سهون کمی این پا و آن پا کرد، درست کردن مدرک بر علیه چنین فردی عملاً بیفایده بود اما میدانست که جان برای برگشتن به صدر قدرتهای مافیایی و مستحکم کردن نفوذ خود میبایست آن فایل یا حداقل نصفی از آن را پیدا میکرد و چنین کاری سخت و دشوار بود.
دستی به صورتش کشید و نفسش را پر صدا بیرون داد. دستش را درون جیبش فرو برد و گفت- راههای بهتری هم هستا.
جان در ماشین را باز و نگاه سردش را روانه سهون کرد لب گشود و گفت- لازم نیست نگران بزرگترین قاتل مافیا باشی.
دیگر لزومی در بحث کردن ندید اگر او چنین میخواست پس انجام میداد. در هر صورت او استاد درست کردن پاپوش برای دیگران بود و اطمینان داشت که پلیسهای پکن در آرزوی دستگیری این زن بودند.
سوار موتورش شد و گفت- انجام شده بدونش.گرگ و میش صبح بود که جان، چوفنگلان را پیش آن سه نفر دیگر برد. مرد را درون قفسه بردهها انداخت، میلههای زنگ زده صفحه فلزی نسبتاً داغ و بوی تعفنی که همه آنجا را فرا گرفته بود باعث میشد چو فنگلان بخواهد تمام محتویات معدهاش را بالا بیاورد. انباری که آنها در آن بودند نسبتا تاریک بود و تنها منفذ نور پنجره کوچک تعبیه شده درست بالای در خروجی بود، اگر صدای نالههای بسیار آرام نبود میگفت این انبار خالیست.
جان پیراهن پلیسی اش را درآورد و آن را گوشهای انداخت. از روی یکی از بشکهها مشروبی برداشت و چند قلوپ از آن خورد، با چند سرفه کوتاه صدایش را صاف کرد و گفت- شما سگای کثیف... ادعای زیادی دارید چون فکر میکنید ملکه کمکتون میکنه میتونید هرغلطی خواستید بکنید.
از کنار او دور شد و به سمت آن سه نفر دیگر رفت. مقابل یکی از قفسها ایستاد خم شد و با لحنی سراسر تمسخر گفت- چطوری دیلن؟ اینجا خوش میگذره؟ اوه ببین رئیس مافیامون خیس کرده که چقدر بد... تو که ادعات سر به آسمون میذاشت.
در قفس او را باز کرد و محکم بیرونش کشید، وسط انبار میان قفسها انداخت. لبان ترک خوردهاش را خیس کرد و ادامه داد- خیلی وقته یک خوش گذرونی حسابی نکردم بیاید قبل از این که موعد مرگتون بیاد منو سرگرم کنید... هرچی نباشه زمان زیادی از آخرین باری که سادیسممو خالی کردم میگذره.
حرفش تن هر چهار نفر را لرزاند، مخصوصا دیلن که میدانست جان مردی خشن و معتاد دیدن خون روی بدن دیگران است؛ آن هم نه فقط زخمهای کوچک، جان آنقدر به آزارهایش ادامه میداد تا این که فرد زیر دستانش جان میداد.
وحشت زده چرخید تا خودش را عقب بکشد اما لگدی که به قفسه سینهاش خورد نفس را در سینهاش حبس و برای لحظهای احساس کرد که قلبش یک تپش را جا انداخت.
جان با لذت به ترسیدن آنها نگریست، از وحشت عمیقی که در چشمان این افراد موج میزد کمال لذت را میبرد از آخرین باری که با قربانیانش قبل از قتل بازی کرده بود چنین احساسی را نداشت. سمت جعبه کارتونی رفت و مقداری وسیله از داخلش برداشت همانطور که آنها را نگاه میکرد گفت- میدونی من همیشه علاقهی عجیبی به شکنجههای قرون وسطا داشتم و مغز خلاقشون رو از این همه روش متفاوت تحسین میکنم، پس تصمیم گرفتم یکمش رو اینجا بازسازی کنیم.
جان نگاهی به اولین وسیله شکنجهاش انداخت و گفت- من شما رو نمیدونم اما خودم عاشق این کوچولوم... اسمش گلابی غمگینه اما نگاه به کوچیک بودنش نکنید روش کارش میتونه خیلی دردناک باشه.
ایزابل خووش را به در و دیوار قفس میکوبید تا خارج شود و از این مهلکه بگریزد اما با شنیدن کلمات بعدی که از دهان جان بیرون آمد حتی نفس کشیدن را هم فراموش کرد.
-چیه ایزابل نکنه برای امتحان کردنش خیلی مشتاقی؟
ایزابل سرش را تکان داد و خودش را گوشه قفس جمع کرد تا مرد سمتش نیاید و گویی کاملا موفق هم بود. جان سمت دیلن رفت و گفت- خب بیا شروعش کنیم دیلن مطمئنم که از برنامهای که برات دارم خوشت میاد.
ESTÁS LEYENDO
call me master
Fanficgenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...