part 12

102 18 0
                                    

اخمی کم رنگ بر چهره نشاند و گفت- من کالا یا هر کوفت دیگه‌ای نیستم که بخوان معامله‌م کنن. باورم نمیشه جان همچین حرفی زده باشه.
جنجی ماشین را دور زد و خودش را میان دیلن و ییبو قرار داد، درست که زیاد راجع به کار جان نمیدانست اما این را مطمئن بود که از این مرد متنفر بود، بارها به همه هشدار داده بود و درست همین امروز که خودش نبود باید سر و کله‌ی این ادم پیدا می‌شد.
او را عقب راند و غرید- به اون پسر دست نمیزنی وگرنه...
دیلن با پوزخند حرف او را قطع کرد و گفت- وگرنه چی؟ نکنه تو میخوای جلوم وایسی جوجه؟ یا اون داداش احمقت؟ اون حتی اینجا نیست.  او را به کناری پرت کرد و دست ییبو را محکم چنگ زد قبل از آن که وقت کند ببرد تیری از کنار بازویش عبور کرد.
جنجی که از گوشه چشم آمدن آنیسا را دیده بود لبخند زد.
همیشه به موقع از راه می‌رسید.
-من نه...( با موتور مشکی رنگی که می‌آمد اشاره کرد و ادامه داد)  اون این کارو میکنه.
دیلن بازویش را گرفت و عقب رفت. آن دخترک مزاحم همیشه بد موقع می‌رسید. آنیسا از میان محافظان دیلن گذشت و اسلحه‌ش را مستقیم به سر دیلن نشانه رفت.
-دفعه بعد دستم خطا نمیره دیلن.   در چند قدمی‌‌شان توقف کرد. کلاه را از سر برداشت و بدون آن که ذره‌ای سر تفنگ را کج کند ادامه داد-شاید جان نباشه اما خواهرش هنوز هست باید از روی جسدم رد بشی بذارم پسره رو ببری.
افراد دیلن به سمتش حمله‌ور شدند. آنیسا لگد محکمی به گردن محافظ زد و فریاد کشید- ییبو جنجی برید تو ماشین سریع.
گردن محافظ رو گرفت و قبل آن که بتواند حرکت دیگری بکند، شکست. آن را سپر بلایش کرد و جلوی گلوله‌هایی که شلیک میکردند را گرفت، اسلحه‌اش را در دست چرخاند و به آن دو شلیک کرد و با آرنج به گیجگاه دیگری کوبید. نفس نفس زنان به ماشین تکیه داد و قطره‌های خون روی گردنش را پاک کرد تا خالکوبی قدیمی‌اش دیده شود.
دیلن با دیدن خالکوبی روی گردن آنیسا لحظه‌ای نفس کشیدن را فراموش کرد، خالکوبی که نمایان‌گر فرزند ملکه سرخ بود. با این که تعداد افراد دیلن بیشتر و آنیسا تنها بود، اما نمی‌توانست ریسک در افتادن با ملکه سرخ( باند مافیای مادر واقعیش) را به جان بخرد هر چه نباشد او تنها فرزند ملکه بود و ملکه با افرادی که با جان دخترش بازی کنند شوخی نداشت، بدون تردید می‌کشت. دستش را بالا گرفت تا افرادش اسلحه‌هایشان را پایین بیاورند عقب عقب رفت و غرید- بلاخره بدستش میارم، حتی اگه بدستشم نیارم زندگیتونو جهنم میکنم مطمئن باش.
-اگه تونستی حتما.
اسلحه‌اش را پنهان و به سمت‌شان پا تند کرد. از خودش بخاطر سهل انگاری ‌اش متنفر بود،  هر دو را در آغوش کشید و بوسه‌ای به سر جفت‌شان نشاند. آرام نوازششان کرد و گفت- متاسفم که دیر کردم... حالتون خوبه؟ بلایی که سرتون نیاورد؟
-شما واقعا کی هستین؟
ییبو بود که بی‌مقدمه این سوال را می‌پرسید.
-میخوام خودمو بزنم به اون راه بگم دارم اشتباه میکنم اما هیچ چیز با عقل جور نیست. چرا؟
می‌دانست بالاخره امروز فرا می‌رسید و از ابتدا هم منتظر همین روز بود. پسر بالاخره باید با واقعیت روبه‌رو می‌شد هرچقدر سخت، خصوصا اکنون که یک رئیس مافیا به او چشم داشت و جانش در خطر بود.
-بهتره بریم، همه چی رو بهت میگم.
ییبو محکم یقه آنیسا را گرفت و غرید- یا همین الان میگی یا میرم خودمو میکشم تا از دستتون راحت بشم.   مشت محکمی به سینه آنیسا کوبید و او را به عقب هول داد. دلش خلاصی از این وضعیت و بازگشت به زندگی عادیش را می‌خواست چیزی که تبدیل به آرزوی محال شده بود.
هیچ تلاشی برای آزادی‌اش نکرد به جای آن، اجازه داد پسرک خشم‌اش را خالی کند.
جنجی بیشتر از آن تاب نیاورد و دست ییبو را گرفت و گفت- خواهش میکنم... بهش مهلت بده از خودش دفاع کنه.
-ای کاش میتونستم برای خلاصی از این وضعیتی که توشی کمکت کنم... من همه تلاشمو کردم اما حالا دیگه دست من نیست فقط جان میتونه کمکت کنه.
باز هم او، چرا انیسا درک نمیکرد که قصد داشت از خود او فرار کند. شیائوجان خودش مسبب بلاهای زندگی‌اش بود، چرا باید از خودش برای خلاصی از دست خودش کمک میخواست؟
صورت‌اش را پوشاند و نالید- نمیخوام... کمکشو نمیخوام، فقط بهم بگو چخبره؟
نمیتوانست جلوی خواهر کوچک‌ترش چیزی بگوید. دست جنجی را گرفت و درون ماشین هولش داد، گفت- همین الان میری بدون این که پشت سرت رو نگاه کنی... من و ییبو باید با هم حرف بزنیم باشه؟
زندگی در خانواده شیائو به او یاد داده بود که حرف خواهر و برادرش را گوش کند با آن که دوست نداشت اما ارام سرش را تکان داد. نمیدانست این چه رازی‌ست که آن دو سال‌های زیادی در حال پنهان کردنش بودند اما خوب می‌دانست همه چیز به لیلا و آن دعوای کذایی باز می‌گشت.  شیشه را بالا داد و با دلخوری حرکت کرد.
آنیسا سوار موتورش شد و گفت- اگه میخوای داستان رو بشنوی سوارشو.
سری تکان داد و بدون فوت وقت پشت موتور نشست.
کمر باریک‌اش را گرفت و پرسید-کجا میریم؟
-جایی که همه چیز از اونجا شروع شد.

call me master Donde viven las historias. Descúbrelo ahora