s2 part 19

31 4 1
                                    


جان ماسک اکسیژنش را پایین کشید و زمزمه وار گفت- سهون، بجنب برو دنبالش نباید گمش کنی.
-خودت چی پس؟ میخوای تو دستاش بمونی؟
جان کلافه با صدای گرفته‌اش غرید- بهت میگم برو دنبالش، نذار از جلو چشمت دور بشه... برووو.
***
هنوز تا شب مانده بود اما عمارت قدیمی درون تاریکی فرو رفته بود با آن درختان خشک شده و زمینی که پر از برگ بود نمایی ترسناک را رقم میزد. با هر قدم برگ‌ها زیر پاهایش خش خش میکرد، چشمش را به اطراف چرخاند تا مطمئن شود کسی دورش نیست هنوز هم از این عمارت ترس داشت اما این تنها راه رسیدن به آنجا بود.
دست در جیبش فرو برد و گردنبند را لمس کرد هنوز ابهامات زیادی وجود داشت اگر جان توانسته بود از آن حادثه جان سالم به در ببرد پس قطعاً خاویر هم می‌توانست. بعد از تصاحب تاج و تخت جان، خاویر را پیدا میکرد؛ کسی که کمترین جرمش قاچاق صدها کانتینر کوکائین بود باید او را هم به سزای اعمالش میرساند.
در با صدای تیک مانندی باز و صدای آن در سرتاسر سالن تاریک و ساکت عمارت پیچید. شنیدن صدای خش خشی باعث شد که سریع به داخل عمارت برود، در را که بست تازه متوجه تاریکی عمیق آنجا شد. بوی نم و سرمای هوا آنجا را حتی بیش از پیش غیر قابل تحمل می‌ساخت. 
تلفنش را درآورد، نورش را روشن کرد و همانطور که قدم‌هایش را آهسته برمیداشت اطرافش را هم می‌پایید. هر قدمی که برمیداشت صدای فریادها و التماس‌هایش در گوشش می‌پیچید، دستش را به دور گوشی محکم کرد و از نرده سنگی مرمرین گرفت تا بتواند خودش را تا بالا بکشد.
این عمارت نفرین شده حتی در روشنایی روز هم ترسناک بود چه برسد به اکنون که غروب بود و تاریکی داشت کم کم به همه جا حاکم می‌شد.
وقتی به آن سالن طویل رسید احساس کرد که نفسش بالا نمی‌آید. دستش را به دیوار گرفت و سعی کرد که خودش را به داخل اتاق بکشاند دوست نداشت که بیشتر از آن در مکانی که یادآور تلخ‌ترین لحظات زندگیش بود بماند.
به محضی که توانست خودش را به داخل اتاق بکشاند متوجه باز بودن در اتاق قرمز شد. از جا پرید و خودش را هر طور که شده به داخل اتاق رساند. تمامی وسایل هنوز هم همان گونه مرتب سر جایش قرار داشت به جز تخت که مشخصا جابه شده بود.
یک زانویش را روی زمین گذاشت و بهت زده به جای خالی آن صندوقچه نگریست حال تمام فرصتی که برای پیدا کردن مدرکی مناسب داشت سوخته بود. دندان‌هایش را بهم فشرد و زیر لب فحشی نثار شخص نامعلومی کرد که دزدی زیر سرش بود. مشخصاً اولین کسی هم که به ذهنش می‌رسید جان بود؛ شاید خودش نمی‌توانست کاری از پیش ببرد اما قطعاً کسی بود که کمکش میکرد.
آرنجش را بر روی لبه‌ی آهنین تخت گذاشت، دستان مشت‌شده‌اش را به چانه‌اش چسباند و چشمانش را بست. حالاکه چنین فرصت مناسبی از چنگش رفته بود باید به همان نقشه شماره یک برمیگشت؛ استفاده از جان برای رام کردن دیگران. البته قبل از آن می‌بایست به دیدن کسی می‌رفت، یکی از نزدیک‌ترین افراد و حامیان ملکه و که دست بر قضا از جان شدیدا نفرت داشت.
از جا برخاست که برود اما شنیدن صدای پا از بیرون باعث شد که ییبو هوشیار شود. اسلحه همراه‌اش نبود با این حال چاقوی جیبی‌اش را کشید با قدم‌های کوتاه اما سریع بیرون رفت. نور گوشیش‌اش تاجایی که کار میکرد نشان میداد هیچکس آن اطراف نیست.
نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. آه آرامی کشید، این روزها بیشتر از همیشه شکاک شده بود. البته این کوچک‌ترین اتفاقی بود که در یک زندگی مافیا می‌افتاد.
هنوز چاقو را در دست داشت. برای لحظه‌ای از ذهنش گذر کرد که باید عمارت نگهبانی داشته باشد، حتی گاهی اوقات خود هائوشوان می‌آمد اما اکنون هیچکس آنجا نبود.
چاقو را محکم در دست فشرد و رد خون را تا رسیدن به منبع آن دنبال کرد. از پله‌ها بالا و به سمت پشت بام رفت مطمئن‌ترین جا برای فرار از دست کسی که احتمالاً به او حمله کرده بود هر چه می‌گذشت خون‌ها بیشتر حتی رد ساییدگی روی زمین نمایان می‌شد مشخصاً در حال حمله جسمی سنگین بود. زمانی که به در آهنین بسته برخورد کرد مشتش را محکم به آن کوبید و گفت- شوان گا... شوان گا اون جایی؟
کمی به طول انجامید اما بالاخره با شنیدن صدای ضعیف از آن طرف در مطمئن شد که حدسش کاملاً درست بود. اطراف را نگاه کرد تا چیزی برای باز کردن در بیابد اما هیچ چیز آن اطراف وجود نداشت. ناامیدانه شانه‌اش را محکم به در کوبید تا مگر باز شود اما هیچ چیز جز درد برای خودش به ارمغان نیاورد.
با بی‌قراری کنار در راه می‌رفت فقط خدا می‌دانست که از کی این مرد در چنین وضعیتی بود. آنیسا زندانی و جان در دستان او بود و حالا این هم از هائوشوان که توسط عده نامعلوم حمله شده بود. ذهنش در کنار تمام این‌ها در پی این بود که هر کس مسئول اتفاقات اخیر و حمله به هائوشوان بود قطعاً آشنا و جزئی از همین خانواده بود. با زخمی شدن هائوشوان او از لیست متهمین خط خورد.
با باز شدن در خودش را سریع به داخل انداخت و مرد را به خود تکیه داد. سر تا پایش زخمی و زمین پر از خون بود تاریکی اجازه نمی‌داد که سرمنشا آن را پیدا کند اما همان قدر مطمئن بود که هیچ تیری به بالاتنه برخورد نکرده بود.
صدای ضعیف هائوشوان او را از فکر درآورد.
-یکی مراقبشه... یکی داره ازش محافظت میکنه.
ییبو همانطور که در حال پیدا کردن مکان گلوله در پاهای هائوشوان بود پرسید- مراقب چی؟  کی رو میگی؟
بیهوش شدن مرد به او اجازه نداد که بیشتر از آن حرف بزند. با دیدن همان جعبه و برگه‌های خونینی که از طرف آنیسا بود مطمئن شد هر کس به قصد دزدیدن جعبه به عمارت آمده بود نتوانست از سد هائوشوان عبور کند. لبخندی ریز بر لب زد حالا با چنین وضعیتی نه تنها مدارک لازم را داشت بلکه ظاهراً چیزی فراتر از آن به دست آورده بود گذشته از آن زخمی شدن به او کمک می‌کرد که بتواند هرچه زودتر کنترل باند جان را به دست آورد.
یک هفته‌ای از همه این اتفاقات می‌گذشت. جان به واسطه سهون دستوراتش را به اعضای باند می‌رساند و خودش هم در انتظار فرصتی مناسب برای فرار می‌گشت و در این میان هم تلاش می‌کرد سرنخی کوچک از میان حرف‌های ییبو برای فهمیدن چگونه پیدا شدن گردنبند بیابد. اما پسر به قدری حواسش جمع بود که حتی کوچک‌ترین آتویی دستش نمی‌داد.
با باز شدن در و ورود یکی از پرستارهای زن اخم‌هایش را باز و به او نگریست. یکی از افرادی که میتوانست برای فرار کمکش کند. باید هرطور که شده امروز و فردا از آنجا می‌رفت  بیشتر از آن نمیتوانست باندش را رها کند نبود آنیسا و هائوشوان زنگ خطری بزرگ را به صدا در می‌آورد و اصلا قصد نداشت که به آن راحتی‌ها کنار بکشد.
دستش را روی شکم جان فشار داد و ادامه داد- هنوزم درد داری... هرجا درد داشتی بگو بهم.
جان هنوز هم کمی درد داشت اما چهره‌اش هیچ واکنشی را نشان نمیداد. نگاه آرام و خیره‌اش را به پرستار دوخت و گفت- حس میکنم خیلی بهترم... فکر کنم اثرات فرشته‌ای بود که میومد بالا سرم دیدنش حس خوبی داشت.
دستش را روی قلبش گذاشت آهی کشید و ادامه داد- نمیدونم تا کی میتونم ببینمش ای کاش فرصت بیشتری داشتم.
قلب پرستار با این حرف جان شروع به تند تپیدن کرد. گونه‌هایش رنگ گرفت و همانطور که سرنگ را درون سرم جان فرو میکرد گفت- پس باید ممنونش باشیم حیف که نمیتونی ببینیش.
جان ناگهان دست پرستار را گرفت و بوسه‌ای آرام روی آن کاشت. هیچ وقت از لمس افراد غریبه خوشش نمی‌آمد اما چه میکرد که نجاتش وابسته به  آن دخترک ساده لوح پرستار بود.
نگاه شیفته‌ای به دختر انداخت و گفت- ای کاش این فرشته میتونست به من کمک کنه چون نمیدونم وقتی مرخص بشم زنده میمونم یا نه.
در دلش نیشخندی زد. نگاه بهت زده دختر نشان میداد که گولش را خورده اگر نقشه‌اش برای فرار می‌گرفت تا مدتی میتوانست از دید شکارچی کوچکش پنهان شود و خودش را برای مقابله با او آماده کند. از طرفی کمی با طعمه دلنشینش هم بازی میکرد و چه از این بهتر؟

call me master Where stories live. Discover now