موسیقی بلند و گوش خراشی پخش و نور اتاق حتی شدیدتر از قبل شد. محکم خودش را تکان میداد و اسم خواهرش را صدا میزد در همان حال در گشوده شد و دو مرد قوی هیکل داخل شدند.
تنها کاری که از پسش برمیآمد این بود که فحش بدهد و تهدیدهای تو خالی بکند. یکی از مردها جلو آمد و سیلی محکم به او زد جوری که بینی و دهانش در لحظه خونی شد. خون درون دهانش را روی مرد تف کرد و غرید- شما عوضیای کثافت رو میکشم.
هر دو مرد بلند شروع به خندیدن کردن. میدانست چه عذابی پیش رو دارد پس چشمانش را بست و سعی کرد به خانوادهاش بیاندیشد.
یکی از مردها میلگردی برداشت و گفت- بیا به بچه قرتیمون یک درس درست و حسابی بدیم.
نفر دوم او را از روی صندلی بلند و از سقف آویزان کرد. پوزخندی زد و گفت- تحملت چقدره فسقلی؟ قراره بدجور درد بگیره.
این را گفت، با میلگرد ضربهای محکم به شکمش زد. درد تا مغز استخوانش پیش و فریاد دردناکش به هوا رفت. ضربات بعدی ساق پا و پهلویش را نشانه میرفت و آنقدر به کارشان ادامه دادند که جای جای بدنش کبود و خونی شد. دیگر حتی توان فریاد کشیدن هم نداشت به سختی چشمانش باز بود و نمیتوانست درست نفس بکشد.
یکیشان سطل آب یخی برداشت و تمامش را روی بدن جان ریخت. شوک ناگهانی که به او وارد شده بود باعث شد تکان شدیدی بخورد و از درد ناله کند.
دیگری سمت میز آهنینی که در نزدیکیشان بود رفت متهای برداشت و گفت- عاشق این قسمتشم.
با تمام توان تکان میخورد تا خود را از بند برهاند اما هیچ فایدهای در بر نداشت. مرد نزدیک و نزدیکتر میشد و چرخش مته رعب و وحشت به دل او میانداخت با نشستن مته بر روی پایش قطرات اشک بر چشمانش نشست و فریاد دردناکش باری دیگر اتاق را لرزاند.بر روی صندلی درست وسط کازینو نشسته بود و چاقوی خونیناش را در دست میچرخاند. کف سالن پر شده بود از اجساد و خون و تنها معدود کسانی زنده مانده بودند. آنیسا اهمیتی به آن که دستاش به خون چند نفر آغشته شود و یا حتی این که از خون دیگران فرش بسازد نمیداد. در آن لحظه واقعا یک نوجوان عادی نبود، به راحتی میتوانستی برق کشتاری که سالها پیش در اعماق ذهنش چال کرده بود را ببینی از طرفی دیگر خاویر دست راست ملکه قرار داشت که کسی جرئت سخن گفتن راجع به او را نداشت.
موهای خونیناش را به عقب راند و گفت- برای آخرین باره که سوال میکنم... برادرم کجاست؟
به سمت در خروجی رفت لحظهای کنار سوزان ایستاد و زمزمهوار گفت-همهشونو بکش... هیچ ردی باقی نذار.
بدون آن که منتظر جواب سوزان شود از در خارج شد. باید هرچه زودتر خودش را به ان سر شهر میرساند، البته قبلش میبایست کار کوچکی را به اتمام میرساند. سوار موتورش شد و از میان مردم به سمت مقصدش که محلهای قدیمی در پایین شهر بود راه افتاد؛ جایی که اکثر جرم و جنایتها اتفاق میافتاد و خود پلیس هم علاقهای به سامان دادن آنجا نداشت.
مقابل خانهای قدیمی ایستاد و با لگدی محکم در را باز کرد. در آن لحظه احتیاجی به ورود محترمانه نمیدید. سریع داخل خانه شد و قبل آن که پسرک جوان ساکن بتواند فرار کند خنجرش را در ران پایش فرو کرد و غرید- توی عوضی مستحق مرگی یالا بگو سیلور کجاست؟
آن پسر در گذشته یکی از هکرهای باند مادرش بود که با کمک او موفق به فرار گشته بود اما خیلی زود فهمید که سیلور مهمترین فایل در تمام آسیا گمشده بود و خیلیها او و خواهرش را مورد هدف قرار دادهاند و از طرفی اطمینان داشت همه چیز زیر سر این پسرک اعصاب خورد کن بود.
پسرک من و من کنان به چهرهی خونین و ترسناک دختر نگریست و گفت-نمیدونم... قسم میخورم فقط شنیدم که سیلور فایل نیست یک شخصه.
آنیسا مشت محکمی به چانه پسر زد و فریاد کشید- مثل آدم حرف بزن ببینم.
-سیلور تراشهی مهمیه که درون یک شخصه... یک آدم، راست و دروغشو نمیدونم این چیزیه که منم شنیدم.
آنیسا گردن پسر را محکم فشار داد و غرید- فقط ده ساعت وقت داری گورتو از این شهر که نه... از این کشور گم کنی وگرنه پیدات میکنم و داغتو به دل مادر علیلت میذارم.... حالیته؟
روی هر دو پایش رد سوراخ وجود داشت و خیلی ناشیانه دوخته شده بود بدنش مهمان شلاقهایی بود که سطح آن پر بود از تیزی و بدنش آنقدر خراش برداشته و کبود شده بود که اگر نفس کوتاهش نبود نمیتوانستی زنده و مردهاش را تشخیص دهی. خون زیادی از دست داده بود و هیچ چیز از دور و برش نمیفهمید، حتی دیگر نمیدانست چه مدتی گرفتار آنها بوده. تنها آرزو میکرد که زود بمیرد و تا دیگر این عذاب وحشتناک ادامه نیابد اما قلبش همچنان میکوبید و او را برای زنده ماندن وادار میکرد.
مشتی که به صورتش خورد باعث شد صدایش در دم خفه شود. مشتها پیدرپی به صورت و شکمش برخورد میکرد با این حال برای او دردناک نبود، اما دیدگان خیس لیلا با کبودیها و لباسهای پارهاش درد بیشتری به قلب او میداد میدانست چه اتفاقی افتاده اما چارهای نداشت.
یکی از نگهبانها جلو آمد و او را با خشونت پایین آورد و همراه یک نفر دیگر محکم گرفتناش. قهقه بلندی زد و گفت- میخوایم نمایش اجرا کنیم خوب تماشا کن.
وحشت سر تا پایش را گرفته بود. نگاه ترسیدهاش را به لیلا دوخت با ان که میدانست خلاصی در کار نیست گفت- نترس فدات بشم الان میاد میریم.
دروغ میگفت. هیچ چیز شبیه این نبود که آنها قصد داشته باشند رهایشان کنند، انتهای این اتفاق تنها مرگ ایستاده بود تا با آغوشی باز هر دو را در بر بگیرد و این میان لیلا تنها یک قدم با مرگ فاصله داشت و خود هم این را خوب میدانست.
تلاش میکرد دستان خواهرش را بگیرد اما آمدن مردی رشته اتصالشان بریده شده و نگاه هر دو روی او نشست. مردی با قامت متوسط موهای بور و چشمان آبی رنگ اولین مشخصه صورتش بود تتویی از مار بر دست داشت و حس انزجار شدیدی را به دیگران غالب میکرد.
لیلا با دیدن چهرهی نفرتانگیز خاویر خشمگین غرید- ای پست فطرت عوضی چطور تونستی بعد اون همه خوبی که مادرم کرد بهش خیانت کنی.... خیلی آشغالی.
لیلا لرزید. چشمان بیفروغ جان را که دید میدانست اگر ادامه دهند خواهد مرد. چطور میخواست اجازه دهد تنها کسی که بعد از مدتها به او اللخصوص آنیسا ارامش بخشیده و پناهشان شده بود مقابل چشمانش جان بدهد. مهمتر از همه جان لنگر انسانیت خواهرش بود، کاری که حتی او نتوانست انجام دهد را جان انجام داد خواهرش تازه داشت معنای زندگی را درک میکرد و او نمیخواست اجازه دهد همه چیز بخاطر یک فایل نابود شود.
چشمان خاویر برق زد. لیلا را با ضرب روی زمین پرت کرد و گفت- لازم نیست ولش کنم تا از زیر زبونت حرف بکشم.
خاویر که میدید لیلا مصممتر از آن است که لب به سخن بگشاید کاردی بزرگ برداشت و گفت- اگه حرف نزنی همین طور که گاییده میشی تیکه تیکه هم میشی.
لیلا اشک و خونش در هم آمیخته شده بود. درد تا مغز استخوانش رسیده بود و دوست نداشت جان این لحظهها را ببیند. هق هق بلندی زد و گفت- نگام نکن جان... چشماتو ببند.
جان با وجود درد روی زمین میخزید تا به لیلا برسد اما باز توسط نگهبانها متوقف میشد. فریاد بیجانی کشید و اسم لیلا را صدا کرد التماس میکرد متوقف شوند اما کسی حرفش را نمیشنید.
-شما احمقا فقط وقتمو تلف کردین.
خاویر که میدید دیگر لیلا به دردش نمیخورد کارد را که بیشباهت به قمه نبود را بالا برد و با یک حرکت سر دختر را از تنش جدا کرد. سر دخترک بینوا روی زمین افتاد و درست مقابل پای جان توقف کرد. هنوز صورتش زیبا اما چشمانش ترسیده بود.
همان موقع در با شتاب باز شد و یکی از افراد خاویر داخل شد و گفت- گرگ سفید اینجاست... اون اومده، نصف افرادمون رو کشته.
خاویر با آمدن نام آنیسا تکانی خورد و سریع از اتاق خارج شد با رفتن خاویر افرادش هم رفتند و فقط او ماند و بدن بیسر خواهرش.
دستانش را دراز کرد و سر لیلا را به آغوش کشید. اشک دیدگانش را پر کرد و فریاد دردمندش برای چندمین بار در آن مدت سکوت اتاق را شکست. قلبش میسوخت، لیلا را صدا میکرد اما بدن خواهرش دیگر نه جان داشت، نه سری که بخواهد جواب داد و فریادهای او را بدهد
روی زمین پرت شد و همان موقع در باز و قامت آنیسا نمایان شد طولی نکشید که صدای جیغ دختر با گریه درهم آمیخت. با چشمان نیمه بازش میدید که آنیسا چگونه بالای سر لیلا گریه میکرد و فریادهای دلخراشی میکشید. بغض کرده دستش را سمت او دراز کرد و از حال رفت.ووت و نظر یادتون نره دلبرا
YOU ARE READING
call me master
Fanfictiongenre: mafia, bdsm, romance, smut, action type: zsww writer: raha گاهی فقط یک امضای کوچیک باعث دردسره. اما اینبار دردسری خو خواسته. ییبو برای نجات پدرش از یک ورشکستگی بزرگ تن به یک قرارداد میده... قراردادی که به بزرگترین دردسر زندگیش تبدیل میشه...