s2 part 9

38 5 2
                                    


چن پسرش را نشان داد سرش را بالا گرفت و با لحنی که افتخار در ان موج میزد گفت- ایشون پسرم هستن ییبو.

به طرف پسرش چرخید و ادامه داد- ایشون هم آرات ایلماز هستن... مدل و عکاس.

ییبو نگاهش را به چشمان آشنای مرد غریبه‌ی روبه‌رویش داد. چرا حس میکرد این نگاه، این عطر برایش آشنا بود. دست مرد را که دراز شده بود فشرد و سرش را ارام تکان داد.

بودن در این مهمانی خلاف میلش بود هر طرف که سر می‌چرخاند یک خلافکار میدید. اگر مطمئن نبود که پدرش کاری نمیکرد به این باور می‌رسید که یکی از سران مافیاست. از کنار پدرش که گرم صحبت با ان مرد غریبه بود گذشت و روی مبلی نشست. سرش را میان دستانش گرفت و چشمانش را بر روی هم فشرد تازه داشت آرام میشد اما گویی قرار نبود این آرامش ادامه یابد.

-ببین کی رو اینجا میبینم ،وانگ ییبوی جوان.

ییبو که از شنیدن صدای نحس دیلن اعصابش بهم ریخته بود خشمگین غرید- دیلن یا دهنتو ببند یا خودم این کارو میکنم.

دیلن اما اهمیتی نداد. مدتی میشد هوس این پسرک چموش را در سر می‌پروراند، از نظر او ییبو ارزش صبر کردن را داشت پس به احساسات بچگانه‌ای او اهمیت نداد. باقی مانده‌ی مشروبش را خورد و گفت- می‌دونی چیه ! همیشه چیزای خوب مال اون جان عوضی بود...از عمارت بگیر تا افرادش، خانواده‌اش حتی معشوقه.
دستش را سمت ییبو برد تا لمسش اما میانه‌ی راه گرفتار شد.
دیلن بلند خندید مشروب اثر خودش را گذاشته بود و او هیچ چیز از اطرافش نمیفهمید همین برای ییبو کافی بود تا او را عقب براند. خم شد تا پسر کوچک‌تر را ببوسد که ضربه‌ای محکم به قفسه‌ی سینه‌اش خورد و از روی مبل به پایین پرت شد.

ییبو با نفرت به چهره‌ی منفور دیلن خیره شد و گفت- خودتو نگاه کن، شبیه بدبخت بیچاره‌هایی اونوقت جرئت داری بگی منو میخوای؟

نگاه تحقیر -میزی از سر تا پای مرد را از نظر گذراند و ادامه داد- میدونی چیه؟شیائوجان هرچی بود هیچکس جرئت نداشت بهش کمتر از ارباب بگه... ولی تو چی؟ شبیه احمقایی شدی که دارن برای نجات جونشون هرکاری میکنن، حتی التماس برای کیر یک مرد دیگه.

ایزابل که گویی فرصت را برای بدست آوردن چنین مورد مناسبی غنیمت شمرده بود سریع قبول کرد و بی‌خبر از نقشه‌ای که جان برایش کشیده بود با او همراه شد.

جان قبل از ان که از ساختمان خارج شود نگاهش را به او داد دستگیره‌ی در را فشرد و بی‌حرف از آنجا خارج شد؛  زمان زیادی برای دیدنش بود اما اکنون ترجیح میداد قبل از ان که کس دیگری متوجه زنده بودنش شود سربازهای پیاده را از صفحه‌ی شطرنج‌اش حذف کند. پوزخندی بر لب نشاند، بزودی سراغ دیلن هم میرفت دوست داشت با او آخر از همه بازی کند. این مرد یک مهره‌ی سوخته و اضافی بود که حتی خود ملکه هم علاقه‌ای به برگرداندنش نداشتند.

call me master Where stories live. Discover now