بند گگ را محکم کرد و غرید- تولهی احمق حواست رو جمع کن تا بهت اجازه ندادم حق ارضا شدن نداری اوه یادم نبود رینگ دور اون دیک بی، خاصیتته نمیتونی ارضا بشی
این تحقیرها و ترسی که جان در وجودش تزریق میکرد فقط شهوت درونش را شعلهورتر میساخت. با حس سرمایی دور سوراخش بود عضلاتش را منقبض کرد که نتیجهاش سیلی محکمی بود که به باسن حساساش خورد نالهای از لبانش گریخت و عضلاتش را بلاجبار شل کرد. جان یخ را آرام فشار داد و به سختی وارد پسرک کرد، تن ییبو از سرما میلرزید یخ دوم را که فرو کرد فریادش پشت آن گگ خفه شد برای اولین بارش کافی بود. جان دیکاش را فرو کرد و پوزخندی زد و گفت- ببین گربه کوچولو چقدر هورنی شده... چطور یخا انقدر سریع آب شدن؟
با هر حرکت سیلی آرامی روی باسنش میزد و آب سرد از سوراخش بیرون میامد و روی راناش میریخت، محکم کمر ییبو را گرفت و ضرباتش را عمیقتر کرد. موهایش را گرفت و کشید رویش خم شد گگ را باز کرد و کنار گوشش گفت- حال میکنی اره؟ دیک اربابت بهت حال میده؟ وقتی داری زیرم به فاک میری چه حسی داری؟
ضربات محکم جان که به پروستاتش میخورد توان فکر کردن را از او ربوده بود از طرفی حرفهایش هم فقط حالش را بدتر میکرد نمیتوانست ارضا شود و این آزارش میداد اما انگار جان قصد تمام کردن نداشت.
-تا حالا کسی تونسته انقدر خوب بکنتت؟ خودتو ببین تو شرکت من، زیر من به فاک میری و مثل هرزهها ناله میکنی.
لبش را گاز گرفت، اشک کل صورتش را خیس کرده بود دیگر حتی نای ناله کردن هم نداشت به سختی جلوی خودش را برای ارضا شدن میگرفت.
با صدایی لرزان گفت- ارباب لطفا اجازه بدید بیام.
خودش هم نزدیک ارضا شدن بود، رینگ را برداشت دیک ییبو را گرفت و شروع به پمپ کردن کرد.
گفت- بیا گربه کوچولو.
ییبو درون دستش ارضا شد و خودش هم بعد از چند ضربه ارضا شد. چند لحظه در همان حالت باقی ماندن و وقتی تنفسشان به حالت عادی برگشت جان از ییبو بیرون آمد و بازش کرد. ییبو بیحال بلند شد اما ناگهان بدناش شل شد و قبل از آن که بیوفتد دستان جان به دورش پیچید.
جان او را بلند کرد و روی مبل نشست. سر پسر کوچولویش را نوازش کرد و گفت- دوستش داشتی؟ خوب بود؟
ییبو خودش را بیشتر به جان چسباند و جواب داد- بهترین تجربهم بود.
جان آرام گیرهها را کند و شروع به نوازشاش کرد میدانست اکنون بدن ییبو داغ است و هیچ چیز نمیفهمد و فردا رد تمام کبودیها نمایان خواهد شد و حتی توان راه رفتن هم ندارد. بوسهای روی موهایش گذاشت و گفت- فردا نمیخواد بیای شرکت.
-چرا کار بدی کردم ارباب؟
به صورتاش نگریست، رد انگشتانش کبود شده بود و کمی خون روی لبش خودنمایی میکرد حالا جواب آنیسا را چه میداد. بوسهای روی کبودیها گذاشت و پاسخ داد- نه قراره بدن درد بگیری بهتره استراحت کنی... باید یک فکری به حال کبودیت بردارم وگرنه دستمو میشکونه.
با یادآوری سیلیها ناراحت شد اما تلافی را برای زمان دیگری موکول کرد اکنون دوست داشت کمی لوس شود.
-نازم کن ارباب.
جان خندید. موهای طلایی رنگ پسرکاش را کنار زد و گفت- میدونی شک دارم ساب باشی، تو یک بیبی کوچولویی که توجه ددیت رو میخوای.
نفس عمیق و پیوستهی پسرک نشان از خوابیدنش میداد. باید برای پسرکاش لباس جور میکرد، این لباسها تماما کثیف شده بود. هیچ چارهای نداشت باید به انیسا زنگ میزد اما قبل از آن باید فکری به حال تمیز کردنش میبود، باسن و شکم پسرک پر از مایع منی شده بود.
-امیدوارم موقع تمیز کردنت از خواب نپری.
تلفن را برداشت و به آی زنگ زد.
-یک حولهی خیس بیار.
آی چشمی گفت. گوشی را گذاشت و ییبو را در آغوش گرفت این پسر با تمام تخسی و زبان درازیاش، آن چشمان شفاف و بدناش که برای لمس بیشتر التماس میکرد باکره بودن و واکنشهای شدیدی که داشت همه و همه باعث میشد بخواهد او را بیشتر میان بازوهایش نگه دارد و مراقبت کند.
ییبو سرش را به سینهی جان چسباند و نالید- درد دارم باسنم میسوزه.
باسن پسر را نوازش کرد و همانطور ملودی آرامی را زیر لب زمزمه کرد. صدای جان مانند دارویی قویی عمل کرد و او را بخواب برد. وقتی از خواب پسر اطمینان حاصل کرد تلفن همراهاش را برداشت و شمارهی آنیسا را گرفت.
-بنفعته کارت واجب باشه شیائو.
جان موهای ییبو را نوازش کرد و گفت- برای ییبو لباس لازم دارم با کمی خوراکی بیدار بشه گرسنه میشه.
-باهاش سکس کردی؟ احیانا سالمه دیگه جاییش که نشکسته؟ یک کرم ضد درد میارم.
جان نیم نگاهی به پسر انداخت، رد انگشتانش بر صورت ییبو خود نمایی میکرد هرچند از نظر او رنگ بنفش به او خیلی میآمد. نیشخندی زد و گفت- یکم صورتش رنگ گرفته... زود خودتو برسون.
بدون خداحافظی قطع کرد. این عادت آن دو بود که از یکدیگر خداحافظی نمیکردند شاید بخاطر ترسی بود که از آن کلمه داشتند. با تقهای که به در خورد از جا برخاست، در را باز کرد حوله را بیحرف از آی گرفت و با اشارهی سر او را فرستاد که برود. کنار ییبو نشست، حوله را آرام روی بدناش کشید و رد سکسشان را پاک کرد.
به صندلیاش تکیه داد و همانطور که سیگار برگ گورکایش* را آتش زد، عاشق این سیگار بود با آن که خرید آن گران تمام میشد اما میارزید. پُک عمیقی گرفت و مشغول وارسی به مشکلات شرکت شد.
با اخمی غلیظ صفحات را ورق و امضایی پایینشان میزد. برگهها مربوط به آخرین محموله خروجی گمرک بود، محموله انسانی که سوزان به اسم قطعات مکانیکی از کشور خارج کرده بود. همه چیز عادی بنظر میرسید بجز رقم ثبت شده که با حرف سوزان متفاوت بود.
با تقهای که به در خورد و گفت- بیا داخل.
در آرام باز شد و پلاستیکی نمایان شد.
-بیا بگیرشون.
پلاستیک را از دست آنیسا گرفت و گفت-بیا تو خب.
آنیسا دهن کجی کرد و زمزمه کرد- دوست ندارم شاهد لخت پسره باشم... میمونم تنش کنی.
با تاسف سرتکان داد و لباسها را گرفت، به سمت ییبو بازگشت نگاهی به بدن لختاش انداخت در نظرش پسر زیادی سفید بود و امکان نداشت یک مرد اینچنین سفید پوست باشد جدای از آن که میتوانست بدون خستگی تن او را پر از جای کبودی کند باید مراقب خواهرش که گویی وظیفهی مراقبت از ییبو را داشت هم میبود به هر حال این پسرک زبان دراز چند صباحی بیشتر کنارشان نبود. آخرین تکه لباس را که تنش کرد با صدای بلند آنیسا را صدا کرد.
-محمولهها از گمرک ترخیص شده ماه دیگه یک مهمونیه میتونیم اونجا بین اعضا پخش کنیم.
جان بلوزش را مرتب کرد و گفت- اره سپردم به بقیه... تو میای؟
آنیسا خودش را روی مبل رها کرد و گفت- میخوام برم برادر لجبازمون رو برگردونم... شایدم زودتر رفتم تا اون موقع باشم بازم باید دید چی میشه.
جان سر تکان داد و گفت- من میرم تا انبارو چک کنم بمون پیشش صورتشم پماد بزن تا موقع بیدار میشه خودم میام باسنشو میزنم.
انیسا نیم نگاهی به صورت کبود ییبو انداخت اخمی کرد و باشهای گفت. با رفتن جان غرغرکنان زیرلب گفت- ببین چقدر محکم زدتش... دستشم که سنگینه طفلی ییبو.
پماد را درآورد و مشغول چرب کردن شد.
YOU ARE READING
call me master
Fanfictiongenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...