part 10

133 18 0
                                    

جانجانجان با قدم‌های بلند خودش را به آن‌ها رساند و خودش را روی صندلی رها کرد. با انگشت به لبه‌ی جام زد و گفت- مال منم پر کن.
آنیسا بی‌توجه به جان، جام مادرش، جنجی و ییبو را پر کرد و گفت- لازمه بهت یادآوری کنم که میگرن داری؟
پوفی کلافه کشید، خواهرش همانند دکترش روی اعصابش بود. برای او اهمیتی نداشت که با این کار میگرن‌اش تشدید می‌شد یا نه، تنها چیزی که اهمیت داشت لذتی بود که از نوشیدن میبرد.
لی‌نا کمی از مشروبش رو خورد رو به جان کرد و پرسید- کی میخوای بری دنبال برادرت؟ جان این درست نیست که ولش کنی اون برادر کوچیکترته.
جان در جنگ کوچکی که با آنیسا راه انداخته بود بالاخره پیروز شد و شیشه مشکی رنگ مشروب را چنگ زد و مقداری از ان نوشیدنی قرمز رنگ برای خود ریخت و در جواب گفت- من ولش نکردم اون خودش رفت... بچه که نیست دم به ساعت مراقبش باشم.
-اون به پشتوانه‌ی برادرش احتیاج داره  بیا و کدورتا رو بذارید کنار بهش بگو برگرده.
دستان جان به دور جام محکم شد و جوری که مطمئن بود با یک فشار دیگر خورد خواهد شد. جنجی دستان برادرش را به میان دستانش گرفت و گفت- باشه جان طوری نیست... خواهش میکنم ممکنه به خودت آسیب بزنی.
آنیسا بدون آن که در چشمان خشمگین جان نگاه کند گفت-من چند وقت دیگه میرم پیشش.
سر جان با شدت به سمت‌اش چرخید، آنیسا قصد داشت چه کند؟ تازه یک ماه از برگشت‌اش می‌گذشت و قصد رفتن کرده بود؟  امکان نداشت چنین اجازه‌ای بدهد.
لی‌نا که متوجه گر گرفتن جان شده بود قبل آن که چیزی بگوید لبخندی زد و گفت- عزیزم لزومی نداره مطمئنم حالا که جنجی اینجاست تئو بزودی میاد.  با سر اشاره‌ای به جان کرد و لب زد- عصبش نکن.
خودش هم می‌دانست که دهان باز کند شب زیبای‌شان خراب خواهد شد پس تصمیم گرفت بیشتر از ان با اعصاب برادر بزرگ‌ترش بازی نکند. لبخندی بر لب نشاند و دستان‌اش را محکم برهم کوبید و گفت- این شب بدون رقص هیچه... جنی از آهنگات بذار، بجنبید بیاید وسط.
سپس دست جان را گرفت و یک ضرب از جای بلندش کرد. جان که می‌دانست مقاومت در برابر او بی‌فایده‌ست بدون ذره‌ای مخالفت ایستاد و منتظر آهنگ شد.

Young Money...
Love in a thousand different flavors
I wish that I could taste them all tonight
No, I ain’t got no dinner plans 
I swear that to Allah you’re my type…
All you girls in here, if you’re feeling thirsty
Come on take a sip ’cause you know what I’m servin…

Shimmy shimmy yay, shimmy yay, shimmy ya (drank)
Swalla-la-la (drank)
Swalla-la-la (swalla-la-la)
Swalla-la-la
Shimmy shimmy yay, shimmy yay, shimmy ya (drank)
Swalla-la-la (drank)
Swalla-la-la (swalla-la-la)
Swalla-la-la
جان و آنیسا با شروع آهنگ شروع به تکان دادن کمر و پاهایشان شدند، جان قوسی به کمرش داد و با پایش ضربه محکمی به زمین کوبید و دستانش مواج تکان داد. در مقابل آنیسا کمرش را می‌لرزاند و دستش را می لرزاند.
جان یک لحظه دست انیسا را گرفت و جاهایشان را عوض کردند. پایین تنه‌شان را تکان میدادند و دست‌هایشان را به جلو پرتاب میکردند.
اهنگ که تمام شد هر دو نفس زنان ایستادند. به یکدیگر نگاه کردند و خاطرات جوانی‌شان جان گرفت، روزهایی که تمام وقت را در کلاب بودند، می‌رقصیدند، می‌نوشیدند و سکس می‌کردند. آنیسا هیچ وقت اولین سکسش را فراموش نمیکرد؛ پسرک نوجوان به قدری ساده لوح بود که حتی چیزی از بوسه نمیدانست و او بی‌رحمانه اولین‌های او را ربوده بود. هرچند مدتی بعد پسرک بخاطر دلشکستگی خودکشی کرده بود اما هنوز هم بهترین بود.
جان پوزخندی زد و گفت- هنوزم مثل قدیما میرقصی.
آنیسا با شیطنت یک تای ابرویش را بالا انداخت، موهای سفید رنگ‌اش را عقب راند و گفت-ولی تو پیشرفت کردی... بگو ببینم نکنه یواشکی هنوزم میری کلاب برقصی؟
جواب‌اش مشتی بود که به بازویش خورد. جان گوش آنیسا را گرفت کشید و غرید- کی میره کلاب؟
-تو... آخخ مامان نجاتم بده میخواد بکشتم.
لی‌نا که تاکنون با لبخند غرور آمیزی به آن دو نگاه میکرد گفت- شما دو تا همیشه پای خرابکاری‌های هم بودید، هرجایی رو باهم میرفتین مگه میشد جداتون کرد.
جنجی با یادآوری خاطره‌ی بلند زد زیر خنده. میان خنده‌ها بریده بریده گفت-یادته یک بار دو نفری یک کلاب کامل رو تحویل پلیس دادن... وای هیچوقت یادم نمیره شبیه بچه مظلوما یک گوشه وایساده بودن انگار نه انگار تقصیر خودشون بود.
-تازه پنج نفرم راهی بیمارستان کرده بودن اگه بدونی با چه بدبختی ازادشون کردم.
ییبو نگاهش به صورت کلافه و عصبی جان افتاد و خنده‌ای که قرار بود بر لبش شکل بگیرد را جمع کرد. ارام سرفه کرد و گفت- خب عادیه همه یک دور از این کارا کردن.
لی‌نا با چشمانی گشاد شده چرخید و گفت- عادیه؟ پس بذار برات بگم اون خانوم که داره میخنده دست مردی که دوبرابر سنش بود رو جوری شکونده بود که دکترا گفتن احتمال خوب شدنش کمه.
آنیسا لبخندش را خورد و جواب داد- بهم دست زد حق داشتم که دستشو بشکونم تازه جلوی جان رو گرفتم وگرنه اون یکی دستشو جان میشکوند.
لی‌نا چشم غره‌ای به دختر سرکشش رفت و ادامه داد- اون اقا با مردی هشتاد کیلویی کاری کرده بود که  مهره کمرش جا به جا شده بود و دو تا از دنده‌هاش شکسته بود بماند که وضع صورتش بقدری داغون بود نمیشد تشخیص بدی زنده‌س یا مرده.
جان نیشخندی زد.
-هیز بود.
لی‌نا با تاسف آهی کشید و سرش را تکان داد.
-سومی جفت پاهاش خورد شده بود.
ناگهان تمام مشروبی که درحال خوردن بود در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
آنیسا و جان همزمان با هم پاسخ دادند.
-تقصیر ما نبود.
لی‌نا کفشش را به سمت آن دو پرت کرد و غرید- لابد چهارمی که از مصرف زیاد الکل نزدیک بود قلبش وایسه کار شما نبود؟ چند شیشه الکل تو شکمش خالی کرده بودین.
جان با بیخیالی نیشخندی زدو پاسخ داد- حدودا دو تا و نصفی.
-چقدر خوب یادتونه.
جنجی بود این را گفت. تکه کیکی داخل دهانش گذاشت و رو به ییبو گفت- میدونستی سه ماه تو زندان نوجوانان(مرکز اصلاح و تربیت)  بودن؟ حتی اونجا رو هم به فساد کشیدن تا حدی که دیگه مامورای اونجا گفتن نمیشه کنترلشون کرد برشون گردوندن.
چهره‌ی ییبو از شدت خنده به سرخی می‌گرایید. سرش را روی میز گذاشت  و شروع  به خندیدن کرد.
آنیسا لبخندی بر لب نشاند، همین با ارزش بود که حتی برای لحظه‌ی کوتاه خنده را به لب‌هایشان اورده بود.
-تازه دست بردار نبودن بردنشون به یک مدرسه، اونجا رو که کلا تعطیل کردن اونم عرض شیش ماه.
-هی تقصیر ما نبود.
جان خودش لگدی به جلو پرتاب کرد و گفت- تنها شیش ماه عمرم بود که آروم بودم.
اکنون گویی دو نوجوان بودند که قصد داشتند از خود و غرورشان محافظت کنند. آنیسا سریع برای تغییر جو و خارج شدن از این ماجرا گفت- جنجی آهنگ پخش کن میخوایم خوش بگذرونیم‌.
ییبو با پخش شدن آهنگ تندی، از جای برخاست و گفت-نوبت منه که برقصم.
هر دو کنار رفتن و شاهد رقص بی‌نظیر ییبو شدند. هنوز چندی نگذشته بود که در با شتاب باز شد و مردی هراسان داخل شد.

-ارباب... انبار آتیش گرفته جناب وانگ اونجان.
ناگهان هر دو از جای پریدند، دستان جان مشت شد و سعی کرد با نفس عمیق کشیدن بر اعصابش مسلط شود. نباید این اتفاق می‌افتاد نه زمانی که دستور داده بود مراقب تمام حرکات باشن، باید خودش می‌رفت تا از نزدیک شاهد ماجرا باشد.
- با یک گروه برید سمت انبارای جنوب و نگهبانا رو شدید کن، به افرادت بگو هرچی سریع‌تر علت این ماجرا باید مشخص بشه.
سمت آنیسا چرخید و کنار گوشش زمزمه کرد- به سیلوها سر بزن و از امنیت بارهای انسانی مطمئن شو، به سوزان خبر بده مراقب باشه هر لحظه ممکنه حمله بشه بهمون.
آنیسا که رفت جان سمت جنجی چرخید و گفت- جنی خودتونم برید خونه خودمون موندن تو عمارت خطرناکه به تئو هم زنگ بزن بگو آب دستشه بذاره زمین پاشه بیاد.
برای نابودی زندگی‌ای فقط یک تصمیم اشتباه، یک حرکت نابجا کافیست. این درست همان لحظه‌ای بود که زندگی نسبتا آرام جان در کاخی از آمال و اندود بر ویرانه‌های گذشته ساخته بود به تلی از خاکستر تبدیل میشد.
پیراهن سفید رنگش را برتن کرد و کروات‌اش را بست، و با پوشیدن کت بلند مشکی‌اش به سمت کلکسیون اسلحه‌اش رفت و اسلحه کمری مشکی رنگش را در دست گرفت. مردد بود که ببرد یا نه تا اکنون باید نیروهای پلیس کل آن مکان را گرفته بودند و این هم باید به دردسرهایش اضافه میکرد.
  -کلت نبر افرادمون هستن.
آنیسا کت چرم مشکی رنگ بامبرش را برتن کرده بود و کلاه گیس مشکی بر سر گذاشته بود که چهره‌اش را متفاوت‌تر میکرد.
میان کلکسیون جان قدم برداشت و با دیدن کلت دسته سفید نیشخندی زد و برداشت و میان کمربند شلوارش جای داد. بسته کوچک خشاب را درون جیبش گذاشت و چشمکی حواله جان کرد و با طعنه گفت- بدون من زنده بمون بچه‌هام دایی میخوان.
جان با تاسف سری تکان داد و اسلحه را به جای خود برگرداند.
-برو به وظیفه‌ت برس.
-به کارمندت مگه دستور میدی؟(لبش را کج کرد و با لحن کلفتی ادامه داد)  به وظیفه‌ت برس.
جان لگدی در هوا انداخت و آنیسا هم از دور مشت لگد می‌انداخت، جان ژست مصدوم‌ها را گرفت و لنگ لنگان  از کنارش گذشت، آنیسا نیشخندی شیطانی برلب نشاند و لگدی محکم نثار باسن جان کرد. دستش را روی باسنش گذاشت و مشتی حواله‌ی بازوی دختر کرد. کمی به یکدیگر خیره شدند و ناخوداگاه هر دو به دیوانه بودن هم خندیدن و همراه هم عمارت را ترک کردند.
با رفتن جان وارد اتاقش شد، تمام این مدت منتظر آن بود که جان نباشد و او بتواند راحت‌تر دفترچه را بخواند. گاوصندوق را گشود و آن را بیرون آورد و دستی رویش کشید. احساس عجیبی داشت، این که بالاخره میتوانست شیائوجان مرموز را بشناسد او را بیش از پیش هیجان زده میکرد. با این که میدانست اشتباه است اما او به هر چیزی برای رفتن از این عمارت عجیب چنگ می‌انداخت دیگر اهمیتی نمیداد که ممکن است پدرش در دردسر بیوفتد.
دفتر را میان دست گرفت و اولین برگش را باز کرد.
“سلام خاطرات عزیزم
امروز دو تا دختر دیدم خاله لی‌نا میگه اونا قراره خواهرهای ما بشن و شیش تایی باهم زندگی کنیم... “


ووت و کامنت یادتون نره دلبرای من

call me master Where stories live. Discover now