s2 part 16

32 3 1
                                    


او به کتک خوردن عادت داشت، از نوجوانی با درد عجین شده بود و سی تا شلاق برایش چیزی نبود چیزی که بیشتر از همه او را اذیت میکرد چشمانی بود که دیگر نمیدرخشید و لبانی که دیگر لبخند نمیزد. این حتی از درد شلاق هم سخت‌تر بود.
اولین ضربه که نشست تا اعماق وجودش سوخت، اما باعث نشد که حالتش تغییر کند. ضربات دوم، سوم، چهارم... تا ضربه دهم را هم تحمل کرد. قفسه سینه‌اش می‌سوخت با این حال چشمانش را باز نگه داشته  و صورت عرق کرده ییبو را نگاه میکرد.
خسته از زدن جان متوقف شد. تمام بدن مرد ردی از خون بود و نگاهش مانند شکارچی او را رصد میکرد.
دندان‌هایش را روی هم فشرد و گفت- فکر نکن اونقدر احمقم که ندونم از این وضعیت لذت میبری.
جان حرف ییبو را قطع کرد.
-نه برعکس هیچ لذتی نمیبرم ترجیح میدم شلاق دست خودم باشه.
کمربند را محکم فشرد وضربه‌ی بعدی را محکم‌تر نواخت. فریاد بلندی زد- خفه شو. قرار هم نیست لذت ببری... قراره درد بکشی.
جان خون درون دهانش را تف کردو گفت-این همه آموزشت داده بهت یاد نداده که نباید اینجوری رفتار کنی؟ وقتی خشمتو نشون بدی طعمه نمیترسه، باید خونسرد باشی و با سردی نگاهش کنی باید اجازه بدی باور کنه در مقابلت ضعیفه نه اینجوری.
ییبو کمربند را انداخت. متوجه شده بود که جان از هر راهی که شده برای تحریک کردن او و عصبانی کردنش استفاده می‌کرد اما امشب قصد نداشت که اجازه دهد که مرد به خواسته‌اش برسد.
با صدای گرفته‌ای پاسخ داد- نمیدونم... شاید تو سیاهی قدرت غرق شدم، میخواستم نابودشون کنم تا خودم پادشاه بشم.
میان حرف‌هایش مکث کرد کمی فکر کرد و ادامه داد- شایدم فقط خواستم از شرشون خلاص بشم حس می‌کردم که دارن زیادی زندگی می‌کنن مثل یک آفت افتادن به جون جامعه.
در همین حین که به حرف‌های جان گوش میداد به سوال بعدیش فکر کرد، باید آنقدر حساب شده عمل میکرد که مرد فرصت فکر کردن نداشته و قصد و نیتش را لو میداد. بدون وقفه با نگاهی سرد به چشمان بی‌حال جان خیره شد و با تمسخر گفت- تو که میخواستی نابودشون کنی اما خودت تبدیل شدی به یکی از اونا انقدر بی‌عرضه و سست عنصر بودی که نتونستی جلوی خودتو بگیری تعجبی نداره روانیی تو فقط مرگ لیلا رو بهونه کردی تا روی کارات سرپوش انتقام بذاری و راحت به قتلا ادامه بدی... بهم بگو شیائوجان تو مگه انتقامت رو نگرفته بودی؟ پس چرا مثل حیوونا رفتار کردی؟ باشه من پسر دشمنت بودم، اما چرا این کارا رو با آنیسا کردی، مگه همه‌ش نمیگفتی خواهرته؟ این بود ته مراقبتایی که ازشون دم میزدی؟
از جا بلند شد مقابل جان ایستاد یکی از باتوم‌ها را برداشت در دست چرخاند با خشم به شکم مرد کوبید و غرید- اعتراف کن که همیشه اینو میخواستی...بودن صدر قدرت، اینه که به تو حس بهتری میده، برای تو مهم نیست کی بمیره تو میخوای ملکه بره کنار که خودت بشی نفر اول.
"بعد مرگ لیلا چیزی داخل جان تکون خورد، صدمه‌ای که از اون حادثه دید به قدری سنگین بود که اون رو تبدیل به یک آدم دیگه‌ کرد به جایی رسید که برای رسیدن به اهدافش هر کسی رو که سر راهش قرار می‌گرفت بدون استثنا می‌کشت شده بود شبیه یک ماشین کشتار که هیچ ترمزی براش وجود نداشت. از وقتی که فهمیده بود سیلور وجود داره به هر دری می‌زد که اون فایل رو به دست بیاره... اما خوب گوش کن ییبو فایل سیلور به هیچ عنوان نباید دست جان یا هر کس دیگه‌ای بیوفته باید به محض پیدا شدن نابود بشه."
-وقتی هم نوع اونا نباشی کشته میشی، درست مثل گرگ میوفتن به جونت و گوشتو از استخون جدا میکنن... دنیاشون بی‌رحم بود و منم به تاوان زندگی نابود شدم مثل خودشون شدم تا بتونم مقابلشون وایستم.
شنیدن حرف‌های جان نمک به زخمش می‌پاشید. هرچه می‌کرد نمی‌توانست به خود بقبولاند که مرد حق داشت. کدام حق؟ چه دلیلی نابود کردن زندگیش را توجیه میکرد؟ چه دلیلی درد قلبش را تسکین میداد؟
چه باید می‌کرد؟ او را تا سرحد مرگ کتک بزند یا مثل خودش با وسایل مختلف شکنجه کند اصلاً وسیله‌ای وجود داشت که بتواند زجر کافی به این آدم بدهد؟ نه احتمالا هیچ چیز نبود
چشمانش را بست زمانی که دریافت به اعصابش مسلط شده پرسید- وقتی با خاویر مبارزه کردی مرگت برنامه ریزی شده بود؟
حتی نچرخید که نگاهش کند به اندازه کافی کابوس برای شبش فراهم کرده بود حتی اکنون هم بدنش شروع به لرزیدن کرده تیک عصبی‌اش گرفته بود. دستانش را محکم مشت کرد و سعی کرد با نفس عمیق خطر حمله را کاهش دهد.
-نه یک دفعه‌ای به برنامه‌ها اضافه شد و خوب موفق شدم که تو این سه سال کارهای زیادی انجام بدم و...
ییبو با شنیدن آنکه تمام اتفاقاتی که برایش افتاده بود فقط بخشی از بازی جان برای نابود کردن مافیاها بود خشمش بیشتر از قبل شد.
یکی از باتوم‌ها را برداشت و تا جایی که جان در بدن داشت مرد را کتک زد. زمانی به خود آمد که سر جان پایین افتاد و هیچ حرکت دیگری از او ندید.  "لعنتی" گفت و از کنارش گذشت. محکم به قفسه سینه‌اش چنگ انداخت، نفس کشیدن برایش دشوار شده بود و تپش قلبش به وحشتش می‌افزود. قطرات خیس عرق تمام بدنش را پوشانده بود و تصور میکرد هر لحظه امکان داشت بمیرد.
هائوشوان کنار ییبو نشست. دستان لرزانش را محکم گرفت و گفت- چیزی نیست ییبو تو همیشه انجامش دادی آروم باش سعی کن نفس‌هاتو با من تنظیم کنی... آفرین پسر خوب همینه، آروم و عمیق نفس بکش خیلی خوبه همینطور ادامه بده.
تپش قلبش آرام که گرفت نگاهش را به چشمان هائوشوان داد و با نفرتی آشکار در حالی که صدایش از بغض می‌لرزید گفت- پشیمون نیست حتی یکم... همه کاراش از عمد بود تمامش، اون مستحق مرگه اما من... من نمیتونم مثل اون باشم.
هائوشوان قطره اشکی که از چشم ییبو پایین چکید را پاک کرد و گفت- این خیلی خوبه که مثل اون نیستی به جای این که ناراحت باشی به خودت افتخار کن، مثل جان بودن تنها کاریه که نباید بکنی.
لباس‌هایش را با لباس خاکی رنگ زندان عوض کرده بود. یک گوشه نشسته و نگاهش روی دیگر زندانیان می‌چرخید. دختران گروهی نشسته و گاهی با هم دعوا می‌کردند. پا روی پا انداخت، توجه‌اش این میان به یک نفر جلب شد که نوع راه رفتن نشستن و حتی حرف زدنش شبیه به تامبوی‌ها بود. از همه بیشتر تتو‌های روی دستش توجه او را به خود جلب کرد.
وقتی حرکت خاصی را ندید برخاست تا به سلولش برگردد. در این زمان احتیاج مبرمی به خواب داشت، ذهن مشغولش او را در زمان بیداری به شدت عذاب میداد.
از داخل راهرو گذشت اما قبل از آن که پایش به سلولش برسد محکم به دیوار برخورد کرد، صدای خنده و تمسخر چند دختر که با انجام چند خلاف خود را خفن میدیدند چیزی بود که اعصابش را در این زمان بیشتر خورد میکرد.
نگاه تیز و برنده‌اش را بالا آورد و روی دختر سیاه پوست نشاند. دندان‌هایش را بهم فشرد و گفت- وقت خوبی برای دنبال دردسر گشتن نیست... برو پی کارت.
دختر سیاه پوست حرف آنیسا را جدی نگرفت. یک دستش را درون جیب شلوارش فرو برد و گفت- مثلا چه غلطی میخ....
هنوز حرفش تمام نشده بود که سه مشت پیاپی به قفسه سینه‌اش برخورد و او را نقش بر زمین کرد پایش را محکم روی گلو و سینه‌ی زن فشرد و غرید- بهت گفتم برو پی کارت.
شش نفر دیگر که همراهان دختر سیاه پوست بودند قصد داشتند جلو بیایند و آنیسا را بزنند که صدایی مانع‌شان شد.
-با چه جراتی به یکی از افرادم دست زدید نخاله‌ها؟
نگاهش چرخید همان دختری بود که زیر نظر داشت. با قدم‌های محکم نزدیک شد و رو به آنها غرید- برید گمشید پی کارتون، طرفش نبینمتون.
آنیسا که کم و بیش مشتاق بود این دختر را بشناسد همراهش رفت. حداقل در این مدت سرگرمی برای خودش یافته بود.

call me master Where stories live. Discover now