s2 part 5

41 5 1
                                    


آنیسا وارد سالن ساختمان شد و سمت اتاق رفت. بدون آن که زحمت در زدن را به خود بدهد در را باز کرد اما با دیدن داخل اتاق یک آن حس کرد فشارش افتاد. دست‌اش را به در گرفت تا بتواند سرپا بایستد. نگاهش را به روبه‌رویش دوخت و لبان لرزانش را از هم فاصله داد اما هر چه کرد نتوانست حرفی بزند.
قبل ان که او به خودش بیاید صدای فرد مقابلش درآمد. -سلام خواهر.
میدانست که زنده بود، این را از اعماق وجودش باور داشت حتی امروز مائو به احتمالش قوت بخشیده بود اما اکنون جسدی که سه سال در پی یافتنش بود را مقابل خود میدید. سیلی به صورت خودش کوبید تا به خودش بیاید. قدمی از در فاصله گرفت و به جان که با کتی بلند و موهای بسته مقابلش بود خیره شد.
میدانست حدسش درست بود، آن موها را جان فرستاده بود فقط او بود که از قول‌شان خبر داشت. قولی که در بدترین شب زندگی‌شان زیر بارش سهمگین باران به یک دیگر داده بودند.
“دختر جوان موهای خیس‌اش را به عقب راند، دست جان را گرفت و گفت-جان بیا بهم یک قولی بدیم.
جان سرش را پایین انداخته بود. باند دست و صورت‌اش خیس شده و قرمزی خون حتی در آن شب تاریک هم مشخص بود. آنیسا دستان زخمی برادرش را نوازش کرد و گفت-قول بدیم که هر وقت از هم جدا شدیم، هروقت از زنده و مرده‌ی هم خبر نداشتیم به عنوان نشونه یک تیکه از موهامون رو یک جای آشنا بذاریم... اینجوری همدیگه رو پیدا میکنیم. “
چشمانش را برهم فشرد و به سختی لب زد- تمام این مدت... 
نتوانست ادامه بدهد، سه سال عذاب در پس چشمان‌اش نمایان شد دردی که لحظه به لحظه خور‌ی جانش شده بود. چه کسی میتوانست درد او را درک کند؟ مادر خوانده‌اش که سعی داشت حواس خودش را با کلاس‌های رقصش پرت کند؟ و یا تئو که ترجیح میداد نباشد؟ مسئولیت سنگینی بر دوشش بود و جان تمام این مدت خود را پنهان کرده بود.
قدمی به عقب گذاشت و دستان‌اش مشت شد. صدای جان اما در سرش اکو میشد.
-میدونم از دستم دلخوری، بار سنگینی روی دوشت بوده اما...
از میان دندان‌های چفت شده‌اش غرید- میتونستی بهم بگی... من دیگه دنبالت نمیگشتم فقط میخواستم زنده باشی لعنتی... حالیته؟
آنیسا سالن بیرون را نگاه کرد تا مبادا ناگهان سروکله‌ی ییبو پیدا بشود. وقتی اطمینان خاطر یافت در را بست و با قدم‌های بلند خودش را به مرد رساند و سیلی محکمی به صورتش کوبید. آنقدر محکم زده بود که دستان خودش هم به سوزش افتاد اما اهمیتی نداد و دومی را هم نواخت.
گونه‌ی مرد ردی از قرمزی گرفته بود و او حس میکرد که هنوز عصبانیتش خالی نشده؛ بعدا میتوانست دلیل کار جان را بپرسد اما اکنون دلش بابت کارهایی که مرد کرده بود پر بود.
محکم به قفسه سینه‌ی مرد کوبید و فریاد زد- چی رو متاسفی؟ دل نگرانیامو؟ حال بدمو؟ اشکمو؟ کدومو متاسفی جان؟
ضربه‌ی دیگری کوبید و ادامه داد- حال بدمو میدیدی و نمیومدی؟ میدیدی چقدر دنبالت بودم، دنبال یک کور سوی امید و نیومدی؟ چطور دلت اومد؟ من برات چی بودم که ولم کردی هان؟
جان تن بی‌تاب آنیسا را محکم به آغوش کشید، دلتنگ این آغوش بود. دلتنگ تمام بداخلاقی‌هایی که داشت، این زن با آن که هم خون‌اش نبود اما تنها خانواده‌ی واقعی‌اش بود.
آنیسا نیازی نداشت ادامه حرف مرد را بشنود با همان هشت کلمه دریافت که ییبو باری دیگر دعوا راه انداخته بود.

call me master Where stories live. Discover now