود تا کف خانه‌شان را جسد و خون پر کند. هیچکس شجاعت صحبت با او را نداشت حتی برای خانواده‌اش هم شخصی غریبه شده بود، موظف بودند فاصله‌ی معینی را رعایت کنند، همه به جز ییبو.
سال سوم، باند شیائو بزرگترین باند آسیای شرق شده بود. کسی نبود که بتواند این باند را از راس قدرت کنار بزند، آن‌هایی هم که تلاش میکردند کمتر از یک ماه نیست می‌شدند. حالا او یک هدف داشت، هدفی که سال‌ها از خاطر برده بود اما اکنون همه چیز متفاوت بود. این بار مطمئن بود که چه میخواهد.
با قدم‌های بلند شانه به شانه‌ی هم آن مسیر تکراری راه پله تا سالن پذیرایی که به درب خروجی منتهی میشد را طی کردند. تمام مدت دستان یخ زده‌ی آنیسا را میان دستان گرمش گرفت، میدانست که اکنون همین حرکت دختر را آرام می‌سازد؛ او به حمایت نیاز داشت.
از آن مکان دلگیر که خارج شدند، نفس عمیقی کشید. بوی تک درخت بهارنارنج همه جا پیچیده بود و آرامش را به وجودت تزریق میکرد. باید یادش میبود که از این درخت بیشتر بکارند.
نزدیک ماشین که شدند،دوید سمت صندلی راننده بنشیند اما توسط دستان دختر محاصره و به عقب کشیده شد.
-کجا؟ بیا این ور ببینم، کی به تو گفته ماشین برونی؟
ییبو تلاش میکرد خلاص شود، با وجود این که مرد بود اما به طرز عجیبی آنیسا محکم او را نگه داشته بود. دختر ییبو را صندلی کناری نشاند.
ییبو لبانش را اویزان کرد و گفت- عه جیه من بلدم.
-خوب بلد باش، من که جونمو از سر راه نیاوردم هنوز میخوام زنده بمونم تو برو سوار ماشین خودت شو رانندگی کن.
ییبو غرغرکنان به در خودرو تکیه داد و اخم‌هایش را درهم کشید. با آن که گواهینامه گرفته بود اما باز هم آنیسا اجازه نمیداد او ماشین براند. جدیدا یک ماشین کوچک برقی برایش خریده بود که خدا میدانست چقدر بخاطر این کار او حرص خورد، میدانست آنیسا بخاطر اذیت کردنش این کار را کرده بود و به خود قول داده بود که چیزی به او نشان ندهد اما باز هم با هربار یادآوری‌اش مانند روز اول حرص میخورد.
آنیسا لبانش را بهم فشرد، زیر چشمی نگاهی به او انداخت و گفت- حالا اینجوری لباتو اویزون نکن برای تولدت یک ماشین خوب میگیرم... با اسکیت برد، اخم نکن دیگه یک موتورم میگیرم.
ییبو با این که هنوز هم ناراحت بود اما اکنون کمی از دلخوریش برطرف شده بود. صاف نشست و جوری که گویی تمایلی به حرف زدن نداشت گفت- میذاری برم پیست؟
آنیسا بلافاصله پاسخ داد-معلومه که نه... ییبو تو برای من ارزشمندی، ادمای اون پیست دیوونن ممکنه بلایی سرت بیاد.
با انگشت ضربه‌ای آرام به پیشانی ییبو زد و ادامه داد- اخم نکن دیگه... خیلی خوب باشه برو فقط باید بادیگارد هم ببری.
باز هم از هیچی بهتر بود، این سال‌ها قانع کردن دختر از هر کاری سخت‌تر بود. لبخندی کوچک بر لب نشاند و ضبط را روشن کرد، آهنگ کلاسیکی پخش شد سریع رد کرد نمیفهمید که این علاقه‌ی عجیب آنیسا به آهنگ‌های قدیمی چه بود که تمامی هم نداشت. آنقدر رد کرد تا بالاخره به یک آهنگ جدید رسید.
آنیسا نیم نگاهی به او انداخت و گفت- نمیخوای بری پیش بابات؟ دلتنگته.
-دوست ندارم اون زن گرفته دیگه منو نمیخواد.
فرمان را چرخاند وارد خیابان اصلی شد و گفت- عزیزم آدما به یک همدم نیاز دارن به کسی که پیششون باشه... پدرت هم دیگه داره پیر میشه نیاز داره یکی کنارش باشه.
ییبو با انگشتانش بازی می‌کرد و غر می‌زد.
-خوب من که بودم.
آنیسا لبخندی زد و گفت- یک همسر ییبو... همسر با فرزند متفاوته.
دغدغه‌های پسر مواقعی که کنار جیه‌اش بود کاملا تفاوت داشت. از آن که بتواند خود را برای او لوس کند و نازش کشیده شود لذت میبرد. اهمیتی به آدم‌های اطرافش که می‌گفتند او به عنوان یک مرد زیادی لوس هست نمیداد به هر حال این واقعیت نداشت.
نگاهش را به بیرون داد. آسمان گرفته بود و نوید باران میداد، او باران دوست داشت پس خوشحال بود که قرار بود ببارد. دستش را از ماشین بیرون برد و از گذشتن باد در میان انگشتانش لذت برد.
آنیسا نیم نگاهی به ییبو انداخت و گفت-امروز رفتی پیش روانشناست؟ یا بازم پیچوندی؟
ییبو کمی مکث کرد لبش را به دندان کشید و همانطور که با گوشه‌ی لباس‌اش بازی میکرد گفت- خب میدونی چیه... من....
-با تئو رفتی سینما بعدشم پارک اسکیت برد بازی.
آنیسا دستان‌اش را به دور فرمان محکم کرد و ادامه داد- مگه بهم قول ندادی تا کامل خوب نشدی بری.
ییبو در آن به کودکی خطاکار می‌مانست که توسط مادرش سرزنش شده بود. اخمی کرد و گفت- من خوب شدم جیه.
آنیسا وارد پارکینگ ساختمان شد و غرید- اره جون خودت هفته پیش دیدم وقتی بادیگارده نزدیکت شد دوباره حمله عصبی داشتی، تمام شب تو تب سوختی دیگه به من که دروغ نگو.
از ماشین پیاده شدند و سوییچ را به نگهبان داد و خودشان سمت آسانسور رفتند. آنها درون پنت هاوس یک ساختمان بزرگ بیست طبقه زندگی میکردند از آنجا دید کاملی به شهر داشتند و این به ییبو حس آزادی میداد.
سرش را روی شانه‌ی آنیسا گذاشت و از آرامشی که داشت لذت برد. هنوز چندان از این آرامش نگذشته بود که در آسانسور باز شد و جنجی با چهره‌ای آشفته مقابل‌شان ظاهر شد.
بسته‌ای قرمز رنگ در دست داشت که کارت پستالی سفید رنگ بر روی ان خودنمایی میکرد.
از آسانسور خارج شدند. آنیسا بسته را از دست جنجی گرفت و گفت-اینو کی اورده؟
-نمیدونم هیچی نگفتن.
آنیسا کارت پستال را باز کرد آدرس یک مکان که ظاهرا برای یک مهمانی از سران مافیا بود با طرحی از یک اژدها. چشمانش را برهم فشرد، این مهمانی‌ها یک دردسر تمام معنا بودند رفتن او به انجا مانند جرقه‌ زدن به انبار باروت بودبعد از مرگ جان خیلی‌ها چشم طمع به مال و املاک و جایگاه او دوخته بودند و این کار تمامی نداشت. هرکسی هم به نحوی متفاوت انجامش میداد.
کارت پستال را سطل اشعال انداخت. نگاهی اجمالی به بسته انداخت و آن را گشود. نفسدر سینه‌اش حبس شد و بسته از دست‌اش روی زمین افتاد و موهای بافته‌شده‌ی سفید رنگ که با ربانی قرمز به یک تکه موی مشکی گره خورده بود از ان بیرون افتاد.
ییبو خم شد مو را در دست گرفت و گفت-جیه این موهای توئه؟ چرا بهت کادو دادنش؟
در ان لحظه فقط یک چیز در دهنش می‌چرخید “رفتن به ان مهمانی ممکن بود گره معمای بزرگی را باز کند. “

ووت یادتون نره دلبرا

call me master Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon