part 26

29 5 2
                                    


ملکه مطمئن بود که آنیسا قرار نبود، نه برگردد و نه حرفی بزند؛ حتی زیر سخت‌ترین شکنجه‌های جسمی و روحی‌روانی هیچ چیز نمیگفت. حالا که تیرش به سنگ خورده بود باید راه دیگری برای مجاب کردن این دختر سرکش پیدا میکرد.
از جای برخاست نگاهی به چشمان یخ‌زده‌اش کرد و گفت-بالخره مجبوری برگردی هیچ راهی نداری کاری میکنم که با پای خودت بیای پیشم.

آنیسا در کمال آرامش به عصبانیت مادرش نگاه کرد و موفق باشیدی گفت.
تا ۱۴ سالگی‌اش آموخته بود که کدام بخش از وجودش را دفن کند و کدام بخش را بسوزاند. به همین خاطر بود که او هیچگاه اهمیت چندانی به اطرافش نمی‌داد البته به جز چند مورد خاص.
پوزخندی بر لب زد، نگاهی تمسخر آمیز به ملکه انداخت و بی‌حرف رفتنش را نگریست. شاید تمام مافیاهای دنیا از نام ملکه می‌ترسیدند اما برای او این زن فقط یک آدم عادی بود، بزدلی که برای پیروزی دست به همه کاری میزد. و حالا برای شکست دادن این زن فقط نیاز داشت که قسمت اصلی فایل سیلور را پیدا کند.
آرام گردنبند را بیرون کشید و نگاهی اجمالی به آن انداخت مطمئن بود که بخشی از سیلور درون این گردنبند جاساز شده بود. حالا فقط باید اطلاعات را بیرون میکشید تا مکان احتمالی قسمت دیگر را پیدا کند. معمایی که خواهرش را انداخته بود بزودی قرار بود خاتمه پیدا کند این کابوس یا با مرگ او تمام میشد یا بدست او شاید هم فرد دیگری باید اینکار را انجام میداد تا عدالت کاملا برقرار شود.
- نمی‌دونم که بهشت و جهنمی وجود داره یا نه اما یه چیزو مطمئنم مادر کاری می‌کنم جهنم رو توی همین دنیا تجربه کنی.
همین که خواست خودش را آزاد بکند ناگهان صدای آشنایی را شنید.

***

آخرین باری که یک نفر این گونه برایش مزاحمت ایجاد کرده بود را بخاطر نمی‌آورد. اصلا نمیدانست کسی توانایی انجامش را داشت یا نه؟ اما حالا در تمام این چند سال این ییبو بود که او را داشت عذاب میداد.
پایش را روی کلاچ گذاشت دنده را عوض کرد و سرعت را تا جایی که می‌توانست بالا برد باید ییبو را میگرفت و از طرفی شر مزاحم‌هایی که گویی قصد رها کردنشان را نداشتند میکند.
فرمان را چرخاند و ضربه‌ای محکم به بدنه‌ی سوپرای ییبو زد و او را منحرف کرد. از طرف دیگر موتور سوارهایی که هنوز او را دنبال می‌کردند از پشت نزدیک شدند.
از شیشه ماشین نگاهی به ییبو انداخت و هر دو به چشمان یکدیگر خیره شدند انگار منتظر حرکتی بودند که سریع از هم سبقت بگیرند.
جان پایش را روی پدال گاز گذاشت و در یک لحظه فشرد. ماشین از جای کنده شد و صدای ماشین تمام پل را فرا گرفت. فقط کمی دیگر تا پایان مانده بود و او دقیقاً همین لحظه را نیاز داشت، زمانی که ایبو قین داشت می‌برد او آخرین ترفندش را رو کند.
همه چیز در یک لحظه رخ داد جان در حالی که گمان می‌کرد فاصله‌ای تا برد ندارد دکمه را فشرد تا کپسول حاوی گاز سرعتش بالاتر ببرد اما درست همان لحظه ماشین به خاطر فشار بیش از حد از کنترل خارج شد. ییبو بدون آنکه توجهی به جان بکند از نقطه پایان گذشت و تمام مافیا و قدرت شیائوجان را از آن خود کرد؛ حالا در این شرایط دیگر احتیاجی به جان نداشت فقط کافی بود که مراقب حرکاتش باشد.
از ماشین پیاده شد و دستش را به نشانه پیروزی بالا برد دختران جوان ذوق زده ییبو را تشویق می‌کردند اما خودش به کمی آن طرف‌تر که دیگران در حال بیرون کشیدن جان و سرنشین دیگرش بودند خیره شده بود. در حالی که فکر می‌کرد این مسابقه به پایان رسیده ناگهان اتفاقی دور از انتظارش افتاد.
***

call me master Where stories live. Discover now