s2 part 11,12

44 7 1
                                    


هیچ مقصدی برای رفتن نداشت در واقع فقط می‌خواست که کمی ذهنش را آرام کند. با این حال دوست نداشت که وارد آن عمارت شود آنجا حاوی خاطرات دردناکش بود و او از یادآوری این خاطرات بیزاری می‌جست. راهش را کج کرد تا به همان مکان همیشگی‌اش برود؛ باشگاهی زیرزمینی که مخصوص جنگیدن بود، اولین بار آنیسا او را به آنجا برد می‌گفت که برای پیشرفت کردن جنگیدن با یک حریف دیگر به جز آن کیسه بوکسی که همیشه آن را جان در نظر می‌گرفت کمک می‌کرد که حرکاتش بهبود یابد.
این چند هر از گاهی آنجا می‌رفت و با حریف‌های مختلف مبارزه میکرد. و به شکل عجیبی از این کار آرامش می‌گرفت. در حال خارج شدن از کوچه بود که ناگهان صدایی شنید، صدا متعلق به دو نفر بود با وجود دور بودنشان با این حال توانست صدای غر زدن‌های آنیسا را تشخیص دهد، سریع سمتی دوید و پنهان شد به خاطر تاریکی که آرام آرام داشت حاکم می‌شد کسی به مکانی که او پنهان شده بود دید نداشت.
بدون آنکه حتی ذره‌ای تکان و یا صدایی از خودش خارج کند به صدایی که می‌آمد گوش فرا داد.
- مگه بهت نگفتم که خودتو ازش قایم کن اگه بفهمه بدجور دردسر میشه، اون هنوز خوب نشده نباید سمتش بیای.

- اتفاقی شد.

- حالا اینا رو ولش کن بگو چه خبری داری؟

- رد جاشو زدم به زودی به دستش میاریم.
- آدم سوپرایزه که خراب نمی‌کنه یکم منتظر بمونی خودت می‌فهمی.
در آهنین عمارت باز شد و صداها کم کم محو گردید. بهت زده دستش را روی دهانش گذاشت باورش نمی‌شد که تمام این مدت مشتی دروغ را به خوردش داده بودند. هر لحظه که می‌گذشت بیشتر از قبل عصبانی می‌شد حداقل در این میان از آنیسا هیچ انتظار نداشت که مانند بقیه به او دروغ بگوید. با اینکه می‌دانست او چقدر از آنکه با دید یک نوجوان بی دست و پا نگاهش کنند متنفر بود اما او را فریفت.
خود را سمت در کشید و به آرامی آن را گشود. تمام اتاق‌ها عایق صدا بودند و این باعث می‌شد که نتواند خیلی خوب حرف‌های آن دو را بشنود. در حالی که با تمام وجود با خود می‌جنگید که باز حالش مانند گذشته بد نشود سعی می‌کرد از میان حرف‌های نامفهومشان چیزی بفهمد.
آنیسا هنوز هم از دست جان عصبانی و دلخور بود. اما این مرد کاملاً قلق او را برای بیرون کشاندنش می‌دانست. پا روی پا انداخت نگاه سردش را به چشمان تیره جان داد و گفت- من تا ابد برای نشستن وقت ندارم اگه قصد نداری چیزی بگی من برم.
جان بی حرف چیزی را از جیب لباسش بیرون کشید و مقابل او گذاشت. لبش را تر کرد و همانطور که آستین لباس تا میداد گفت- تولدت مبارک.
چشمانش گرد شد. آنقدر این روزها سرگرم کار و مشغله‌های تمام نشدنی‌اش بود که به خاطر نداشت امروز تولدش بود. با اینکه او همیشه جان را به خاطر دوست نداشتن روز تولد سرزنش می‌کرد اما خودش هم چندان از این روز خوشش نمی‌آمد. با اینکه حافظه خوبی نداشت اما درست به خاطر می‌آورد که مادرش چگونه اولین جشن تولد عمرش را نابود کرده بود.
کادو را با اکراه از روی میز برداشت و گفت- چطور روت میشه اینو گرفتی؟
جان دستش را زیر چانه‌اش زد و همانطور که زن را می‌نگریست پاسخ داد- اومدیم اینجا که یکم با همدیگه صحبت کنیم.
آنیسا میدانست که این شرکت در واقع کارها و خلاف‌های مادرش را در پوشش قانون انجام می‌داد. مدتی می‌شد که آن شرکت را زیر نظر داشت، تا آنجایی که می‌دانست جز چند مقام مسئول و بالا رتبه شرکت کسی از کارهای‌شان خبر نداشت. آنقدر تمیز کارهای خلافشان را انجام میدادند که حتی او هم با وجود نفوذ بسیارش دیر متوجه شده بود.
تکیه‌اش را از پشتی صندلی گرفت و نگاه نافذش را به جان دوخت.
-تا بهم نگی چی تو فکرته کاری نمیکنم. چرا میخوای زمینش بزنی؟ میدونی که با این کار هوشیارش میکنی!
جان سیگاری را از جعبه طلایی رنگ درآورد گوشه لبش گذاشت و با فندک درون دستش بازی کرد. در همان حال نیشخندی زد و گفت- دقیقا همینو میخوام. قصد دارم مار رو از لونه‌ش بیرون بکشم.
چرخید که برود اما با دیدن چهره آشنای مقابلش لحظه‌ای حس کرد که برای اولین بار روح از تنش جدا شد. ییبو با نگاهی سرد به در تکیه داده و آنها را می‌نگریست این اولین باری بود که حس می‌کرد ترسیده، قصد نداشت فعلاً چیزی به او بگوید اما انگار این پسر دست از غافلگیر کردن او برنمی‌داشت.
با دیدن پوزخند روی لبش به خودش آمد و سمتش قدم برداشت.
ییبو دستانش را مشت کرد، آن دو او را دست کم گرفته بودند خصوصا آنیسا که هنوز در نظرش ییبو هجده ساله می‌آمد. تکیه‌اش را از دیوار گرفت و خطاب به جانی که با تعجب او را می‌نگریست گفت- راستشو بخوای امید داشتم مرده باشی.
آنیسا خواست دنبالش برود اما با گرفته شدن دستش توسط جان متوقف شد. نگرانی در چهره‌اش موج می‌زد میدانست که گاهی بعضی چیزها را از او پنهان می‌کرد، اما تمام این‌ها صرفاً به خاطر این بود که او دوست نداشت ییبو وارد این قضایا شود.
- فقط بهش یکم زمان بده اون نیاز داره که با این قضیه کنار بیاد.
یه بو بلافاصله از عمارت بیرون زد آنقدر خشمگین بود که حتی مهلت برداشتن کفش‌هایش را هم پیدا نکرد.
پاهایش را محکم روی زمین می‌کوبید به سمت خروجی می‌رفت انگار با این کار قصد داشت که خودش را به خاطر بی‌توجهی نسبت به رفتار آنیسا در این چند وقت سرزنش کند. آنقدر ادامه داد که زخم شدن کف پاهایش را حس کرد.
بعد از مدتی متوقف شد این فاصله به این فکر کرد که چطور انتقام کارهایش را بگیرد و تقریبا به چیزهایی هم رسیده بود.
نیشخند شیطانی زد و گفت- منتظرم باش قراره تاوان بدی پس بدی آشغال، میدونم چیکار کنم که به غلط کردن بیوفتی.

call me master Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang