این دیگر وحشتناک بود. تحمل جان در حالت عادی سخت بود چه رسد به این که با او سکس داشته باشد. اخمهایش را درهم کشید و غرید- هر سه تا راهت بدرد خودت میخوره.
شانهای بالا انداخت، سکه را چرخاند.
-این سکه همون بلیطیه که آنیسا وعدشو داده، به هر حال تو اگه دوسال بمونی هم، بعدش تو دردسر میوفتی چون پیش من بودی ولی اگه مال من باشی کسی جرئت نمیکنه نزدیکت بشه. این انتخاب توئه و تو تا ساعت ده شب وقت داری.
از جای برخاست ساعت را با دست نشان داد و با پوزخندی که همیشه بر لب مینشاند ادامه داد- تیک تاک وانگ... تیک تاک.
با صدای زنگ کوچکی که نشان میداد پیتزا آماده شده، در را باز کرد و با دستگیرهای غذای خوشمزهشان را بیرون کشید. بوی که در فضا پیچید هر ادم سیری را هم گرسنه میکرد اما در این وضعیت چیزی از گلویش پایین نمیرفت. جان پیتزا را درون ظرف قرار داد و روی میز گذاشت با لبخند به شاهکار دلپذیرش خیره شد و گفت- نگاهش کن بچه، با لب و دهن آدم بازی میکنه بیا بخور.
پشت میز نشست، نیازی به صدا کردن دخترک ندید میدانست بوی غذا او را به اینجا میکشاند. به سختی اولین تیکه را کند و قبل از این که برخوردی با لبش داشته باشد صدای تیزی در گوشاش طنین انداخت.
-لبت بهش بخوره از تراس پرتت میکنم پایین.
نخورده پایین گذاشت و حرصی برگشت، آنیسا نوشابهها را از یخچال درآورد و روی میز گذاشت. تلفنش را بیرون کشید و گفت- یعنی میگی دست پخت داداشم که بعد پنج سال پخته تازه اونم پیتزا، عکس گرفتن نداره؟
جان بدون پاسخ دادن به او به پشتی صندلی تکیه داد و منتظر برای تمام شدن عکاسی بود، اخمی بزرگ بر چهره نشانده بود و در دل هزاران راه برای کشتن آنیسا را مرور میکرد.
-حالا بهت اجازه میدم غذا بخوری.
جان قصد داشت بخاطر این حرف او را بزند اما گرسنگیاش به او اجازه نمیداد به چیز دیگری فکر کند. با آمدن جنجی حالا همگی بدون آن که به یکدیگر بنگرند در حال خوردن بودند. ییبو بعد از خوردن دومین تکه احساس میکرد محتوای معدهاش بهم ریخت، صندلی را عقب کشید و گفت- ممنونم ازتون، میتونم برم؟
آنیسا با دهانی پر به او نگاه کرد یک چیز درست نبود، پسر در نظرش کمی غمگین میآمد. لقمه را قورت داد و گفت- چرا؟ دوست نداشتی؟ حالت بد شده میخوای دارو بدم بهت؟
جان دست دختر را گرفت و او را به سکوت وا داشت. خیره در چشمهای ییبو گفت- برو استراحت کن.
لحن جان دستوری بود و لرز بدی به تیره پشت او انداخت. نمیدانست اگر قبول میکرد چه در انتظارش بود، مطمئنن با مردی همانند شیائوجان این کار ساده نخواهد بود. قدمهایش را بلند برمیداشت تا سریعتر به اخرین اتاق راهرو برسد.
آنیسا با اخمی غلیظ به سمت جان برگشت و غرید- چیکار کردی باز؟
-همون کاری که خودت اصرارش رو داشتی، یادت رفته کچلم کردی سرش؟ خوب منم قبول کردم دیگه پیشنهادی دادم که نتونه ردش کنه.
جنجی کمی از نوشابهاش خورد و گفت-داداش تو واقعا میخوای این کارو بکنی؟ حداقل از تعدادش کم کن براش، نمیتونه جور کنه هاا.
هر دو میدانستند که جان چه پیشنهادی داده، با وضعیت زندگی پر از خطرشان این بهترین راه پیش رویشان بود. جان تنها راه خلاصی از دیگر مافیاهایی بود که برای آن بدن دندان تیز کرده بودند، اما واقعا خود جان برای او مضر نبود؟
ییبو پسری بیگناه بود که حال گیر افتاده بود و هیچ راه خلاصی از این دنیای تاریک نداشت. آنیسا ارزو میکرد که ایکاش میتوانست او را نجات دهد، احساساتش متناقض بود، همانقدر که به آن پسر برای یافتن فرد مورد نظرش نیاز داشت همانقدر هم دوست داشت او تا حد امکان دور شود از دنیای کثیفی که جز خون هیچ ارمغان دیگری نخواهد داشت.
سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد- هیچ وقت نشد در آرامش شام بخوریم.
عقربههای ساعت از هم سبقت میگرفتند و هر لحظه به ساعت ده نزدیکتر میشدند و او هم در اضطراب دست و پا میزد. چشمانش را بسته بود و انتخابها را سبک سنگین میکرد گاهی خود را سرزنش مینمود که چرا فقط راه اول را انتخاب نمیکرد. در همان حال بود که ناگهان با صدای باز شدن در از جای پرید.
جان به آرامی در را بست و روی صندلی راحتی نزدیک تخت نشست. پا روی پا انداخت و پرسید- خب جوابت چیه؟
قلبش با شدت بیشتری به قفسه سینهاش میکوبید و احساس میکرد جان هم این موضوع را فهمیده که باز هم ان نیشخند روی اعصاب را زده بود. دستی به دور یقهاش کشید تا از آن خفگی که دچارش شده بود خلاصی یابد.
-میخوای منتظر بذاری؟ من برای یکی مثل تو زیاد وقت ندارم.
چشمانش را بست تا نگاهش با ان دو گوی سیاه رنگ وحشی تلاقی نکند. آب دهانش را قورت داد و لب زد- راه... اخر رو انتخاب میکنم.
-میدونستم، پسر کوچولوی بیچاره ایرادی نداره به هر حال این رابطه دو سویهاس.
برخاست مقابلش ایستاد، آرام چانهی کوچکاش را در دست گرفت و ادامه داد- تاوقتی که باهام راه بیای میتونی امتیازای بیشتری رو بگیری و زودتر خلاص بشی.
قطره اشکی از گوشه چشماش پایین چکید. سنگینی که درون قلبش حس میکرد به آن زودیها خوب نخواهد شد. جان صورت نرم ییبو را آرام نوازش کرد و به این اندیشید که “چقدر این پسر بدشانسه که افتاده وسط مافیا” نمیدانست این وسط مقصر کیست؟ خودش یا آن سوزان عوضی؟ احتمالا خودش، نباید به این راحتیها در تلهی این آدمها میفتاد. از همه آنها بدتر خواهرش بود که نمیدانست چه فکر شومی در سر میپروراند، رفتارهای ضد و نقیض او از هر چیزی هولناکتر بود؛ باید چارهای میاندیشید، سوزان هفته دیگر میرسید و جنگی خونین در پیش داشتند. آنیسا هیچگاه آن دختر مو بلوند را تحمل نمیکرد، قرار بود پسرک بعد ترسناکی از آنیسا را به چشم ببیند.
اخمی بر پیشانی نشاند و بدون این که حواسش باشد چانه ییبو را محکم فشرد که با نالهی او به خودش آمد. سرش را یک ضرب رها کرد و گفت- فردا میریم شرکت تا قرارداد رو تنظیم کنیم.
کلمه قرارداد را زمزمه کرد. احتمالا در عمرش از هیچ چیز مانند این کلمه ترس نخواهد داشت. آب دهانش را قورت داد و با صدایی که به سختی شنیده میشد پرسید- چجور قرار دادی؟
-قرارداد کاری دیگه، میای تو شرکتم به عنوان منشی کار میکنی...( زیر چشمی نگاهی به او انداخت، اضطرابی که داشت او را به وجد میآورد. پوزخندی زد و ادامه داد) چیه نکنه قرارداد دیگهای میخوای؟
-م... مگه نگفتی برای هر سکه باید باهات...
جان حرفاش را قطع کرد و پاسخ داد-معلومه باید بخوابی، نصف سکهها برای کار تو شرکته نصف دیگهش خرج راضی کردن من میشه.
دستاش را روی دستگیره در گذاشت و ادامه داد- خوب بخوابی.ووت و نظر یادتون نره قشنگام

YOU ARE READING
call me master
Fanfictiongenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...